کتاب رقص شیطان
معرفی کتاب رقص شیطان
کتاب رقص شیطان نوشته ایلناز طایفه است. کتاب رقص شیطان داستان دختری است که با زندگی عجیبی روبهرو شده و باید با خودش کنار بیاید.
درباره کتاب رقص شیطان
داستان از جایی شروع میشود که راوی سرگردان است و باید مائده را برگرداند اما نمیداند چطور. به گذشته او میرویم. راوی در یک روستا با مادرش زندگی میکرده. مادری که از رفتن پدرش سردرگم شده است و نمیداند چه کار کند.
آنها در یک خانه که هدیه پدربزرگ است زندگی میکنند. مادر هربار بهانهای برای رفتن پدر میآورد، یک بار میگوید مریض شده و مرده است، یک بار میگوید مریض نشده فقط مرده است، یک بار میگوید با دختر همسایه فرار کرده است و بارها داستانهای متفاوتی میگوید.
اما مادر بیمار است و میمیرد و همین مرگ آغاز بدبختیهای دختر است، داییاش او را به خانه خودش میبرد و زندگی سخت دخترک تازه شروع میشود، او باید زندگیاش را سرپا نگه دارد. او متوجه رازی میشود که مائده دخترداییاش از همه پنهان کرده است. اتفاقی شوم که یک شب پیش آمده است.
خواندن کتاب رقص شیطان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب رقص شیطان
تا روز حَنابندانِ سمیه زخمهای من خوب شد. زندایی برای آبروداری مقابل مردم، یکی از لباسهای آسیه، دختردایی یکی مانده به آخریام، را به من داد. آن لباس را برای عید دو سال پیش خریده بودند. کهنه نبود، اما چندان هم نونَوار به چشم نمیآمد. پیراهنی قرمز بود که تورهای سفیدی دور آستینهایش و یقهای گلدوزی شده داشت. برای من خیلی هم خوب بود. تا آن روز چنین لباسی نپوشیده بودم. حدود سه ماه از حضورم در خانهٔ دایی میگذشت. در این سه ماه همان چند دست لباسی را که در ده میپوشیدم، بر تن کرده بودم. یکی از لباسهای مادرم را هم بهعنوان یادگاری برداشته بودم که زندایی برای اینکه من را حرص دهد، تکهتکهاش کرد. بهخوبی هم از پس این کار برآمد...
حسن شب قبل از عروسی سمیه را کُتکی مفصل زد. دلیلش هم این بود که میگفت سمیه را دیده که دست در دست شوهر آیندهاش در کوچه راه میرفتهاند! زندایی جیغوداد کرد و یکی از همسایهها آمد و سمیه را از زیر دستوپای حسن بیرون کشیدن. سمیه هم به حسن گفت که حق ندارد به مراسم عروسیاش بیاید! اما حسن اهمیتی نداد و شب عروسی در قسمت آقایان مشغول پذیرایی از خود بود.
شب حَنابندان سمیه برای من شب بسیار خوبی بود؛ نه کسی اذیتم کرد و نه کاری به کارم داشتند. میوه هم خوردم، یک دل سیر... دایی گاهیاوقات میوه میخرید، اما من سهمی در آن نداشتم. یعنی زندایی این اجازه را به من نمیداد و مخفیانه به بچههایش میوه میداد.
سمیه آرایش کرده بود و از آن رنگپریدگی همیشگیاش خبری نبود. لباسی به رنگ صورتی پوشیده بود و مدام میرقصید. از خوشحالی داشت میمُرد. فردا مراسم عقد و عروسی بود و دیگر از آن خانه میرفت. من هم بسیار خوشحال بودم. هرکدامشان که میرفت، فضای خانه برای من بهتر میشد. خداخدا میکردم بعد از او مائده، خواهر کوچکترش، هم شوهر کند و برود.
مائده با یکی از پسرهای محل ارتباط برقرار کرده بود که ایکاش این کار را نمیکرد. آن پسر چهرهٔ شرّی داشت. موهایش را از تَه میتراشید و عینک دودی میزد. قدبلند بود و مائده فکر میکرد پرندهٔ بخت و اقبالش به او روی آورده است. حدود دو ماه از دوستیشان میگذشت. میآمد روی پشتبام همسایه و مخفیانه او را میپایید. زاغ سیاه خانه را چوب میزد و همینکه فرصت پیدا میکرد سروکلهاش پیدا میشد. اینطوری همدیگر را میدیدند. مائده حسابی شیفتهاش شده بود. یک شب که جز من کسی در خانه نبود و مائده گمان کرده بود که من خواب هستم، رفت داخل حیاط و کنار دیوار ایستاد. من بیدار بودم و نگاه میکردم که چه اتفاقی میافتد! کمی بعد سروکلهٔ آن پسر نیز پیدا شد.
حجم
۴۶۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۵۳۶ صفحه
حجم
۴۶۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۵۳۶ صفحه
نظرات کاربران
داستان دختری به نام سامیه ست که از ۶ سالگیش و با مرگ مادرش شروع میشه و با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکنه خود داستان شروع خوبی داشت و به خوبی منو برای خوندن ادامه اش جذب کرد