کتاب راز سرنوشت
معرفی کتاب راز سرنوشت
کتاب راز سرنوشت داستانی نوشته دلآرا آمار است که در انتشارات آذرفر منتشر شده است. این کتاب داستان سختیهای زندگی پسری به نام سعید و امیدهای او در مسیر زندگی است.
کتاب راز سرنوشت از زندگی سعید میگوید، از فراز و نشیبهای زندگیاش سختیها، امیدها و ناامیدیهایش. هدفی که او در سر دارد با کمک باران محقق میشود اما آیا این پایان سرنوشت سعید است؟ سعید به کجا میرسد؟ باران چه نقشی در زندگی او دارد؟ سرنوشت این دو و این داستان به کجا ختم میشود؟
کتاب راز سرنوشت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب راز سرنوشت را به تمام دوستداران کتابها و داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب راز سرنوشت
ناگهان چشمم به عکسی که روی دیوار بود افتاد. برایم خیلی عجیب بود که چرا من هم همانند این عکس را دارم و با خود گفتم عکس پدرو مادر من اینجا چکار میکند و از ان خانم پرسیدم: ببخشید این عکس کیست؟ نیلوفر خانم گفت: این عکس خواهرزاده من است به همراه همسرش است. چطور مگر؟
ناگهان اشک از چشمان جاری شد و گفتم: میدونید چطور مردن؟ نیلوفر خانم گفت: بله میدونم ولی تو از کجا میدونی که مردن؟ گفتم: اول شما بگید من هم میگم. نیلو فر خانم گفت: عزیز من. جنگ تازه شروع شده بود و خواهر زادم بچه اش تازه به دنیا اومده بود که خواهر زادم رفت تا جایی امن پیدا کند ولی دیگه برنگشت زنش هم حالا داستان داره ولی برای کار و بدست اوردن غذا و پول رفت وکار کرد تا اینکه یک شب ....
نگذاشتم ادامه بدهد گفتم: بچه شون چیشد؟ گفت: او هم فوت شد. دیگر تحمل شنیدن نداشتم و گفتم یک لحظه میروم بالا یه چیزی می اورم و می ایم. نیلوفر خانم گفت: عزیزم چیزی لازم داری من برایت بیاورم!؟ گفتم نه و به اتاق رفتم و از کیفم عکس را اوردم و یه عکس هم از نوزادی خودم اوردم و عکس ها را به نیلوفر خانم نشان دادم اول شوکه شد و گفت: تو اینها را از کجا اورده ای؟ من هم گفتم: نیلوفر خانم ایشون پدر و مادر من هستن و این بچۀ تو عکس من هستم نیلوفر خانم به طرز عجیبی شوکه شده بود و برایش کار تقدیر و سرنوشت خیلی عجیب بود و فقط گریه میکرد که اقا مصطفی همان اقایی که سرپرستی مرا به عهده گرفتند از سرکار برگشت و خیلی ناراحت و متعجب بود که ما چرا گریه میکنیم جریان را برای اقا مصطفی هم تعریف کردیم او هم شوکه شد ولی هر دو خوشحال بودند که من یکی از اقوام انها هستم و اکنون به عنوان فرزندشان مرا قبول کرده اند.
اقا مصطفی و و نیلوفر خانم خیلی مهربان بودن و من هم از همان روز انها را پدر مادر صدا کردم. با این که دوسال از درس و مدرسه جا مونده بودم. بابا مصطفی منو تو بهترین مدرسۀ شهر ثبت نام کرد. منم که اولین روز مدرسه رفتم همه بچه ها شروع کردند خانواده های خودشون رو معرفی کردن به جز من. وقتی معلم رسید به من گفتم: خانم من قصه دارم اخرین نفر معرفی میکنم. همه معرفی کردند و دوباره نوبت من شد. گفتم: سلام! اولین مسخره از همان جا شروع شد. ادامه دادم: من سعید فاضلی هستم فرزند سعادتی. دوباره همه زدند زیر خنده و نشستم و سرم رو پایین انداختم. زنگ تفریح معلممان گفت: سعید جان تو بمون. موندم! شروع کرد به سوال کردن: پسرم حالت خوبه؟ گفتم: بله خانم. چطورمگه؟ گفت: پسرم فامیلی تو فاضلیه، چطور بابات سعادتی؟ گفتم: خانم ببخشید. من من من اقا مصطفی پدرم نیست. پدرم شهید شد و مادرم کشتند خانم. گفت: پسرم تعریف کن. گفتم: خانم فکر کنید من مثل بقیۀ بچه ها هستم. بگذارید همه چیز پنهان بماند و رفتم. همین که در را باز کردم دیدم یکی از همکلاسی هایم پشت در فضولی میکند. هرچقدر التماسش کردم که به کسی نگوید ولی انگار نه انگار که من دارم حرف میزنم. به هر کس رسید گفت. دو روز نشده کل مدرسه فهمیدند و زندگی من لو رفت. با هر کسی که روبه رو میشدم میگفت: به به چه پسری! چه خبر از بابا و مامانت؟ سه الی چهار روزکه گذشت به مامان نیلوفرم گفتم: من دیگر مدرسه نمیروم. هر کاری میکنی بکن. الان میروم و تمام کتاب هایم را دور میریزم. همین که بالا رفتم بلافاصله مامان نیلوفرم امد بالا و گفت: نگران نباش. درستش میکنم. کار بدی نکن. یکی دوروز که غیبت کردم معلممان نگران شد و به مامان نیلوفرم زنگ زدو او را خواست تا به مدرسه برود. وقتی که مادرم رفت خانم معلم گفت: چند روزیه که سعید مدرسه نیامده. مادرم گفت: میدونم با این دسته گلی که همکلاسیاش به اب دادند. خانم معلم دیگر چیزی نگفت و از مادرم خواهش کرد که من را به مدرسه تشویق کند. مادرم هر چه قدر سعی کرد نتوانست مرا راضی کند. به همین دلیل من دوباره دیگر مدرسه نرفتم و گوشه خانه ماندم.
حجم
۴۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۵ صفحه
حجم
۴۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۵ صفحه
نظرات کاربران
دوست نداشتم :(
افتضاح واقعا این نحوه نوشتن شبیه بچه دبستانیها ست حیف کاغذهایی که برای چاپ همچین کتاب هایی هدرر میره
هر کسی در اولین ها بهترین نیست... انشاالله چاپ های بعدی کامل جبران بشه