دانلود و خرید کتاب صوتی داستانهای وحشت
معرفی کتاب صوتی داستانهای وحشت
کتاب صوتی داستانهای وحشت، مجموعهای از داستانهای ترسناک از نویسندگان مختلف جهان است که شنیدنش مو را بر تنتان راست میکند و خواب را از چشمهایتان میرباید.
کتاب صوتی داستانهای وحشت را با گردآوری و ترجمه بهاره پاریاب و صدای سحر رزاقزاده در اختیار دارید.
دربارهی کتاب صوتی داستانهای وحشت
کتاب صوتی داستانهای وحشت، شامل داستانهایی در ژانر وحشت از توماس بورک، مری وایز، برام استوکر، ای.اف. بنسون، ماری ویلکینز، ادگار آلنپو، ای.ام.باریج، سوزان میلز گراهام و... است. در کتاب داستانهای وحشت از نویسندگان بزرگ جهان داستانهایی دربارهی خونآشامها، قتلهای عجیب، موجودات عجیبالخلقه و ... میشنویم. داستانهایی که حس ترس را به وجودتان منتقل میکند. داستانهای وحشت، از مردههایی میگوید که سالها پیش دفن شدهاند و حالا زنده و سرحال، جلوی چشم شما ظاهر میشوند. داستانهای وحشت، خونآشامهایی را برایتان به تصویر میکشد که گویی همین حالا پشت پنجرهی اتاقتان منتظرند تا شما را هم به جمع خودشان فرا بخوانند.
کتاب صوتی داستانهای وحشت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از طرفداران ژانر وحشت هستید، اگر حس و حال عجیب و باورنکردنی ترس از پشت کلمات را دوست دارید، کتاب صوتی داستانهای وحشت میتواند همان حسی که دنبالش هستید را به شما هدیه کند.
بخشی از کتاب صوتی داستانهای وحشت
آن شب، با وجود آن که صدای زنگهای زیادی از ناقوس کلیسا به گوش میرسید و هوا را از نوایی روحانی پر کرده بود، ولی مصیبت و عذاب تنها دو خیابان با نیملس فاصله داشت و آن مرد بارانی پوش با آن چهرهی بیرنگ و زننده، هر آن به او نزدیک و نزدیکتر میشد. در کوی و برزن، آرامش مرگباری حاکم بود، سکوتی سهمگین که هرازگاهی با سروصدای جیرجیرکها یا صدای اگزوز اتومبیلها شکسته میشد. آرامش مذکور بر رستوران نیملس نیز حکم فرما بود، ولی او اهمیتی به آن نمیداد. او حتی به زنگها هم توجهی نمیکرد و نیز به صدای پاهایی که به آهستگی گام برمیداشت و از روبه روی رستوران او رد شد... و آن گاه لحظهای توقف کرد و بازگشت.
او به غیر از سیگارش به چیز دیگری توجه نشان نمیداد و خواب آلوده نشسته و به گوشهای زل زده بود. درست در همین حال دستی روی دستگیرهی در قرار گرفت و آن را چرخاند. نیملس نگاهی به در انداخت، آنگاه از جایش پرید و به طرف در ورودی رفت و آن جا دقیقاً در وسط لنگهی در، با مردی سیاهپوش و بلندقامت رودررو شد...
به قتل رساندن یک دوست، وحشتناک و چندشآور است. وقتی جنایتی رخ میدهد، جانی احتمالاً دلایل موجهی دارد، ولی مرور زمان نه تنها انسان را از کاری که کرده نادم می سازد، بلکه عذاب وجدان حتی موجب تاسف عمیق و جانکاهی می شود که سالهای متمادی با آن فرد باقی میماند. در ساعات بیخوابی، شبها یا صبح زود، این حس منطق راسخ قاتل را متزلزل می کند و در نهایت امر به بهانه تراشی مبدل خواهد شد که آن نیز احتمالاً قاتل را چنان گرفتار میکند که اجباراً خود را همان طور که واقعاً هست به خود بشناساند. اگر به قتل رساندن و تحمل ندامت دائمی آن عمل شنیعی محسوب میشود، به خاک سپاری جسد یک دوست قدیمی، آن هم در یک جنگل متروک آفریقایی از آن هم وحشتناکتر است، ولی دهشتناکتر از همه آن است که بعد از گذشت پانزده سال، آن هم در حوالی نیمه شب، جنازهای را که سالها پیش به خاک سپردهای، در رستورانت را باز کند و از تو درخواست میهماننوازی داشته باشد!
هنگامی که آن مرد بارانی پوش پا به رستوران گذاشت، نیملس ماتش برد و خیره نگاهش کرد. چشمان نیملس سیاهی رفت و داشت از حال میرفت. آن گاه آن دو مرد به یکدیگر زل زدند. نیملس با دهانی باز و چشمانی هراسان سرش را به جلو خم کرده بود و میهمانش با چشمانی تیره و بی روح او را مینگریست. نیملس گیج شده بود و نمیدانست چه کار باید بکند؛ میخواست راهی پیدا کند، ولی چیزی به ذهنش خطور نمیکرد. آنچه که روبهروی او ایستاده بود، جسد دوستش گوپک بود که او پانزده سال قبل در جنگلهای آفریقا مدفون ساخته بود!
نیملس خیال میکرد کسی قصد آزار او را دارد و دارد برایش رل بازی میکند، ولی حرکت کوچکی که آن مرد نمود، این شک او را هم به یقین مبدل ساخت و آن حرکت، انقباض غیر عادی انگشت سوم دست چپ گوپک بود که تنها مخصوص او بود. گوپک اگر چه کمی تغییر کرده بود، ولی هنوز به طرز حیرتآوری در سی و دو سالگی باقی مانده بود! او هنوز زنده بود و نفس میکشید! او یک شبح نبود، وهم و خیال هم نبود... او درست همان مردی بود که او پانزده سال پیش کشته و به خاک سپرده بود!
گوپک نشست و آهسته گفت: « خیلی خستهام... »
نیملس در حالی که هنوز به میز تکیه داده بود، زمزمه کرد: « گوپک... تو گوپکی... ولی من تو را کشتم، در جنگل کشتم... تو مردی... مطئمنم که مردی... »
گوپک دستش را روی صورتش گذاشت و گفت: « درست است... می دانم، تو مرا کشتی. همه چیز را به خوبی به یاد می آورم... ولی آنها آمدند و مرا آزار دادند... آنها دوباره مرا زنده کردند و به این دنیا برگرداندند... »
زمان
۰
حجم
۰
قابلیت انتقال
دارد
زمان
۰
حجم
۰
قابلیت انتقال
دارد