کتاب فرزند آتش
معرفی کتاب فرزند آتش
کتاب فرزند آتش، تریلر دیگری از خالق رمان دوقلوهای یخی، اس. کی. ترماین است که با ترجمه سارا پیرعلی میخوانید. در حین خواندن این کتاب مدام از خودتان میپرسید: همسری کامل. پسرخواندهای بیعیبونقص. و یا دروغی بینظیر؟
درباره کتاب فرزند آتش
به نظر میآمد ازدواج راشل با دیوید، خیلی اتفاق خوبی بود. دیوید مردی است با پوستی تیره و ظاهری جذاب و یک پسر به اسم جیمی دارد. اینها همه برای راشل هم خوب است چون به این ترتیب میتواند از زندگی مجردیاش در لندن خداحافظی کند و به خانهای زیبا، در کارنهال برود و البته کلی پول داشته باشد. همه چیز به خوبی میگذرد تا اینکه رفتار جیمی عوض میشود و همه اینها راشل را نگران میکند. جیمی شروع کرده به پیشبینیهای عجیب و البته ناراحت کننده. او ادعای عجیبتری هم میکند: مادرش، که فوت کرده است، او را طلسم کرده است.
راشل اول فکر میکند که جیمی میخواهد از او انتقام بگیرد یا شاید واقعا وضع روحی خوبی ندارد، اما چیزی نمیگذرد که میفهمد پیشبینیهای او درست از آن درمیآیند. حالا این راشل است که گذشته را میکاود و با هر کاوشی، سوالی عجیب و ناراحت کننده در ذهنش شکل میگیرد. چرا دیوید حاضر نیست با او حرف بزند؟ چه اتفاقی برای همسر دیوید افتاده که او را از بین برده است؟ اگر حرفهای جیمی درست باشد، چطور؟
لایبرِری ژورنال (Library Journal) درباره نوشتههای اس. کی. ترماین اینطور مینویسد: ترماین آنقدر تعلیق و هیجان در داستان میسازد تا آن را در میان یک توفان وحشتناک به اوج برساند.
کتاب فرزند آتش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
فرزند آتش، کتابی است برای تمام آنهایی که به داستانهای پرماجرا و پر رمز و راز علاقه دارند و از کمی هیجان و اتفاقهای ترسناکی که همگی در تاریکی شب رخ میدهد، نمیترسند.
درباره اس. کی. ترماین
شان توماس با نام مستعار اس. کی. ترماین سال ۱۹۶۳ در دِوون انگلستان به دنیا آمد. او نویسنده پرفروش انگلیسی است. آثار و سفرنامههایش که همیشه در فهرست کتابهای پرفروش قرار دارند، جوایز ادبی بسیاری را هم برای او به ارمغان آوردهاند. او در حال حاضر در لندن زندگی میکند و برای نشریهها و روزنامههای مختلف مانند تایمز، دِیلی مِیل و گاردین سراسر دنیا مینویسد. از میان کتابهای او دوقلوهای یخی و فرزند آتش به فارسی ترجمه شدهاند.
بخشی از کتاب فرزند آتش
هنوز دارم دروغ میگویم. فعلاً به او نخواهم گفت که چرا دارم میروم خرید. هنوز زود است. تا اول خودم بفهمم که چه چیزی میخواهم بخرم به او نخواهم گفت.
«هوای اونجا چطوره؟»
در همان حال که ماشین در جادۀ ساحلی بالا و پایین میرود از شیشۀ جلو به بیرون خیره شدهام. کلیسای نیمهساختۀ خیابان جاست در افقخاکستری پیداست.
«انگار میخواد بارون بیاد. یهکم هم سرده.»
آهی میکِشد.
«آره دیگه تابستون هم تموم شد. اما تابستون خوبی بود، نه؟»
مکثی میکند. در صدایش امید و آرزو حس میشود.
«همهچی خوبه. همهچی داره بهتر میشه. با جیمی. تو هم حالِت بهتره؟»
«آره.»
و بازهم دارم دروغ میگویم و این دروغ اهمیت بیشتری دارد. قطعاً که من حالم بهتر نیست. هنوز دارم راجع به آن خرگوش صحرایی که با ماشین زیر کردهام فکر میکنم. البته در این مورد حرفی به کسی نزدهام. بلافاصله بعد از تصادف همهجای ماشین را تمیز کردم و جسد حیوان را دور انداختم. خونش را از روی دستم پاک کردم و سعی کردم تصویرش را هم از ذهنم پاک کنم. در حالت عادی اولین واکنشم این بود که به دیوید زنگ بزنم و داستان را برایش تعریف کنم. اما بعد که یک دقیقه فکر کردم به این نتیجه رسیدم که مهم نیست چقدر این موضوع میتواند ناراحتکننده باشد، بهتر است مسکوت بماند. بهمحض اینکه این مسئله را مطرح میکردم، حالا حتی بهعنوان موضوعی خیلی ساده و پیشپاافتاده که اوه! پسرت این رو گفت و بعد هم داستان در واقعیت اتفاق افتاد اوه! چه بامزه! حتماً دیوید فکر میکرد من واقعاً میگویم پسرش میتواند حوادث را قبل از وقوع ببیند. این یعنی اینکه پسرش غیبگو است. حرفهایی که میزنم ممکن است باعث شوند من دیوانه بهنظر برسم. و نباید دیوانه بهنظر برسم. چون... چون من دیوانه نیستم.
