کتاب طبقه ۹۹
معرفی کتاب طبقه ۹۹
کتاب طبقه ۹۹ نوشته جنی فواز الحسن و ترجمه اسماء خواجهزاده از مجموعه کتابهای نارون نشر ستاک است. این اثر یکی از داستانهایی است که درباره جنگ نوشته شده است و نگاهش به جنگ لبنان و پیامدهای آن است.
کتاب طبقه ۹۹ در سال ۲۰۱۵ نامزد جایزهی بینالمللی بوکر عربی شد.
درباره کتاب طبقه ۹۹
طبقه ۹۹ داستانی از نویسنده مشهور عرب است که برای این اثر و همچنین برای کتاب دیگرش، نامزد جایزه بوکر شده است. او در این کتاب نگاهی به جنگ لبنان انداخته است و در قالب یک روایت جذاب و تاثیرگذار با چند راوی، پدیده جنگ و تبعات آن را بررسی و بیان میکند.
جنی فواز الحسن در این داستان ما را با چند راوی آشنا میکند و یک روایت چندصدایی در اختیار مخاطبانش قرار میدهد. شخصیت اصلی داستان در نیویورک زندگی میکند و داستانش در سال۲۰۰۰ رخ میدهد اما بعد به لبنان سال ۱۹۸۲ سفر میکنیم و درگیر جنگ میشویم. جنگی که حتی هنوز و پس از گذشت دههها از اتمامش همچنان سایهاش بر سر مردم شهر سنگینی میکند.
کتاب طبقه ۹۹ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به ادبیات داستانی دنیای عرب را به خواندن کتاب طبقه ۹۹ دعوت میکنیم.
درباره جنی فواز الحسن
جنی فواز الحسن، در سال ۱۹۸۵ میلادی، در شمال لبنان به دنیا آمد. او در رشته ادبیات انگلیسی تا مقطع لیسانس تحصیل کرد و از سال ۲۰۰۹ در زمینهٔ روزنامهنگاری و ترجمه شروع به فعالیت کرد. تحقیقات و مقالههای او در روزنامههای متعدد منتشر شده است. همچنین متون ادبی و داستانهای کوتاهش در ضمیمهٔ «النهار الثقافی» و ضمیمهٔ «النوافذ»، و مجلهٔ فرهنگی «البحرین» چاپ شده است.
او با رمان «رغبات محرمة» جایزهٔ «سیمون الحایک» را از آن خود کرد. اما برای کتاب طبقه ۹۹ و کتاب دیگرش که أنا، هی والأخریات نام داشت، نامزد جایزه بوکر شد.
بخشی از کتاب طبقه ۹۹
هیلدا میگفت: «عشق تمرین مداوم عاشقی است. عشق ما را رها نمیکند. ماییم که عشق را رها میکنیم.» و همیشه از من میپرسید آیا اگر مریض شود با او میمانم؟ اگر بدترین اتفاقها برایش بیفتد در کنارش هستم یا نه؟ و من حالا که فرصت جواب دادن به او را از دست دادهام، جواب سؤالهایش را میدانم. میدانم که باید به او بگویم حتی با وجود بدترین اتفاقها میخواهمش.
زندگی نمیگذارد ما از ضعیف بودن لذت ببریم یا بهخاطر چیزهایی که ویران شده گریه کنیم. حالا دیگر سازگاری با شرایط یک انتخاب نیست، شرط زندگی کردن است. در این دنیای بیرحم عذاب و غصه هم ثروتی است که بازندهها ندارند. ما باید چیزهایی را که خوشمان نمیآید و نمیخواهیمشان فراموش کرده و مصیبت را به طنز تبدیل کنیم تا بتوانیم هر روز صبح از رختخواب بلند شویم. مگر ما دقیقا همین کار را انجام نمیدهیم؟ مگر سعی نمیکنیم خشممان را نادیده بگیریم و خودمان را نسبت به مسائل فراوان متقاعد کنیم تا بتوانیم ادامه دهیم؟
هیلدا رفت. یک پیراهن سفید نازک و شلوار لی دَمپاگشاد پوشیده بود و دو چمدان بزرگ بنفش را دنبال خودش میکشید. رفت! اما من هنوز در سالن انتظار ایستاده بودم. انگار باورم نمیشد رفته و امیدوار بودم برگردد. وقتی داشت چمدانهایش را میکشید و به پشت سرش نگاه میکرد و برایم دست تکان میداد آنقدر نگاهش کردم تا میان انبوهِ مسافران گم شد.
