کتاب آقا
معرفی کتاب آقا
آقا رمانی تاریخی نوشته معصومه مرادی مرام است که در انتشارات آوای چلچله شاهرود به چاپ رسیده است.
درباره کتاب آقا
داستان درباره زندگی دختری به اسم صحرا است که خاطراتش را روایت میکنند. صحرا فرزند مردی است که به امید پسردار شدن زن دوم میگیرد اما از او هم صاحب دختر میشود. مادر صحرا زنی بیپناه است که شوهرش برخلاف مکنتی که دارد برای او در یک محله پست شهر خانه میگیرد و تنها هفتهای یک بار برای دادن خرجی به خانهاش سر میزند. بعد از تولد صحرا پدرش که دیگر دلسرد شده است مهر پدری از خود نشان نمیدهد و تنها مبلغ ناچیزی بر خرجی زن دوم خود میافزاید تا خرج نوزادش کند. داستان را صحرا روایت میکند و شما را به روزگاری نه چندان دور میبرد که سایه مردسالاری و خودبرتر پنداری مردانه بیش از امروز بر سر زنان ایرانی سایه انداخته بود. مردی که تداوم نسل خود را تنها در پسر داشتن میبیند و زن بیپناهی که قربانی هوس مردانه میشود و فرزندانی حاصل ازدواجی بدون عشق که محبت پدر را به دلیل دختر بودنشان حس نمیکنند.
آقا داستانی با مضمونی آشناست و با این که بارها به شکلهای مختلف فیلم و داستان و نمایشنامه روایت شده بازهم اثرگذار است و خواندنش به دل مینشیند.
خواندن کتاب آقا را به چه کسانی پیشنهاد می کنیم
همه دستداران رمانهای تاریخی و اجتماعی ایرانی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب آقا
دل آسمان امشب دوباره بیقرار است، مثل شب تولد من. اشکهای بلورینش نمنمک از لابلای مژگان سیاهش فرو میچکد بر سقف ترکخوردهی دلم. انگشتانم را از پشت شیشهی مات پنجره به مهمانی قطرهها میرسانم و به آواز غمناک باران گوش میسپارم. چقدر این صدا آشناست؛ صدای چکیدن قطرههای زلال غم. پنجره را میگشایم و هوای مهآلود را نفس میکشم. دلم میخواهد در این هوا غرق شوم. چراغها را خاموش میکنم. شمعهای بلند طلایی را یکییکی روشن میکنم و میشمرم تا به عدد شش برسم. روبروی پنجره مینشینم، دستها را زیر چانه میگذارم و به شعلههای لرزان شمع خیره میشوم. شعلهها میرقصند و با هر حرکتی به شکلی در میآیند. گاهی پرنده میشوند؛ پرندهای زیر باران، گاهی عروسی با لباس قرمز، گاهی پروانهای که یکی از بالهایش سوخته، گاه شبیه قلب میشوند؛ قلبی که نفسهای آخرش را میتپد. شعلهها دوباره مرا به دوردستها میرسانند، به خیالهای دور.
خاطرات همهی شصت سال عمرم در این شب بارانی، در چند لحظهی کوتاه، به سرعت باد، از زوایای پنهان مغزم رد میشوند. آخرین تصمیم زندگیام را میگیرم. سراغ قفسهی چوبی کنار پنجره میروم. از لابلای کتابهای عزیزم، دفتری را که سالها برای این شب و این لحظه کنار گذاشته بودم، برمیدارم. از کشوی پایین قفسه، تنها یادگار مدرسهام، مداد سیاهم را بر میدارم و سوار بر بال خاطرهها به گذشتههای دور سفر میکنم.
در یک روز سرد پاییزی، در شهر تهران چشم به دنیا گشودم. مادرم؛ آفاق، زنی سادهدل و بیسواد بود که در اولین زایمانش صاحب دختری سفیدرو و لاغر شده بود. دخترک آنقدر نحیف بود که قابله میترسید، او را در بغل بگیرد. مادرم، زن دوم پدرم بود. پدرم چون از زن اولش، تنها صاحب یک دختر شده بود، در میانسالی با مادرم که فقط چهارده سال داشت، وصلت کرده بود، به امید پسردار شدن و ادامهی نسلش. او مردی سخت، مقتدر بود و با همسر اولش خاتون که یکی از خانزادههای اصیل تهران بود، در یکی از مناطق اعیاننشین تهران در خانهای ویلایی زندگی میکردند. از آنجایی که پدرم تنها برای به قول خودش، برجای گذاشتن نامش، مادرم را به عقد خود در آورده بود، هیچ حق و حقوقی برای او قائل نبود. او با همهی دبدبه وکبکبهاش در یکی از مناطق پست تهران، اتاقی کوچک برای مادرم اجاره کردهبود. هفتهای یکبار میآمد و هربار مبلغی ناچیز به عنوان خرجی، لب طاقچه میگذاشت و میرفت. مادرم زنی مظلوم بود که هیچ قدرت دفاعی در برابر پدر نداشت. داستان زندگیاش را بارها و بارها در کودکیام، زیر گوشم به جای قصههای شاه پریان زمزمه کرده بود؛ قصهی تلخ و تکراری این فرشتهی رنج!
مادربزرگم؛ ململ، تکدختری از خانوادهای بسیار ضعیف اهل یکی از روستاهای دورافتادهی اطراف یزد بود. پدر و مادرش هر دو لحافدوز بودند. مادربزرگ سیزده ساله بود که عاشق شد؛ عاشق و والهی پاسبان محل. مادربزرگ هر روز و هر شب، پشت در چوبی حیاط میایستاد تا صدای پایش را بشنود. بعد آرام لای در را باز میکرد و از لای درز در، کوچه را میپایید. آن مرد قدبلند و تنومند با لباسهای فرمش در کوچه قدم میزد، صبح و شب. مادربزرگ شبها پشت در، روی پله مینشست و گوشش را به در میچسباند. وقتی صدای پای پاسبان را میشنید، آرام و بیصدا لای در باز میکرد و چشم به کوچه میدوخت. آنقدر میایستاد تا صدای پای پاسبان در کوچه گم شود. مادربزرگ عاشق شده بود؛ عاشق صدای پای مردی که همسن پدرش بود. مردی که نمیشناخت؛ اما آشنای دلش بود. آنقدر با دو چشم سیاه از لای درز در بر جای قدمهایش چشم دوخت که بالاخره پاسبان هم گرفتار دو چشمی شد که زیر انوار تازه سرزدهی خورشید صبحگاهان و گرگومیش شبانگاهان برق میزدند.
حجم
۷٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۷۲ صفحه
حجم
۷٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۷۲ صفحه
نظرات کاربران
مفید اما تلخ