دانلود و خرید کتاب صوتی از چنده لا تا جنگ
معرفی کتاب صوتی از چنده لا تا جنگ
کتاب صوتی از چنده لا تا جنگ نوشتهٔ گلستان جعفریان با صدای زیبا بروفه در نشر سماوا منتشر شده است.
درباره کتاب صوتی از چنده لا تا جنگ
شمسی سبحانی بهعنوان نیروی داوطلب سپاه در مناطق جنگی جنوب فعالیت کرده و در کتاب صوتی از چنده لا تا جنگ، خاطرات تلخوشیرین خود از جبهه را بازگو میکند و در کنار این خاطرات از دوران انقلاب و کودکیاش و حضورش در کردستان نیز سخن میگوید. شمسی سبحانی در آغاز جوانی به نیروهای انقلابی پیوست و در فعالیتهایی همچون پخش اعلامیه و مبارزه با رژیم شرکت کرد و پس از پیروزی انقلاب هم آموزش نظامی دید و به سپاه پیوست و در عملیاتهای مهمی همچون فتحالمبین، بیتالمقدس و والفجر ۱ حضور داشت.
شنیدن کتاب صوتی از چنده لا تا جنگ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به خاطرات دوران دفاع مقدس پسشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب از چنده لا تا جنگ
«ماه مهر، برای بچههای شمال، ماه مهربانی نیست. صبح تا ظهر مدرسه میرویم، بعدازظهر هم پابهپای بزرگترها تا غروب سر شالیزاریم. شب، بدون اینکه منتظر رختخواب گرم و نرم باشیم، هرکدام در گوشهای روی زمین خوابمان میبرد. روستای ما، چندهلا، در دل کوه و جنگل بود. گاهی از اینهمه سرسبزی خسته میشدم و به مهری خواهر بزرگم میگفتم: «آخه چقدر باید درخت و آبشار و رودخانه ببینیم.»
روزهایی که خیلی حوصلهام سر میرفت، چوب نازکی برمیداشتم، سراغ اسبهای خرمنکوبی میرفتم و آنها را کلافه میکردم. چندبار چنان با لگد پرتم کردند که از شدت درد بیهوش شدم. اما هیچوقت توبه نمیکردم که دیگر به سراغشان نروم. از میان چهار دختری که مادرم داشت، من از همه شیطانتر بودم. خانواده ما، مثل همه خانوادههای روستایی چهل ـ پنجاه سال پیش، پرجمعیت بود. پدرم، براساس آنچه خودش تعریف میکرد، وقتی با مادرم ازدواج میکند، برای اینکه به خدمت سربازی نرود، سه شناسنامه دختر به نامهای فخری، مینو و بدری میگیرد. ازقضا خدا هم سه دختر پشت هم به او میدهد. به همین دلیل، شناسنامه هرکدام از ما دو سال از خودمان بزرگتر است. اسم مهری در شناسنامه فخری، اسم من مینو۱ و اسم فخری بدری است. بعد از فخری به ترتیب حسین، روحانگیز، رضا و احمد به دنیا آمدند.
پدرم اهل روستای شهمیرزاد، از توابع استان سمنان، بود. او با خانوادهاش در بابل زندگی میکرد. در کودکی والدینش را از دست میدهد و به وسیله چند نفر از آشنایان به پدربزرگ معرفی میشود. چون پدرم پسری زرنگ و فعال بود، پدربزرگ او را پیشکار خودش کرد تا به حساب و کتابهایش رسیدگی کند. پدربزرگم در بیست و چهار سالگی پدرم تنها دختر عزیزدردانهاش، عروس، را به عقد او درمیآورد.
مادرم همیشه از اسمش ناراضی بود. میگفت: «چرا اسم قرآنی ندارم؟» بالاخره هم اسمش را عوض کرد و فاطمه گذاشت. خیرخواهی پدربزرگ زبانزد همه اهل روستا بود. پاییز که میشد اهل ده گندم، جو، شالی و... را برای خرمنکوبی به حیاط بزرگ منزل پدربزرگ میآوردند. هرروز یک نفر با اسبهای قوی پدربزرگ محصولش را خرمنکوبی میکرد. اُجرتش هم صلوات بر محمد و آلش بود. سمت راست حیاط بزرگ و سرسبز پدربزرگ، نزدیک بوتههای تمشک و زالزالک، یک تنور بود. مادربزرگ، به کمک مادر و زنان دِه، هر هفته چهار بار تنور را روشن میکرد و کلوچه و نان میپخت. روزی که کلوچه و نان میپختیم روز جشن بچهها بود.»
زمان
۵ ساعت و ۲۴ دقیقه
حجم
۴۴۶٫۰ مگابایت
قابلیت انتقال
دارد
زمان
۵ ساعت و ۲۴ دقیقه
حجم
۴۴۶٫۰ مگابایت
قابلیت انتقال
دارد
نظرات کاربران
خاطرات شمسی سبحانی از میان جنگ و شهدا . خیلی عالی بود .آفرین به چنین شیرزنانی که مردانه هر آنچه در توان داشتند کردن. بسیار عالی و شنیدنی بود .
عالی