کتاب روزهای سویدانی
معرفی کتاب روزهای سویدانی
کتاب روزهای سویدانی نوشته احمد راسخی لنگرودی، برگی از خاطرانت عملیات فتح بستان (آذرماه ۱۳۶۰) است که در انتشارات کویر به چاپ رسیده است.
درباره کتاب روزهای سویدانی
دفتر خاطرات ایران پر است از زخم های روزهای جنگ و دردی که شهادت جوانان بر پیکرش وارد کرد. اما از طرف دیگر، هر زخمی، با خود سربلندی به همراه دارد چراکه نشانی از اقتدار است و سر خم نکردن در برابر دشمن را به یادمان میآورد. شجاعت جوانانی که به آسانی از جان و مال خود گذشتند تا روزهای آینده ایران را روشنتر از چیزی که بود کنند و در این مسیر، شهادت و ایثارگری نصیبشان شد به همراه خاطراتی جذاب که در کنار تلخی و شیرین توامانش، درسی برای زندگی دارد.
احمد راسخی لنگرودی در کتاب روزهای سویدانی خاطرات روزهای عملیات فتح بستان را نوشته است که در ماه آذر سال ۱۳۶۰ انجام شد. این کتاب یکی از همان خاطرات تلخ و شیرین آموزنده است.
کتاب روزهای سویدانی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب روزهای سویدانی، تجربه شیرینی برای تمام علاقهمندان به مطالعه خاطرات جنگ و دفاع مقدس، رقم میزند.
بخشی از کتاب روزهای سویدانی
اهواز را به مقصد سوسنگرد ترک کردیم. هیچ باورم نمیشد به شب عملیات نزدیک میشویم. تا مقصد، ۵۵ کیلومتری راه بود. این مقدار در آن جاده ناهموار و نسبتا شلوغ، مسافت کمی نبود؛ قریب یک ساعتی میانجامید. مثل همیشه زمان خوبی بود برای بروز احساسات درون اتوبوسی! صدای صلواتهای پیاپی حجم اتوبوس را انباشته بود، و باز هم گشودن همان بساط نوحهخوانیها و مرثیهسراییهای داخل اتوبوسی. داخل اتوبوس لحظهای از صدا کم نمیآورد؛ پیوسته صدا و آوا پر بود. هر کس هرچه بلد بود و هر چه در چنته داشت، به کار گرفته بود. آنهمه کم بود؛ اینبار چاووشیخوانی هم بدان اضافه شد! یکی از جایش بلند شده بود، برای این که صدا به همه برسد، وسط اتوبوس آمده و یک نفس چاووشی میخواند:
اول به مدینه، مصطفی را صلوات
دوم به نجف، شیر خدا را صلوات
در کربوبلا، به شمر ملعون لعنت
در توس غریبالغربا را صلوات
ما نیز برای خالی نبودن عریضه، حسابی پا منبری کردیم و صلوات فرستادیم و هر جا که لازم بود «بیش باد» گفتیم. شاه بیت همه شعارها و همه حرفها و حدیثهای درون اتوبوسی این بود: «هر که دارد هوس کربوبلا بسمالله»... .
شدت خوشحالی، این بار سر از شعرهای مولانا هم باز کرد. یکی برای اولین بار از لاک انزوا بیرون پرید و با حالتی طربناک و صدایی شورانگیز این شعر مولوی را به جماعت هدیه کرد:
من طربم، طرب منم، زهره زند نوای من
عشق میان عاشقان شیوه کند برای من
بهر خدای، ساقیا، آن قدح شگرف را
بر کف پیر من بنه، از جهت رضای من
همینطور میخواند و بچهها را به وجد میآورد. همه حاوی این پرسش بودند که این صدای طربناک تاکنون کجا بود که ما را در این چند روز از خود محروم کرده بود!؟ خلاصه، در آن دقایق حرکت، اتوبوس یکپارچه تمرینی از صدا و شعر و شور و هیجان بود. نیاز به دستگاه ضبط صوت بود تا آنها را ضبط کند.
مناظر مسیر رفت نیز بر احساسات درون اتوبوسی میافزود؛ خودروهای نظامی در طرفین جاده در حال تردد بودند؛ همه به رنگ خاک. در اطراف جاده تا بخواهی آثار و ادوات جنگی دیده میشد؛ درواقع، به تنهایی موزه پهناوری از نمادهای جنگ بود؛ خاکریزها، سنگرها، گودالها، تانکها، نفربرها، ضدهواییها، تیربارها، لودرها، ماشینهای باری ارتش و استقرار نیروهای نظامی از جمله دیدنیهای بیرون اتوبوس بود. خلاصه اینکه؛ جای جای دشت آزادگان مقری بود و پایگاهی از همه این داراییها. هیچگاه نمیتوانستم آنگونه شاهد اینهمه مناظر و دیدنیهای ادوات نظامی و آثار جنگی باشم. آن سفر جنگی این امکان را برایم فراهم آورده بود. بیشتر از همه این ضد هواییهای مستقر بر بلندیها بود که نقطه به نقطه چشمها را در نگاه اول مینواخت. پشت هر یک از آنها نیرویی در ظل آفتاب نشسته بود و آسمان را مینگریست. از شدت گرمای آفتاب سر و صورتش را با چفیه پوشانده بود و ورود هواپیماها و جنگندههای دشمن را به انتظار نشسته بود. به محض ورود، ردش را میگرفت و ماشه را میچکاند.
تازه سرمان گرم اوضاع داخل و بیرون اتوبوس شده بود که مقصد خودنمایی کرد. اتوبوس به سوسنگرد رسیده بود. در نقطهای از ورودی شهر توقف کرد و ما پیاده شدیم. گروه را دوباره وارد مدرسهای کردند. باز هم رعب در دل بچهها افتاد که نکند اینجا نیز اردوگاهی است و چند روزی محلی است برای سرگردانی ما!؟ توگویی این چند روز قوم بنیاسرائیل شده بودیم و دائم آواره اینجا و آنجا! هر جا چند روزی به امید و یا بهانه فرارسیدن شب عملیات ما را مستقر میداشتند؛ بلاتکلیف روزها را سر میکردیم. یک لحظه به خودم گفتم: ما چه جرمی مرتکب شدیم که در این سفر اینقدر دربدری و سرگردانی میکشیم؟ هر جایی را اردوگاهی درست کردهاند و چند روزی سرنوشتمان را با آنجا گره میزنند! ما که پیوسته در راهیم! پس کی و کجا به مقصود میرسیم؟ نکند اینطوری سر کارمان گذاشتهاند و میخواهند تا پایان ماموریت به گونهای مشغولمان کنند؟! نکند اصلا از عملیات خبری نیست! ما را فریب دادهاند. پس این همه برنامه آموزشی برای چه بود؟! برای چه ما را اینهمه سختی دادهاند؟! به راستی پایان ماموریت کجاست؟
ظاهراً خیالاتی شده بودیم. خیالات میبافتیم. تقصیری هم نداشتیم. آنقدر ما را در طول این مدت از این قرارگاه به آن قرارگاه برده بودند که دیگر هر جا قرارگاهی میدیدیم خیالات برمان میداشت که نکند آنجا هم چند روزی سرگشته و آوارهایم!
حجم
۶۷۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۶۷۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه