دانلود و خرید کتاب صوتی گزیده ای از قصه های ازوپ
معرفی کتاب صوتی گزیده ای از قصه های ازوپ
کتاب صوتی «گزیده ای از قصه های ازوپ» اثر ازوپ با ترجمهٔ مهدی غبرایی و گویندگی شهره روحی توسط کتاب نشر نیکا منتشر شده است. ازوپ ۳۰۴ افسانه دارد. داستانهای ازوپ به اکثر زبانهای دنیا ترجمه شده است.
درباره کتاب صوتی گزیده ای از قصه های ازوپ
ازوپ یا ایزوپ یکی از نویسندگان یونان بود که قصه و افسانه مینوشت. بنا به گفتهٔ هرودوت، ازوپ بردهای از اهالی سارد بود. تحت نام ازوپ افسانههایی تعریف و منتشر شدهاند که منشأ تعداد بیشماری از امثالوحکم هستند. ازوپ یونانی غلامی بود زرخرید که بعدها صاحبش او را آزاد کرد و دلفیها او را به قتل رساندند. ازوپ در سالهای قرن ششم پیش از میلاد میزیسته و با کوروش هخامنشی همدوره بوده است. برخی منابع ازوپ را با لقمان حکیم یکی دانستهاند.
بسیاری از حکایتهای ازوپ در متون ادبیات فارسی بازآفرینی شده است. داستان چوپان دروغگو و زاغ و روباه و روباه و انگور از مشهورترین این داستانهاست. شاعر توانای ایرانی ناصرخسرو قبادیانی نیز چندی از افسانههای او را به نظم آورده است، مانند «روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست». مولانا جلالالدین رومی نیز برخی از داستانهای پندآموز ازوپ را در مثنوی بهصورت شعر درآورده است: «داستان به شکار رفتن شیر و گرگ و... کلاغی که با پر طاووس...»
کتاب گزیده ای از قصه های ازوپ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به داستانهای کهن و افسانهها پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب صوتی گزیده ای از قصه های ازوپ
«بنابراین، همهٔ چوپانان منطقه توافق کردند که به یکدیگر یاری رسانند. اگر یکی از آنان گرگی را میدید، فوراً روی صخرهای یا پشتهٔ بلندی میپرید و با تمام قوا فریاد میزد: «گرگ! گرگ!» سپس دوستان و همسایگانش بلافاصله چوبها و چماقهایشان را برمیداشتند و به طرف محل هجوم میآوردند و به کمک یکدیگر دزد و همراهانش را میتاراندند.
خوب، این نقشه بینهایت مؤثر بود و چوپانان به ندرت گوسفندی را از دست میدادند. در هر ساعتی از شب، کافی بود فریاد بکشند: «گرگ! گرگ! گرگ!» تا همهٔ چوپانها یکی پس از دیگری دوان دوان از گذرگاههای کوهستانی و درههای عمیق سنگلاخ و پر از بوتههای جگن از راه برسند. به همان سرعت که چوپانان به آغلها میدویدند گرگها نیز پا به فرار میگذاشتند! آنها از چنین مردان زورمندی با چماقهای زورمندتر از خود میترسیدند.
سپس روزی یکی از چوپانان کهنسال برای انجام دادن کاری راهی شهر شد و گلهٔ گوسفندانش را به پسر خردسالش سپرد. پسرک بزدل بود و از ترس اینکه مبادا گرگها برای دریدن گوسفندان به آغل بیایند به خود میلرزید.
آفتاب غروب کرد و ماه در آمد، و پسرک چوپان با ترس و لرز چماق را به دست گرفت و نشست. یکدفعه یقین کرد که زوزهای را شنیده و هیکل باریک و درازی را دیده است که از میان درختهای کاج پیش میآید. از شدت هیجان، چون فنری جهید.
با تمام قوا فریاد زد: «گرگ! گرگ! گرگ!» و چماق را دیوانهوار در دست چرخاند. چوپانان آماده به جنگ از قلهٔ تپه و از میان درهها دوان دوان آمدند.
چوپانها جوان احمق را دیدند که در میان گوسفندان که تا سرحد مرگ ترسیده بودند به این سو و آن سو میدود. اما خود چوپان آنها را میترساند، چون تا چندکیلومتری آنجا از گرگ خبری نبود.
چوپانها به پسرک احمق هشدار دادند که بیجهت آنها را از رختخواب گرم بیرون نکشد و سپس رفتند. اما هنوز در کلبههاشان جا به جا نشده بودند که فریاد دیوانهوارترِ «گرگ! گرگ! گرگ!» در یک لحظه همه را بیرون کشید. و بار دوم نیز دیدند که ابداً گرگی در کار نیست ــــ چیزی نبود جز پسرک هراسان که چماق را حوالهٔ سایههای ناشی از نور مهتاب میکرد.
آنان سخت سرزنشش کردند و گفتند که اگر میخواهد به جنگ سایهها برود، بهتر است به تنهایی این کار را بکند و اگر واقعاً گرگی را ببیند خواهد دانست شکلش چهجور است. سپس با اوقات تلخی و سرمازده و خوابآلود دو نفر دو نفر و سه نفر سه نفر برگشتند.»
زمان
۱ ساعت و ۳۵ دقیقه
حجم
۱۲۰٫۷ مگابایت
قابلیت انتقال
دارد
زمان
۱ ساعت و ۳۵ دقیقه
حجم
۱۲۰٫۷ مگابایت
قابلیت انتقال
دارد
نظرات کاربران
عالی ، عالی ، عالی 🧡