کتاب تو مرد نیستی
معرفی کتاب تو مرد نیستی
کتاب تو مرد نیستی نوشته عطاف رام و ترجمه فاطمه سادات موسوی کریمی از مجموعه کتابهای نارون نشر ستاک است. داستانی که از سه نسل زنان فلسطینی آمریکایی صحبت میکند و از زندگی و افکار و شرایط آنان میگوید.
تو مرد نیستی یکی از کتابهای پرفروش نیویورک تایمز بود و در سال ۲۰۱۹ نامزد جایزه بهترین رمان در سایت گودریدز اعلام شد.
کتاب تو مرد نیستی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
عطاف رام در کتاب تو مرد نیستی نگاهی به زندگی سه نسل از زنان فلسطینی آمریکایی انداخته است که در حال حاضر در بروکلین زندگی میکنند. زنانی که زندگیشان میان آداب و رسومی سختگیرانه و تمایلات شخصی خودشان در نوسان است.
دیا هیچ علاقهای به ازدواج ندارد اما با این حال مجبور است با خواستگارانش صحبت کند. او میداند که مادرش هم تجربهای مشابه تجربه او داشته است. مادری که سالها فکر میکرد در تصادف او را از دست داده، اما روزی با دریافت پیامی از طرف غریبهای آشنا فهمید که اتفاقات زندگیاش اصلا آنطوری که او تصور میکرده است، پیش نرفته است ...
این اثر از برگزیدگان ده رمان برتر ماه مارس سال ۲۰۱۹ به انتخاب روزنامه واشنگتن پست بود و نشریه نیویورک تایمز آن را نامهای عاشقانه برای قصهگویی توصیف کرده است.
کتاب تو مرد نیستی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن رمانها و داستانهای عاشقانه و اجتماعی لذت میبرید، خواندن کتاب تو مرد نیستی را به شما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب تو مرد نیستی
موقعی که دیا و همکلاسیهایش ناهار میخوردند نعیمه گفت: «تابستان سال بعد ازدواج میکنیم.» دیا و بقیۀ همکلاسیهایش سال بالایی بودند و همه در کافه تریا دور یک میز ناهار میخوردند. دیا در انتهای میز نشسته بود و طبق عادت، با سر پایین به دیوار تکیه داده بود و همکلاسیهایش اطرافش بلندبلند حرف میزدند و هرکدامشان غرق در شادی و ناخوشی خودشان بودند. دیا در سکوت به شوخیها و مسخرهبازیهای آنها گوش میداد. نعیمه ادامه داد: «عروسی را در یمن، جایی که سفیان زندگی میکند، میگیریم. فامیلهای دور خودم هم آنجا زندگی میکنند و به همین خاطر کار عاقلانهای است.»
لبنا گفت: «پس در یمن زندگی میکنی؟» او هم قرار بود تابستان سال بعد با پسر پسرعمویش که در نیوجرسی زندگی میکرد، ازدواج کند.
نعیمه با غرور گفت: «بله، سفیان آنجا خانه دارد.»
لبنا گفت: «ولی خانوادهات چه میشوند؟ آنجا تنها هستی.»
من تنها نیستم، سفیان را دارم.
الان دیگر چند ماه میشد که دیا به حرفهای نعیمه دربارۀ رابطهاش با سفیان گوش میداد. اینکه پدر و مادرش تابستان پارسال او را به وطنشان، یمن برده بودند تا برایش خواستگاری پیدا کنند، اینکه او با سفیان که فرشباف بود آشنا شد و در جا عاشقش شد و خانوادههایشان بعد از قرار اول سورۀ فاتحه را قرائت کردند و آخر ماه دنبال یک روحانی فرستادند تا خطبۀ عقد را بخواند. وقتی یکی از همکلاسیها پرسید از کجا فهمیدی که سفیان نصیب و قسمت توست، نعیمه گفت که نماز استخاره را خواند و از خدا طلب راهنمایی کرد و بعد، آن شب سفیان با صورتی خندان به خوابش آمد و مادرش گفت این یعنی که خوب است باهم ازدواج کنند. نعیمه از بس هیجانزده بود حواسش نبود که بارها و بارها گفت ما عاشق هم هستیم.
دیا ناخودآگاه گفت: «ولی تو که اصلاً او را نمیشناسی!»
نعیمه مات و مبهوت نگاهش کرد: «معلوم است که میشناسمش، چهار ماه است که باهم تلفنی حرف میزنیم. قسم میخورم که حداقل هفتهای صد دلار پول کارت تلفن میدهم.»
