کتاب پیوست به نامه قبلی
معرفی کتاب پیوست به نامه قبلی
کتاب پیوست به نامه قبلی داستانی از ساناز شوکتی، فریبرز کلانتری، مصطفی دوست محمد، نوشین منصوری، نگار حمیدی مقدم و مریم سادات محمدی موسوی است که در انتشارات ۳۶۰ درجه به چاپ رسیده است.
کتاب پیوست به نامه قبلی، اثری مشترک است که از دل قلمهای توانمند شش جوان علاقهمند به ادبیات بیرون آمده است و روایتگر یک بسته است. بستهای که در طره مویی قرار دارد و نامهای مهم و موم شده. این بسته مرموز میان چندین نفر دست به دست می شود و در نهایت به شخصی میرسد که دیوانه ترین آدم شهر است...
کتاب پیوست به نامه قبلی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب پیوست به نامه قبلی را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پیوست به نامه قبلی
شیشههای دودی روی دیوارهٔ تراس، باعث این همه دلهره بود. با خودم میگفتم حتماً دارد از پشت نگاه میکند. مستقیم به بالا نگاه نمیکردم. زیر چشمی لبخند تراس را میپاییدم. هی سنگ برمیداشتم میزدم داخل درخت که مثلاً پرندهها را بپرانم تا پرندهای که نبود ولی میپرید را چند لحظه روبهروی تراس دنبال کنم. دستم را هم سایبان میکردم بالای چشمم که شاید با دقت بیشتری دنبالش کنم. هوا چقدر خوب و دلچسب بود. انگار تکههای موسیقیای که در هوای سرد دیشب از ویولن به آسمان رفته بودند، داشتند با گرمای خورشید لی لی میکردند و پایین میآمدند. چیزی شبیه تکههای کاغذ رنگی معلق در هوا. تکههای کوچک میچرخیدند و پایین میآمدند و تکههای بزرگتر هم مثل گهواره لای لای میکردند و پایین میآمدند.
در همان حال و هوا بودم که در ساختمان باز شد. دلم ریخت. انگار در درونم یک نفر از بلندی افتاد و از خواب پرید. حسین آقا از در بیرون آمد و یک پلاستیک نخاله را کنار باکس بزرگ زباله گذاشت که داخل کوچه بود. چرا یادم نمانده بود که امروز نوبت نظافت پلههای این ساختمان بود؟ پلاستیک را گذاشت و دستش را به کمرش زد و چشمهایش را روی هم فشرد و به من نگاه کرد. مثل حالتی که آدم به آفتاب نگاه میکند و با حالت گلایه گفت: «به آقا رضا! معلومه کجایی؟ چند روزه تو دستوپا نیستی. دلم برات تنگ شده. همیشه چند روز یه بار میاومدی کمکم و تو دست و پام وول میخوردی.» در لحظه، خوشحالی شدیدی درونم جرقه خورد ولی به روی خودم نیاوردم. با اینکه سعی کردم خودم را کنترل کنم، باز هم لبهایم از خوشحالی پِرپِر کردند و گفتم: «سلام حسین آقا، بازم نخاله هست؟ بزارین من میآرمشون.» خودم را توی دست و پایش انداختم. نگذاشتم که برای کمک کردن به سؤال و جواب برسد. وارد ساختمان که شدم حالت عجیبی بود. اولین بار بود که وارد این ساختمان شده بودم. از چند وقت قبل روز نظافتش را میدانستم اما فکر کنم به خاطر اتفاقات دیشب یادم رفته بود. برای من که ساختمان را شبیه صورت همان زن تصور میکردم، وقتی وارد ساختمان شدم حس میکردم غرق شدم. یاد پینوکیو افتادم که درون بدن نهنگ رفته بود. حسی عجیب و غریب و دوست داشتنی. یک جور لرزه در درونم حس میکردم. شبیه لرزه سرما نبود. حالتی بود که تا به حال تجربه نکرده بودم. لرز و گرما. شبیه حس آدمی که سرما تمام بدنش را گرفته و به آتش نزدیک میشود. شعلهٔ آتش را حس میکند اما هنوز گرما به بدنش غالب نشده ولی خوشحال است از اینکه به گرما نزدیک شده است. نزدیکترین حسی که به این صورت تجربه کرده بودم شاید تب و لرز بوده ولی نه، خیلی فرق میکرد. داشتم با حس جدیدم کلنجار میرفتم که شناساییاش کنم، ناگهان متوجه صدای حسین آقا شدم که دستهٔ تی را بدون تی دستش گرفته بود. بدنش رو به دیوار بود، اما چرخیده بود و مرا نگاه میکرد: «این دفعه اگر برنگشته بودی دستهٔ تی رو پرت کرده بودمها. نمیشنوی میگم شیر آب و ببند؟ سطل پر شد. اومدی کمک کنی دیگه؟» بی معطلی از جلوی ایستگاه پله که ایستاده بودم بهطرف شیر آب دویدم که نزدیک در پارکینگ بود. شیر را بستم. هنگام دویدن متوجه موزائیک شطرنجی سیاه و سفید کف شدم. سفید سیاه، سیاه سفید، سفید سیاه، سیاه سفید...»
شیر آب را بستم و چشمهایم را بر روی هم فشردم. سیاهوسفید کف، چشمم را زده بود. وقتی ایستاده نگاه میکردی خیلی قشنگ بود ولی هنگام دویدن هی پشتِ سرهم رنگ عوض میشد. سیاه، سفید. انگار روی سطحی میدوی که زیرش رقص نور دارد. فقط هم سیاهوسفید. آزاردهنده بود. قدمهایم را کوتاه و شمرده برمیداشتم و روی هر کدام از موزائیکها یک قدم میگذاشتم. در قدم ۶۳ به حسین آقا، که انتهای پارکینگ بود، رسیدم. عادت داشتم همیشه توی کوچهها هم روی جدول راه میرفتم و میشمردم. یا هر ساختمان جدیدی که میرفتم پلههایش را میشمردم. هر وقت هم چیزی برای شمردن گیرم نمیآمد بند انگشتهایم را میشمردم. از مادرم یاد گرفته بودم. زمانی که بچهتر بودم میدیدم که بین دو نمازش بندانگشتهایش را میشمارد. بعدها فهمیدم که وقتی تسبیحش نیست با انگشتهایش ذکر میگوید. همیشه هم برایم سؤال بود که چرا انگشت شست دو بند دارد! ولی به خودم قبولانده بودم که بند سومش همان کف دست میشود. شنیده بودم که شست مهمترین انگشت است و اگر آدم انگشت شستش را از دست بدهد دستش دیگر آن کارایی لازم را ندارد. اسمشان هم شبیه هم است. شست. دست.
حجم
۱۳۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه
حجم
۱۳۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه