کتاب چگونه به مادربزرگم خواندن یاد دادم
معرفی کتاب چگونه به مادربزرگم خواندن یاد دادم
مجموعه چگونه به مادربزرگم خواندن یاد دادم، داستانهایی شگفتانگیز از زندگی واقعی سودا مورتی، معلم، مددکار اجتماعی و نویسندۀ پرفروش هندی است.
درباره کتاب چگونه به مادربزرگم خواندن یاد دادم
در این کتاب داستانهای جذاب زیادی میخوانید. داستان جالبی در مورد یکی از دانشآموزان مورتی که بیشتر وقتها از مدرسه فرار میکرد. یا شرح نحوۀ مشاورهدادن سودا به مادرش برای پساندازکردن زمانی که او میخواست به شوهرش کمک کند تا یک شرکت نرمافزاری راهاندازی کند و داستان دلنشین وعدهای که او به پدربزرگش داد و به آن عمل کرد؛ اینکه روستای کوچک آنها کتابخانهای داشته باشد که همیشه جدیدترین کتابها را داشته باشد و .... هریک از این داستانهای زیا و لطیف، روحیهبخش و الهامبخش هستند و به شما برای سرسخت و مقاوم بودن در راه رسیدن به رویاهایتان انگیزه میدهند.
خواندن کتاب چگونه به مادربزرگم خواندن یاد دادم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستانهای الهامبخش و انگیزشی مخاطبان این کتاباند.
درباره سودا مورتی
سودا مورتی در سال ۱۹۵۰ در شیگاون، شمال کارناتاکا به دنیا آمد . او کارش را در زمینۀ کامپیوتر شروع کرد و امروز رئیس بنیاد «اینفوسیس» است. او که نویسندهای پرکار به زبان انگلیسی است، رمان، کتاب آموزشی، سفرنامه، مجموعه داستان کوتاه و روایتهایی غیرداستانی و شش کتاب پرفروش برای کودکان نوشته است.
کتابهای مورتی به تمام زبانهای اصلی هند ترجمه شده است. سودا مورتی جوایز «آر. کی»، «نارایان» برای ادبیات، «پادما شری» و «آتیماب» را دریافت کرده است.
بخشی از کتاب چگونه به مادربزرگم خواندن یاد دادم
مدتهاست که در دانشگاه بانگلور به دانشجویان کارشناسی ارشد، علوم تدریس میکنم. با دانشجویان زیادی برخورد داشتهام، همهٔ آنها را بهیاد نمیآورم، ولی خاطرات بعضی از آنها در گوشهای از ذهنم حک شده است. دانشجویانی که در خاطراتم ماندهاند لزوماً نخبه و باهوش نبودهاند، اما چیزی در وجود آنها با دیگران متفاوت بوده است. در اوّلین سال تدریسم، پسر باهوشی به نام حسن شاگردم بود. پسری باذکاوت، قدبلند و زیبا که تنهابچهٔ خانوادهای مرفّه بود. آنقدر در ابتدای ترم غیبتهایش زیاد بود که اصلاً نمیدانستم این شاگرد در کلاسم حضور دارد. بهخاطر سرحالبودن دانشآموزان، همیشه کلاسهای صبح را برای تدریس انتخاب میکردم. حسن معمولاً فقط در جلسات امتحان حاضر میشد. بهخاطر درخواستهای مصرانهاش برای حضور سر جلسهٔ امتحان هیچوقت به او نه نمیگفتم، اما بعضیوقتها که از دستش عصبی میشدم، غرولندی میکردم و میگفتم:
«اینطوری که نمیشه، باید یه مقرراتی وجود داشته باشه.»
پوزشطلبانه و البته کمی رندانه سرش را پایین میانداخت و میگفت:
«من واقعاً عذر میخوام استاد. از ترم دیگه قول میدم تموم کلاسهاتون رو بیام. میشه این ترم، من رو ببخشین و قبولم کنین؟ خطاکردن مختص انسانه، اما بخشش امریست الهی.»
