دانلود و خرید کتاب رقص شیطان ایلناز طایفه
تصویر جلد کتاب رقص شیطان

کتاب رقص شیطان

انتشارات:نشر البرز
امتیاز:
۳.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب رقص شیطان

کتاب رقص شیطان  نوشته ایلناز طایفه است. کتاب رقص شیطان داستان دختری است که با زندگی عجیبی روبه‌رو شده و باید با خودش کنار بیاید.

درباره کتاب رقص شیطان 

داستان از جایی شروع می‌شود که راوی سرگردان است و باید مائده را برگرداند اما نمی‌داند چطور. به گذشته او می‌رویم. راوی در یک روستا با مادرش زندگی می‌کرده. مادری که از رفتن پدرش سردرگم شده است و نمی‌داند چه کار کند. 

آن‌ها در یک خانه که هدیه پدربزرگ است زندگی می‌کنند. مادر هربار بهانه‌ای برای رفتن پدر می‌آورد، یک بار می‌گوید مریض شده و مرده است، یک بار می‌گوید مریض نشده فقط مرده است، یک بار می‌گوید با دختر همسایه فرار کرده است و بارها داستان‌های متفاوتی می‌گوید. 

اما مادر بیمار است و می‌میرد و همین مرگ آغاز بدبختی‌های دختر است، دایی‌اش او را به خانه خودش می‌برد و زندگی سخت دخترک تازه شروع می‌شود، او باید زندگی‌اش را سرپا نگه دارد. او متوجه رازی می‌شود که مائده دختردایی‌اش از همه پنهان کرده است. اتفاقی شوم که یک شب پیش آمده است. 

خواندن کتاب رقص شیطان  را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب رقص شیطان 

تا روز حَنابندانِ سمیه زخم‌های من خوب شد. زن‌دایی برای آبروداری مقابل مردم، یکی از لباس‌های آسیه، دختردایی یکی مانده به آخری‌ام، را به من داد. آن لباس را برای عید دو سال پیش خریده بودند. کهنه نبود، اما چندان هم نونَوار به چشم نمی‌آمد. پیراهنی قرمز بود که تورهای سفیدی دور آستین‌هایش و یقه‌ای گلدوزی شده داشت. برای من خیلی هم خوب بود. تا آن روز چنین لباسی نپوشیده بودم. حدود سه ماه از حضورم در خانهٔ دایی می‌گذشت. در این سه ماه همان چند دست لباسی را که در ده می‌پوشیدم، بر تن کرده بودم. یکی از لباس‌های مادرم را هم به‌عنوان یادگاری برداشته بودم که زن‌دایی برای اینکه من را حرص دهد، تکه‌تکه‌اش کرد. به‌خوبی هم از پس این کار برآمد...

حسن شب قبل از عروسی سمیه را کُتکی مفصل زد. دلیلش هم این بود که می‌گفت سمیه را دیده که دست در دست شوهر آینده‌اش در کوچه راه می‌رفته‌اند! زن‌دایی جیغ‌وداد کرد و یکی از همسایه‌ها آمد و سمیه را از زیر دست‌وپای حسن بیرون کشیدن. سمیه هم به حسن گفت که حق ندارد به مراسم عروسی‌اش بیاید! اما حسن اهمیتی نداد و شب عروسی در قسمت آقایان مشغول پذیرایی از خود بود. 

شب حَنابندان سمیه برای من شب بسیار خوبی بود؛ نه کسی اذیتم کرد و نه کاری به کارم داشتند. میوه هم خوردم، یک دل سیر... دایی گاهی‌اوقات میوه می‌خرید، اما من سهمی در آن نداشتم. یعنی زن‌دایی این اجازه را به من نمی‌داد و مخفیانه به بچه‌هایش میوه می‌داد.

سمیه آرایش کرده بود و از آن رنگ‌پریدگی همیشگی‌اش خبری نبود. لباسی به رنگ صورتی پوشیده بود و مدام می‌رقصید. از خوشحالی داشت می‌مُرد. فردا مراسم عقد و عروسی بود و دیگر از آن خانه می‌رفت. من هم بسیار خوشحال بودم. هرکدامشان که می‌رفت، فضای خانه برای من بهتر می‌شد. خداخدا می‌کردم بعد از او مائده، خواهر کوچک‌ترش، هم شوهر کند و برود.

مائده با یکی از پسرهای محل ارتباط برقرار کرده بود که ای‌کاش این کار را نمی‌کرد. آن پسر چهرهٔ شرّی داشت. موهایش را از تَه می‌تراشید و عینک دودی می‌زد. قدبلند بود و مائده فکر می‌کرد پرندهٔ بخت و اقبالش به او روی آورده است. حدود دو ماه از دوستی‌شان می‌گذشت. می‌آمد روی پشت‌بام همسایه و مخفیانه او را می‌پایید. زاغ سیاه خانه را چوب می‌زد و همین‌که فرصت پیدا می‌کرد سروکله‌اش پیدا می‌شد. این‌طوری همدیگر را می‌دیدند. مائده حسابی شیفته‌اش شده بود. یک شب که جز من کسی در خانه نبود و مائده گمان کرده بود که من خواب هستم، رفت داخل حیاط و کنار دیوار ایستاد. من بیدار بودم و نگاه می‌کردم که چه اتفاقی می‌افتد! کمی بعد سروکلهٔ آن پسر نیز پیدا شد.