سرم را به اطراف میچرخانم و خیال میکنم از درِ پشتی پیدایش خواهد شد. درهمینحال نگاهم به تابلوی «فرودگاه جان اف. کندی» میافتد. نمیدانم چرا این شخصیت را با خودم مقایسه میکنم. یاد کارش میافتم که در سال ۱۹۴۳، بعد از برخورد کشتی جنگی آمریکا، قایق «بی. تی. ۱۰۹» را هدایت کرد و نُه نفر از خدمه را بعد از شبهای طولانی به ساحل برگرداند. این ماجرا از او، هم یک قهرمان ساخت و هم سلامت جسمانیاش را گرفت و فلج شدن او را نیز در پی داشت. مصیبت همیشه دو رو دارد؛ یکی شجاعانه و دیگری ویرانگر. انگار عظمت با ناامیدی و درد برابر است.
تقریباً سی دقیقه بدون اینکه حتی یک بار به ساعت مچیام نگاه کنم همانطور ایستاده و منتظر بودم. انتظار من بخشی از تلاش برای درک این اتفاق بود. انگار مغزم دیگر کار نمیکرد و من از بدنم جدا شده بودم و فقط میتوانستم در مقابل میلش به بیحرکتی کامل تسلیم شوم و همراهش روی صندلی فرودگاه بنشینم. نفهمیدم چه مدت آنجا نشستهام تا اینکه چمدان یکی از مسافران کنار من از دستش رها شد و با صدای بلندی روی زمین افتاد. تازه آنموقع سرم را بالا آوردم. به نظرم همهٔ کسانی که مهیای سفر بودند یا آنهایی که همچون یک گروه تبهکار در انتظار دیدن عزیزانشان به سر میبردند، دشمنم بودند. چرا جلوی رفتن هیلدا را نگرفتند؟ کینهای بیسابقه از همهٔ آدمهای اطرافم به دل گرفتم. دلم میخواست سر همهٔ این غریبهها داد بزنم و بگویم از لحظهٔ سوار شدن او به هواپیما، حفرهای در سینهام ایجاد شده که با هر کیلومتر فاصله گرفتنِ هیلدا از اینجا، بزرگتر خواهد شد. حس از دست دادن، باعث میشود آدم مثل لباس کثیفی که آن را بیاستفاده و معیوب و عصبانی گوشهای گذاشتهاند، ازکارافتاده به نظر بیاید. من اینطور بودم؛ مثل لباسی که نمیشد تمیزش کرد. شاید میشد آن را دوخت اما هیچوقت مثل اولش نمیشد.
حالا که هیلدا رفته بود تصمیم گرفته بودم خشمم را کنترل کنم، او را بهخاطر مصیبتم سرزنش نکنم و همانطور که قول داده بودم به خواستهاش برای کمی فاصله احترام بگذارم. همچنین میخواستم بتِ یک مرد متمدن که برای تسلای خود با روی باز پذیرای شکست میشود و آن را بخشی از زندگیاش به شمار میآورد را نیز بشکنم. دلم میخواست موهایش را بگیرم، بکشم، به سمت خودم بکشانم و اینجا نگهش دارم و اگر خواست غر بزند دهانش را ببندم و مثل یک مرد کامل و سالم با او باشم؛ بعد هم دستهایم را دورش حلقه کنم تا راضی و خوشبخت به خواب برود.
میخواستم بگویم من آدم ایدهآلی نیستم، درندهای شکننده زیر پوستم زندگی میکند و گاهگاهی که آنجا میدمَد و زورِ درد از توانایی مبارزه بیشتر میشود، خیلی دلم میخواهد بیرون بیاورمش. اما برای انتقام از هیلدا چهکار میتوانستم بکنم؟ هیچ. فقط میتوانستم از او کناره بگیرم و وقتی برای احوالپرسی تماس میگیرد به تلفنهایش جواب ندهم. این کار، اگر جرأت انجام دادنش را پیدا میکردم، تنها مجازات او بود.
حجم
۲۱۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
حجم
۲۱۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه