دانلود و خرید کتاب صوتی شکارچیان در برف
معرفی کتاب صوتی شکارچیان در برف
کتاب صوتی شکارچیان در برف اولین مجموعه داستان نسیبه فضلاللهی است. این کتاب با صدای معصومه عزیزمحمدی منتشر شده است.
درباره کتاب شکارچیان در برف
داستانهای این کتاب همزن، خواهران دوقلوی برونته، سفر نهنگ، گریه مادر، شیر صبحگاه، شکارچیان در برف، جعبه خالی و شب یحیا نام دارند.
درونمایه داستان های فضل الهی درگیریهای ذهنی و زندگی روزمره و روابط بین آدمها در جامعه مدرن است. داستانها شخصیتمحور نیستند و هر شخصستی دنیای خودش را دارد و به اندازه دیگران مهم است. آنها هرکدام صحبتها و درگیریهای درونی خود را دارند و در عین حال از همصدایی غافل نیستند. و این ویژگی بارز داستانهای فضلالهی در این کتاب است.
بیشتر داستانهای مجموعه بر اساس موقعیت شکل گرفتهاند، واقعیتهایی که در زندگی میبینیم و برایمان دغدغه نیستند. این کتاب داستان آدمهایی است که در زندگی به آنها توجه نمیکنیم و از کنارشان عبور میکنیم. بخشی از این کتاب به ارتباط فرزندان و والدین پرداخته است، رابطههایی که هرکدام شکلی متفاوت دارند و تفاوتهایشان آنها را جذاب کرده است.
شنیدن کتاب شکارچیان در برف را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب شکارچیان در برف
فرید و حوری هنوز نرسیده بودند خانهٔ بابا. آذین تب کرده بود و سر راه رفته بودند داروخانه. مرضی زنگ زد و ازشان پرسید چه غذایی میخورند؟ بعد زنگ زد و غذا را سفارش داد، اما توی خانه پول خرد نداشتند. بابا به مرضی گفته بود پول را که خرد کردم دم در میایستم که بدهم به پیک و غذا را میآورم. بعد پنج دقیقه گذشته بود، ده دقیقه، یکربع، نیمساعت... و نیامده بود.
لای در باز بود که تا برگشت زودی غذا بخورند. فرید و حوری رسیده بودند و آذین هم یکراست توی تراس رفته بود و دوسهباری دُم دنیس را کشیده بود، اما بابا برنگشته بود. بعد دنیس توی تراس بیتابی کرده بود، زوزه میکشید و گلهای تراس را دمرو میکرد و از ریشه در میآورد. یکهو مرضی از زوزهٔ دنیس آشوب شده بود، از لای نیمه باز در سرک کشیده بود و زن همسایه با عرق و گرما خودش را در آغوشِ کمجان مرضی انداخته بود و جیغ زده بود. بعد همسایههای بالا و پایین، دانهدانه دمِ در جمع شده بودند. انگار که از کابوس بلندی به بیداری روز بلند شده بودند. یکی از زنها حتا با سر لخت و پتی ایستاده بود کنار در و مثل گنجشک مریضی میلرزید و گریه میکرد. پس بابا کجا بود که هنوز برنگشته بود؟! اینها را حوری وقتی یادش آمده بود که بابا روی سنگِ لحد خوابیده بود و خون سرش در سفیدی کفن پخش میشد. یکی از مردها گفت: «کفنه خونی شده باید عوضش کرد!»
فرید گفت: «لازم نکرده.» و دستش را زیر بالِ مرضی انداخت که مثل پَنبه شده بود و یله و سر خود با هر نسیمی به هوا میرفت. حوری به ضربی از روی صندلی پرید و بالِ ولِ مرضی را گرفت و دور گردنش انداخت. فکر کرد: «چه تولدی شد!» و به مردها نگاه کرد که بیلبیل، خاک سفت و یخزده را روی بابا میریختند. آذین را برده بود خانهٔ خالهاش، اما از دلشوره به الامان افتاده بود. دخترخاله شهرزاد سرکار بود و خالهاش هم وسواس داشت و هر بار چشمش به بچه میافتاد از فرق سر تا نوک پای آذین را آب میکشید.
هنوز بچه تب داشت و نمیفهمید چرا همه گریه میکنند و باید پیش خالهاش بماند. به آذین گفته بود وقت برگشتنی، برایش نهنگ میخرد و هر چه فکر میکرد یادش نمیآمد از کی باید نهنگ بخرد. دوباره مرضی ایستاده بود بغل دست فرید و بازوی فرید را چنگ زده بود و اشک میریخت. فرید، تکیده و تنها در سوزِ آذرِ باغرضوان نه پلک میزد و نه گریه میکرد. فقط چشم درانده بود درون قبر لاغری که پُر و پُرتر میشد و حتماً هم گشنهاش بود. زنی زیر گوش حوری گفت: «غم آخرتون باشه.»
زمان
۳ ساعت و ۴۱ دقیقه
حجم
۲۵۹٫۱ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۳ ساعت و ۴۱ دقیقه
حجم
۲۵۹٫۱ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد