دانلود و خرید کتاب صوتی مری پاپینز
معرفی کتاب صوتی مری پاپینز
کتاب صوتی مری پاپینز نوشته پ. ل. تراورس است که با ترجمه شهلا طهماسبی و صدای موژان محقق منتشر شده است. این کتاب داستان پرستار بچهای شگفتانگیز است.
درباره کتاب مری پاپینز
آقای بنکز برای مواظبت از دو فرززندش جین و مایکل به دنبال یک پرستار بچه است. او یک آگهی مینویسد که در آن گفته است یک پرستار جدی و سختگیر احتیاج دارد. اما بچهها خودشان پرستاری مهربان و علاقهمند به بازی میخواهند. آقای بنکز عصبانی میشود و درخواست بچهها را در شومینه میاندازد. وقتی کاغذ میسوزد دودش به آسمان میرود و مری پاپینز که در آسمان و روی ابرها زندگی میکند متوجه خواسته آنها میشود. او به زمین میآید تا مراقب بچهها باشد.
پدر و مادر برای بچهها چندان وقت ندارند پس مری پاپینز و یک دودکش پاککن مهربان به نام برت همه وقتشان را با بچه میگذرانند. این کتاب دو نسخه موفق سینمایی هم دارد.
شنیدن مری پاپینز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را بعه تمام کودکان و بزرگسالانی که قصههای خیالانگیز دوست دارند پیشنهاد میکنیم
درباره پ. ل. تراورس
پاما لیندُن تراورس(۱۸۹۹ - ۱۹۹۶ م.)، داستان نویس، منتقد تئاتر،سفرنامه نویس، بازیگر، روزنامه نویس و سخنران استرالیایی، با خلق مجموعه داستا نهای مری پاپینز، پرستاری اسرارآمیز با تواناییهای مافوق طِبیعی، به شهرت رسید. این مجموعه شامل هشت کتاب است که از جملهی آ نها میتوان مری پاپینز (۱۹۳۴)، مری پاپینز بازمیگردد (۱۹۳۵)، مری پاپینز در را باز میکند (۱۹۴۳)، مری پاپینز در پارک(۱۹۵۲) و مری پاپینز در آشپزخانه را نام برد. خانم تراورس داستانهای دیگری نیز برای کودکان و بزرگسالان نوشته است. والت دیسنی در سال ۱۹۶۴ ، از چهار داستانِ نامبرده فیلمهای موزیکال تهیه کرد.
بخشی از کتاب مری پاپینز
سیتی جایی بود که آقای بَنکز هرروز، البته بهجز یکشنبهها و تعطیلات رسمی، به آن میرفت و تا عصر روی صندلی بزرگی مینشست و پول پارو میکرد. کارش خیلی زیاد بود چون باید پنیها و شیلینگها و نیمکراونها۱۰ و سهپنیها را از هم جدا میکرد و در کیف کوچک سیاهی میگذاشت و به خانه میبرد. گاهی هم چندتا از آنها را به جِین و مایکل میداد تا در قلکشان بریزند. اگر هم نمیتوانست این کار را بکند، میگفت: «بانک ورشکست شده» و آنها میفهمیدند که آنروز او نتوانسته پول زیادی پارو کند.
بله، آنروز هم آقای بَنکز کیف سیاهش را برداشت و رفت. بعد خانم بَنکز به اتاقِنشیمن رفت و تا غروب به روزنامهها نامه نوشت و تقاضا کرد فوری چند پرستار بفرستند و منتظر نشست. در طبقهی بالا، جِین و مایکل از پشت پنجرهی اتاقشان نگاه میکردند تا ببینند چهکسانی میآیند. خوشحال بودند که پرستارکیتی رفته بود. از او خوششان نمیآمد. چون پیر و چاق بود و همیشه بوی بدی میداد. فکر میکردند هرکسی بیاید از پرستار کیتی بهتر است، و اشکالی ندارد اگر خیلی هم بهتر نباشد. آفتاب کمکم پشت پارک غروب میکرد که خانم بریل و اِلِن به طبقهی بالا رفتند تا شام بچهها را بدهند و دوقلوها را به حمام ببرند. بعد از شام، جِین و مایکل دوباره پشت پنجره به انتظار پدرشان نشستند و به هوهوی باد شرقی ـ که از لابهلای شاخههای لُخت درختان گیلاسِ کوچه میوزید ـ گوش دادند. در نور آفتابِ درحالِ غروب، درختها چنان خم شده بودند و اینسو و آنسو میرفتند که انگار از خود بیخود شده بودند و میخواستند ریشههاشان را از زمین دربیاورند. ناگهان مایکل شبحی را که شَترَق به دروازهی خانه خورد، به جِین نشان داد و گفت: «پدر آمد!» جِین به کوچهی تاریک چشم دوخت و گفت: «این پدر نیست.»
شبح که فشار باد خَمَش کرده بود و از اینطرف به آنطرف میانداختش، چفت دروازه را باز کرد و آنها زنی را دیدند که با یک دست کلاهش را چسبیده و با دست دیگرش کیفی را گرفته بود. بعد اتفاق عجیبی افتاد. پس از عبور شبح از دروازه، باد او را به هوا برد و پرت کرد بهطرف خانه. انگار باد اول او را بهطرف دروازه انداخته و منتظر شده بود که او بازش کند، بعد بلندش کرده و با کیف و بقیهی چیزها بهطرف درِ جلویی پرتابش کرده بود. بچهها صدای بَنگِ گوشخراشی شنیدند. بعد زن روی زمین فرود آمد و خانه بهشدت تکان خورد.
مایکل گفت: «چه بامزه! تاحالا چنینچیزی ندیده بودم.»
جِین گفت: «بیا برویم ببینیم او کیست!» و بازوی مایکل را گرفت و از کنار پنجره بهطرف پاگرد طبقهی دوم برد. از آنجا تمام اتفاقهایی را که در هال جلویی طبقهی اول میافتاد، بهخوبی میدیدند.
وقتی به پاگرد رسیدند، دیدند مادرشان از اتاقِنشیمن بیرون آمده و یکنفر هم پشت سرش است. تازهوارد موهای سیاه براقی داشت. جِین آهسته گفت: «شکل عروسکهای چوبی هلندی است.» چون او لاغر بود، دست و پاهای بلندی داشت و چشمهای آبی ریزی که کمی خیره بود.
خانم بَنکز داشت به او میگفت: «الان خودتان میبینید که چه بچههای خوبیاند.»
مایکل با آرنج محکم زد به پهلوی جِین.
مادرشان انگار که خودش چیزی را که میگفت از ته دل قبول نداشت، با صدایی لرزان ادامه داد: «اصلاً دردسر درست نمیکنند.» آن زن چنان دماغش را بالا کشید که انگار او هم این حرف را قبول نداشت.
زمان
۴ ساعت و ۲۴ دقیقه
حجم
۲۴۲٫۷ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۴ ساعت و ۲۴ دقیقه
حجم
۲۴۲٫۷ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
نظرات کاربران
کتاب بسیار جذابی بود . من وقتی کتاب را گوش میدادم احساس خیلی خوبی میکردم
عالی خیلی خوب بود خیلی دوست داشتم ❤❤😀😀
تا اخر عمرم ازش سیر نمیشم♥️
من ۸سالم عاعاعاعاعاعاعالی بود