من اعتقاد ندارم جیمی هیچ قدرت خاصی دارد. آن تصادف فقط یک تصادف بود. حیوانها توی جادههای باریک و زیگزاگ پنویت همیشه جان خود را از دست میدهند. گورکنها، روباهها، قرقاولها، خرگوشهای صحرایی. همهوهمه. قبلاً هم خرگوشهای صحرایی مرده در جاده دیده بودم. خیلی این اتفاق مرا غمگین میکند. خرگوشهای صحرایی یکجورهایی ارزشمندتر از خرگوشهای معمولی هستند. وحشیترند. شاعرانهترند. من از اینکه آنها در پنویت زندگی میکنند خوشم میآید. اما آنها دائم بهخاطر آدمهایی که در جاده تند میرانند کشته میشوند. تصادف من در آن شب بارانی در جنگلهای بانو هم یکجورهایی با نگرانی جیمی درمورد مسائل ساده تلفیق شد. اما هنوز هم مرا طلسم میکند. شاید بهخاطر این است که بدن آن خرگوش در دستهایم جان داد.
«راشل؟»
«بله؟ ببخشید دیوید.»
«حالِت خوبه عزیزم؟»
«خوبم. دارم دنبال جای پارک میگردم. بهتره که برم.»
خداحافظی میکند و میگوید که بعداً در اسکایپ باهم حرف میزنیم و تلفن را قطع میکند. در خیابانها بهدنبال جای پارک هستم. خیلی زمان نمیبرد. ماشین پارک کردن در اینجا کار سختی نیست. هم جای دورافتادهای است و هم هوایش خیلی خوب نیست. آخرین شهر دورافتاده در لندن است. یکی از آخرین جاهایی است که در آن به زبان کورنیش حرف میزنند. در خیابانِ جاست در پنویت حس اندوه به آدم دست میدهد. شهری خالی از معدنها و معدندارهایش، اما خاطرههایشان بهجا مانده. درعینحال هم این نزدیکترین جا به مغازهای است که میخواهم. نزدیکترین شهر به کارنهالو است و من باید... باید به این مغازه بروم. همین حالا.
درِ ماشین را که باز میکنم رطوبت هوا را کامل حس میکنم. انگار باران ریزریز میخواهد شروع شود. از آن بارانهای خاص کورنیش که همراه با مه میآید. مثل سونای بخار، اما سرد.
داروخانه پایین خیابان است. کلیسای قدیمی هم در کنج خیابان. میدان مرکزی پر است از مغازه. مغازههای قرن هجدهم. خیلی بزرگ و متعلق به دوران ویکتوریا. هنوز هم رنگوبویی از ثروت و دارایی آنزمانهای معدنداری را دارد. آن روزهایی که ماجراجوها و سهامدارها روزهای پُررونق بهدستآوردن مس و قلع را جشن میگرفتند.
از خیابان که رد میشوم حسی عجیب به من میگوید که همه دارند مرا نگاه میکنند. در را هُل میدهم و در با صدای زنگی از بالای آن باز میشود.
دختر جوانی که پشت پیشخوان است با آن چهرۀ رنگپریدهاش به من نگاه میکند.
آرام به مسیرم در داروخانه ادامه میدهم و دختر هم هنوز دارد مرا تماشا میکند. اما نگاهش گرم و صمیمی است. با تعجب میفهمم که تقریباً همسن من است. آنقدر تنها یا فقط با دیوید وقت میگذرانم که گاهی فراموش میکنم من هم خیلی جوانم. فقط سی سالم است.
حجم
۳۱۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۹۲ صفحه
حجم
۳۱۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۹۲ صفحه
نظرات کاربران
پر از اطلاعات و اسم های معادن و سنگها که اصلا ضرورتی نداشت با پایانی سرهم بندی شده
بیشتر شبیه یه کتاب درباره اطلاعات جغرافیایی و معادن یک منطقه نزدیک لندن بود که بعضی جاها با مقدار جزئی از ژانرِ معمایی ترکیب شده بود.🥴 و جمع بندی کتاب هم که فاجعهای بود.
روند داستان خیلی هیجان انگیز بود،فضاسازی خوب بود ولی شخصیتها و داستان پردازی ضعیف بود،داستان خیلی هیجان داشت اما پایان داستان رو اصلا دوست نداشتم ،با توجه به روند مهیج داستان فکر میکردم پایان جذابتری داشته باشه ولی اینهمه هیجان