هیچوقت عصبانیتم طولانی نمیشد. معلمها از دانشجویانی که قوانین را رعایت نمیکنند دلخور میشوند، اما اگر غیبتهای مکررشان بر عملکرد آنها در امتحان پایانی تأثیر نگذارد، این خشم و دلخوری مثل برف در مقابل آفتاب، آب میشود. معلم همیشه خوبی شاگردش را میخواهد، هرچند بهنظر من انضباط خیلی مهم است.
حسن آنقدر شاگرد باهوشی بود که علیرغم حضور کمش در کلاس، همیشه بالاترین نمره را از امتحان میگرفت. هر ترم پیش از شروع امتحانها این ماجراها با حسن تکرار میشد؛ من ناراحت میشدم، تهدید میکردم و درنهایت تسلیم میشدم. هردفعه حسن قول میداد که در کلاسها حاضر شود و فقط برای یک هفته پای حرفش میماند و باز روز از نو، روزی از نو. او هردفعه بهانهٔ تازهای برای غیبتهایش میآورد که متأسّفانه همهشان موجه بهنظر میرسیدند. یک روز از فرط عصبانیت به خانوادهاش زنگ زدم:
«پسر باهوشی دارین. واقعاً حسن بههیچوجه پسر کلّهشقی نیست، ولی خیلی بیانضباطه. مطمئنم که اگه همهٔ کلاسهاش رو میاومد، قطعاً به درجات عالی دانش و تدریس میرسید. من واقعاً نتونستم قانعش کنم و از شما میخوام تموم تلاشتون رو بکنین تا شاید بیشتر سر کلاسهاش حاضر شه. لطفاً از این مسئلهٔ مهم که آیندهٔ حسن رو رقم میزنه، سرسری نگذرین.»
پدر حسن که بهشدت آدم پرمشغلهای بود، حرفهای من را جدّی نگرفت و خیلی سرد گفت:
«فکر میکنم همینکه عملکرد خوبی داره، برای من کافیه. بعد از یه سن خاص بچهها دیگه به حرف پدر و مادرشون گوش نمیدن، فقط زندگی میتونه برای اونا معلم خوبی باشه. متوجهین؟ فقط زندگی.»
اما برخلاف پدر، مادرش گریان بود:
«خانم! من توی تربیت فرزندم کوتاهی کردم. حسن بهعنوان یه مادر به حرفم گوش نمیده. تموم طول شب رو یا آهنگ گوش میده یا با دوستهاش صحبت میکنه. وقتی شیش صبح میخوابه، چطوری میشه انتظار داشت که صبح بهموقع حاضر بشه یا اصلاً بتونه از خواب بیدار شه؟»
طوری این حرفها را میزد که گویی در جنگی بزرگ از پسرش شکست خورده است.
ملاقات من با والدین حسن با جروبحث پدر و مادرش به پایان رسید.
- مادرش تویی. تو وقت بیشتری باهاش میگذرونی. من که سرم خیلی شلوغه. مسئول تصحیح اشتباهاتش تویی.
- تو هم پدرشی. پسرها رو خیلی سخت میشه کنترل کرد. شما دوتا میتونین خیلی مردونه بشینین و باهم حرف بزنین. پولدرآوردن که تنها کار مفید زندگی نیست.
بحث بدون نتیجه تمام شد و حسن رویهٔ قبلی خودش را بدون کوچکترین تغییری ادامه داد. همانند ترم اوّل تمام درسهایش را با چربزبانی قبول شد و من را منجی خودش در این موفقیت میدانست.
حجم
۱۱۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۱۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
نظرات کاربران
خوب بود
مجموعه داستان های کوتاه با پندهای اخلاقی و توصیه به تلاش در راه هدف ، بخشش و .... هرچند که اتفاقات خیلی خاصی روایت نمی شه ولی نثر روان و جذاب نویسنده باعث شد کتاب رو توی نصف روز تموم
داستانهای کتاب گاهی سر و ته خاصی نداره انگار فقط یکی اومده داره خاطراتش و نقل قول های اون رو تعریف میکنه و گاهی هم لحن نصیحت و کلیشه ای داره تجربه های خوبی هم داره گاهی و میشه ازشون استفاده
خوب بود اما یکم حوصله سر بر بود