دیا گفت: «ولی این دلیل نمیشود که تو او را بشناسی. شناخت کسی که هرروز هم او را میبینی سخت است، چه برسد به مردی که در کشوری دیگر زندگی میکند.» همکلاسیهایش به او زل زده بودند ولی دیا نگاهش را از نعیمه برنداشت و گفت: «نمیترسی؟»
از چی؟
از انتخاب غلط. چطور میتوانی با فردی غریبه در کشور دیگری زندگی کنی و فکر کنی اتفاقی نمیافتد. چطور میتوانی...» ساکت شد. قلبش تند تند میزد.
نعیمه گفت: «همه همینطور ازدواج میکنند. و همیشه هم بعد از ازدواج برای زندگی بهجاهای مختلفی میروند. تا وقتیکه یکدیگر را دوست داشته باشند اتفاقی نمیافتد.»
دیا سرش را تکان داد و گفت: «تو نمیتوانی عاشق کسی باشی که او را نمیشناسی.»
تو از کجا میدانی؟ تابهحال عاشق شدی؟
نه
پس دربارۀ چیزی که نمیدانی حرف نزن!
دیا چیزی نگفت. حق با او بود. او هیچوقت عاشق نشده بود. درواقع، بهجز علاقهای که به خواهرانش داشت، هیچوقت طعم عشق را نچشیده بود ولی دربارۀ عشق در کتابها خوانده بود آنقدر از آن میدانست که متوجه کمبودش در زندگی خودش باشد. هرکجا که سرش را میچرخاند گونههای دیگری از عشق را میدید؛ انگار که خدا هم او را دست میانداخت. از پنجرۀ اتاقش مادرانی را میدید که کالسکه هل میدهند و یا بچههایی که از دوش پدرشان آویزان هستند و یا عشاقی که دست یکدیگر را گرفتهاند. در مطب دکتر مجلهها را که ورق میزد خانوادههایی خندان را میدید، زوجهایی که در آغوش هم بودند، حتی تصویر تکی زنان که دوست داشتن خودشان حتی از عکس هم معلوم بود. وقتی با مادربزرگش سریال میدید، عشق آن لنگر و همان چسبی بود که انگار نقطۀ اتصال همۀ جهان بود و وقتیکه مادربزرگش تلویزیون نمیدید و او کانالهای آمریکایی را بالا و پایین میکرد، بازهم عشق کانون همۀ برنامهها بود. وقتیکه تکوتنها بود، پرپر میزد که ای کاش کسی را بهجز خواهرانش داشت تا به او پناه ببرد. باآنکه خیلی دوستشان داشت اما آن عشق اصلاً برایش کافی نبود.
ولی اصلاً معنی عشق چی بود؟ عشق، اسرا بود که با بیحوصلگی از پنجره به بیرون خیره شده بود و از نگاه کردن به آدم امتناع میکرد. عشق همان آدم بود که همیشه دیروقت به خانه میآمد. عشق همان فریده بود که میخواست زودتر او را دستبهسر و از شر آن بار خودش را خلاص کند. عشق همان اقوامی بودند که هیچوقت به آنها سر نزدند؛ حتی در تعطیلات. شاید مشکل همین بود. شاید به همین خاطر هیچوقت همکلاسیهایش را درک نمیکرد و هیچوقت دنیا را مثل آنها نمیدید. تعریف آنها از عشق را باور نمیکرد. به این خاطر بود که آنها پدر و مادری داشتند که آنها را میخواستند؛ چون آنها عاشقانه در آغوش کشیده شده بودند؛ چون هیچوقت هیچ تولدی را تنها جشن نگرفته بودند؛ چون وقتی روز سختی داشتند در آغوش کسی گریه کرده بودند و در طول زندگیشان آرامش پس از شنیدن کلمات «دوستت دارم» را درک کرده بودند؛ چون در زندگی به آنها عشق ورزیده شده بود و آنها هم به عشق باور داشتند. یقین داشتند که در آیندۀ خودشان همچنین چیزی وجود دارد، حتی درجاهایی که وقوعش محال بود.
حجم
۳۰۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۷۲ صفحه
حجم
۳۰۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۷۲ صفحه
نظرات کاربران
این کتاب سرگذشت زنانی رو میگه که با وجود دوری از وطن ولی همچنان سنتهای غلط و افراطی شون رو حفظ کردن. محور داستان اسرا، دختر ۱۷ ساله ایه که علیرغم رضایت خودش و به اجبار والدینش ازدواج کرده و