آزاده
۱۴۰۲/۰۶/۰۷

داستان دختری به نام سامیه ست که از ۶ سالگیش و با مرگ مادرش شروع میشه و با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکنه خود داستان شروع خوبی داشت و به خوبی منو برای خوندن ادامه اش جذب کرد

- بیشتر
خانواده واژهٔ محترمی است. از محترم هم محترم‌تر؛ خانواده واژهٔ مقدسی است!
n re
تمام من قطعهٔ کوچکی از توست مادرم!
n re
صدای اذان صبح در حیاط پیچید و برای اولین‌بار متوجه شدم آن خانه نزدیک یک مسجد است و می‌شود هر روز به صدای اذان گوش داد. رفتم کنار پنجره. پنجره را باز کردم و صوت اذان بیشتر شد. چه حال خوبی بود شنیدن آن صدا در سکوت صبح. انگار دعوتی بود به بیداری، دعوت به ترک تنهایی... حسی از زندگی، احساسی از بودن... انگار خدا بیدار است و شاید بتوان به او تکیه کرد.
n re
این دنیا سال‌های زیادی را به من بدهکار است.
n re
من شایستهٔ بهترین‌ها هستم...
n re
برداشتن هر قدمی برخلاف طبیعت زندگی‌ام منجر به سقوطی می‌شد که راه فراری نداشت.
n re
بدترین واکنش همین بود؛ بدترین کاری که می‌توانست بکند همین بود؛ همین‌که فقط سکوت کرد
n re
آدم‌ها با احساساتشون زنده هستن.
n re
اینجا همه چیز ساکن بود و در سکون امیدی به نجات نیست!
n re
چه لذتی داشت سفر با خانواده!
n re
دلم پر از نیاز بود و خودم را به آغوش خدا سپردم. انگار حسش می‌کنم؛ مانند اینکه کنار کاناپه‌ای که من خوابیده بودم فرود آمد و با من حرف زد: «آرام‌تر دخترم... دنیا پیچیده و پر از رمزورازهای عجیبه. اعتماد کن به من...»
n re
«می‌شه هزار سال تلاش کرد و یک نهال کاشت و تبدیلش کرد به یک درخت تنومند. می‌شه بیان و بزنن و درختت رو با ریشه از زمین دربیارن... چه تلخه آخر این قصه...»
n re
روبه‌روی آینه. تصویر من بود... آینه چروک شده بود. آینه پیر شده بود! یا من پیر شده بودم؟ من بودم که پیر شده بودم. نمی‌شد آینه را متهم کرد. هرچه بود من بودم.
n re
جنگ بعدی، جنگ آب خواهد بود. وقتی همه چیز تمام شود، نفت، گاز، انرژی‌های فسیلی و... دعوای آب شروع می‌شود. آن‌وقت است که آدم‌ها به جان هم می‌افتند و سودای آب شروع می‌شود. نبود آب شوخی نیست؛ شوخی نیست که بگوییم به‌جای نفت با زغال گرما تولید کنیم؛ یا اگر انرژی تمام شد، با توقف تکنولوژی، زمان از حرکت بازبماند و به گذشته بازگردیم. آب اگر نباشد همه چیز تمام می‌شود؛ تمام! بدون هیچ قید و شرطی! پس جنگ بعدی، جنگ آب بود. وقتی همهٔ سلاح‌ها زمین گذاشته شد، باز برداشته می‌شود و فصل بعدی آغاز می‌شود، فصلی که بر سر آب جنگ شود، بر سَرِ هست‌ونیست جوهرهٔ کرهٔ خاکی جنگ شود!
n re
پول نداشت، اما یک دل داشت به چه بزرگی.
n re
خدا آدم رو به صفر می‌رسونه، اما زیر صفر نمی‌بره. به این دنیا دل نبند. راضی باش به تقدیر، اما فرار نکن
n re
کاش می‌شد همانند رنگ‌های روی تابلو، تا ابد به دیوار تکیه داد و زنده‌بودن را تجربه نکرد! کاش سرنوشت کمی جدی‌تر به آدم‌ها نگاه می‌کرد و این بازی همیشه به نفع روزگار پیش نمی‌رفت! کاش می‌شد... ای‌کاش...
n re
دل مادرت رو نشکون! خدا دلت رو می‌شکنه ها
n re
روزی جایی یکی خواست من نباشم و از آن روز به بعد راهیِ این سفر شدم. مسافری شدم که هر روز میان هزار کوره‌راه تکرار شد؛ اینجا پشت همهٔ جاده‌ها، قبل از اینکه صبح شود، پیش از طلوع خورشید، مدام تکرار شد، تا لحظهٔ رسیدن، و رهایی... رهایی...
n re
دست بالای دست زیاده. دست طبیعت از همه بالاتره. نمی‌شه فکر کنی همیشه همه چیز در نهایتشه! دنیا از همه چیز قدرتمندتره. سرنوشت اگه لَج کنه، می‌کوبتت به زمین و حس می‌کنی هیچ‌وقت قدرت بلندشدن نخواهی داشت.
n re

حجم

۴۶۷٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۵۳۶ صفحه

حجم

۴۶۷٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۵۳۶ صفحه

قیمت:
۶۶,۰۰۰
تومان