کتاب شهر در تسخیر جیرجیروها
معرفی کتاب شهر در تسخیر جیرجیروها
کتاب شهر در تسخیر جیرجیروها داستانی از تام فلچر است که با ترجمه لیدا هادی منتشر شده است. این داستان با اتفاقاتی عجیبی که دور و بر لوسی رخ میدهد آغاز میشود. لوسی باید یک تنه با تمام جیرجیروهای دور و برش بجنگد!
انتشارات پرتقال با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب شهر در تسخیر جیرجیروها
چندماه پیش پدر لوسی غیب شده بود و امروز صبح هم مادرش! چکمههای محبوب پدر و کفشهای گلدار مادر هم همانجایی بودند که قبلا بودند. پلیس تلفنش را جواب نمیدهد و صدای غیژ غیژ عجیب و غیرعادی از همه جا میآید. از همه جای شهر. خب معلوم است که همه اینها یک ربطی بهم دارند. ولی چه ربطی؟
البته حتما پیش خودتان میگوید لوسی باید از این موقعیت نهایت استفاده را ببرد ولی خب، واقعیت این است که وقتی اینهه اتفاق باورنکردنی درست پشت سر هم میافتد و هیچ بزرگتری هم نیست، اوضاع یکم ترسناک میشود. حالا شما بگویید اگر جایی لوسی بودید و شهر در تسخیر جیرجیروها بود، چه کار میکردید؟
کتاب شهر در تسخیر جیرجیروها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب شهر در تسخیر جیرجیروها داستانی برای تمام نوجوانهای ماجراجو و شجاع دارد.
بخشی از کتاب شهر در تسخیر جیرجیروها
رگهای از ترس در صدایش موج میزد و قلبش داشت توی سینه مثل قورباغه بالا و پایین میپرید.
کمکم احساس وحشتناکی به سراغش میآمد؛ این احساس که مبادا اتفاق بدی افتاده باشد... احساسی که لوسی قبلاً هم تجربهاش کرده بود.
میدانی، وحشتناک بود، اما این اولین باری نبود که این اتفاق برای لوسی دانگستون میافتاد.
چند ماه پیش پدرش هم ناپدید شده بود.
باورکردنی نیست، نه؟
مادر لوسی خیلی اذیت شد.
لوسی شنیده بود که یکی از مادرها در حیاط مدرسه پچپچکنان به بقیه گفت: «حتماً گذاشته رفته!»
مادر دیگری هم سرش را تکان داده و گفته بود: «مردک بیخیال!»
اما لوسی فکر نمیکرد که پدرش رهایشان کرده باشد. باورش نمیشد که پدرش بدون خداحافظی با او رفته باشد، بدون اینکه حتی یادداشت بگذارد، بدون اینکه بگوید کجا میرود، بدون تمام کردن بیسکویت شکلاتی نیمخورده و فنجان چای نیمهپری که لوسی صبح روز بعد روی میز کنار تخت پیدا کرد.
بااینحال، امروز صبح، روزی که همهچیز شروع شد، لوسی عجیبترین احساس ممکن را داشت؛ حسی که میگفت همهٔ این اتفاقها به هم ربط دارد و ماجرای عجیبی در حال وقوع است!
لوسی دوید توی راهرو و گوشی تلفن را از روی میز کوچک لقلقوی کنج اتاق برداشت و شمارهٔ مادرش را گرفت. (شمارهٔ مادرش را برای مواقع اضطراری حفظ بود، مثل هر بچهٔ یازدهسالهٔ دیگری که باید شمارهٔ مادرش را حفظ باشد!) اما وقتی تلفن زنگ خورد، لوسی متوجه گوشی مادرش شد که روی دستهٔ کاناپه روشن و خاموش میشد.
تلفن را قطع کرد و از ناامیدی سرش را پایین انداخت.
پایین... کفش... کفشهای مادرش!
بهسمت در ورودی دوید. یک جفت کفش راحتی بدون پاشنه با تکهدوزیهای شبیه به گل روی پادری خانه قرار داشت، دقیقاً همانجایی که مادرش هر شب کفشهایش را آنجا درمیآورد و هر روز قبل از بیرون رفتن از خانه، دوباره آنها را میپوشید. مطمئناً مادرش بدون کفش از خانه بیرون نرفته بود... رفته بود؟
دلش هُرّی ریخت. همهٔ این اتفاقها برایش آشنا بود. روزی که پدرش ناپدید شد، یکی از عجیبترین چیزها این بود که چکمههای محبوب پدر هنوز جلوی در ورودی خانه بود؛ چکمههایی سیاه با آن بندهای زردرنگ که پدرش هر روز آنها را میپوشید، انگار که او هیچوقت از خانه بیرون نرفته بود. مثل کفشهای مادرش که حالا درست همانجا بود!
لوسی میدانست فقط میتواند یک کار بکند؛ با پلیس تماس بگیرد!
او قبلاً هیچوقت این کار را نکرده بود. وقتی با دستی لرزان و مضطرب شمارهٔ ادارهٔ پلیس را میگرفت، قلبش مثل طبل توی سینهاش میکوبید.
حالا فکر میکنی بعدش چه اتفاقی افتاد؟ اگه فکر میکنی که یکی از مأمورهای پلیس جواب تلفن را داد و گفت: «باشه لوسی! ما مادرت رو پیدا کردیم و اون رو همین الان میآریم خونه و حتی یه چیزهایی هم برای صبحانهت میگیریم. واسه صبحانه چی دوست داری؟»، باید بگویم که سخت در اشتباهی و نباید اصلاً سراغ نوشتن کتاب بروی!
چیزی که واقعاً اتفاق افتاد، احتمالاً همان بدترین چیزی بود که به فکر لوسی میآمد.
اصلاً
هیچ چیز
اتفاق نیفتاد!
تلفن فقط زنگ خورد و زنگ خورد و زنگ خورد تا اینکه لوسی گوشی را گذاشت.
به خودش گفت: «از کِی تا حالا پلیسها جواب تلفن نمیدن؟» صدایش در خانهٔ خالی بلندتر از همیشه به نظر میرسید.
صدای ضعیفی در سرش جواب داد: از وقتی که چیزهای عجیبوغریب داره اتفاق میافته...
حجم
۳٫۹ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۵۶ صفحه
حجم
۳٫۹ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۵۶ صفحه
نظرات کاربران
پدر لوسی ناپدید شده. همه میگویند او رفته اما لوسی باور ندارد چراکه کمکم ماجراها پیچیده و ترسناک میشوند. جیرجیروها در کمین تسخیر تمام شهر هستند.😧 جیرجیروهای ترسناک همهجا هستند. فکرش را بکن، یک روز بیدار میشوی و میبینی خبری
جیرجیر... غژغژ... این دیگر چه صدایی بود؟ چرا یک دفعه همه ی کف پوش های چوبی خانه های شهر ویفینگتون به صدا در آمده بودند؟ چه اتفاقی داشت می افتاد؟ چرا همه ی آدم بزرگ ها غیبشان زده بود؟ غژغژ...
برای بچه های زیر ۱۲ سال مناسبه.
حرف ندارهههههههههههههههههههه
عــــــــــــــالــــــــــــــے