کتاب لولو خورخوره
معرفی کتاب لولو خورخوره
کتاب لولو خورخوره داستانی نوشته منصور یوسف زاده شوشتری است که در انتشارات بنیاد فرهنگ زندگی به چاپ رسیده است. این کتاب داستانی است که بر پایه یک افسانه قدیمی نوشته شده است. داستانی که به مخاطبان کمک میکند در مسیر خودشناسی قرار بگیرند.
درباره کتاب لولو خورخوره
داستان لولو خورخوره داستانی است که بر اساس یکی از افسانههای قدیمی نوشته شده است؛ در این افسانه آمده است که مردم یک قبیله، هر سال یک نفر را انتخاب میکردند تا مانند گوش شنوایی باشد، به اعترافات آنها گوش دهد و بارشان را سبک کند. در پایان سال برای اینکه مردم بتوانند به زندگی پاک خود ادامه دهند، آن فرد انتخاب شده را قربانی میکردند. به این ترتیب او سایهها را با خود به دنیای دیگری میبرد.
اما مردم در ازای اینکه قربانی خود را انتخاب کنند، او را به هرچه که میخواست میرساندند. از پول و ثروت گرفته تا هر آرزوی مادی که بتوان برآورده کرد. خانه خوب، غذای عالی، خدمتکار و ...
حالا قرعه به نام الیاس افتاده است و او به یک خانه بزرگ قدم گذاشته است. خانهای که بیشتر به قصر شبیه است و هر خوراکی که بخواهد، در کسری از ثانیه برایش فراهم میشود. وقتی پرسید کار من چیست به او گفتند فقط باید به اعترافات مردم گوش دهد.
الیاس پیش خود فکر کرد این کار سادهای است. هر زمان که خسته شد، گوشش را به روی اعترافات میبندد...
کتاب لولو خورخوره را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب لولو خورخوره را به تمام دوستداران ادبیات داستانی ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب لولو خورخوره
الیاس، پس از شام سبکی که خورد، خیلی زود به رختخواب رفت. تختخواب مجلل او وسط اتاق بزرگ قرون وسطایی مملو از اشیای قدیمی، قرار داشت. احساس میکرد به آنچه همیشه دوست داشت در آینده، در اختیار داشته باشد، در قرون گذشته، به آن رسیده است. شب کلاهش را به سر گذاشت و زود به خواب رفت.
خواب دید که در قصری قدیمی سرگردان شده است. در هر اتاقی را که باز میکرد، با موجودی شبیه به هیولا روبرو میشد! از وحشت در آن اتاق را میبست، و به اتاقی دیگر پناه میبرد. اتاقهای قصر انگار تمامی نداشتند. در یکی از اتاقها، با دو 'نیمهانسان' روبرو شد که یکی از ناحیه کمر به پایین، اسب بود، و آن یکی از کمر به بالا اسب بود! آن دو پیکر، نیمههایی از خودش بودند! به سمت او هجوم آوردند؛ و الیاس بیاختیار در را به روی آنها بست و پا به فرار گذاشت. گمگشتگیاش در قصری که به دژهای پادشاهان گذشته شبیه بود، تا طلوع آفتاب به درازا کشید. در یک لحظه خاص، انگار که الیاس پی برده باشد در رویا به سر میبرد، با یک تکان، خود را به دنیای واقعی کشاند و بیدار شد...
خیس عرق شده بود. پرده را با عجله کنار زد. شرارههای خورشید به داخل اتاق کمانه کشید. با خود اندیشید، این خواب چه مسائل سرکوب شدهای را میخواست به او نشان بدهد!؟
نیم تنهٔ بالای اسبی شکل، نماد چه بود!؟ آیا او بروز احساسات خود را سرکوب کرده بود؟ نیمهٔ هیکل دوم را به یاد آورد که آدمی به شکل خودش بود و کراوات نیز داشت! نیمتنهٔ پایین اسبی شکل، نماد چه بود!؟ آیا آن تنهٔ اطوکشیده، سوار بر پاهای اسبی بود که او را به دلخواه خودش، به این سو و آن سو میکشاند!؟ و او عاجزانه سعی میکرد با هیبت یک انسان منطقی، جلوی دویدن خود را بگیرد!؟ آن قصر قرون وسطایی، نماد چه منطقهای فیزیکی یا روانی بود!؟ چرا او در این قصر گم شده بود؟ آیا ساختار روانیاش، نامتعادل بود و او از جنبههای پنهانش خبر نداشت؟
حس میکرد، بخشی از روانش او را به این وضعیت واقعیاش در برابر شنیدن سایههای این شهر دعوت کرده بود که او از وجودش خبر نداشت! کسی به او نگفته بود که در پایان این چالش، قرار است قربانی این قوم شود. تفکر منطقگرا و جاهطلب او، باعث سرازیر شدنش به سرسرهٔ مرگ شده بود. مرگی که به قول رکسانا، فقط در صورت آشتی دادن معترفین، با سایههای خودشان، باطل میشد!
صبحانه را در آرامش کامل خورد. انگار بعد از کابوس دیشب، به زندگی متفاوتی فرا خوانده شده بود. ساعت نُه، پیشخدمت او را به اتاقک اعتراف فراخواند. دایه شروع به جمع کردن صبحانه کرد.
الیاس از او پرسید:
دایه، تو متوجه حضور زن جوونی در این قصر نشدهای!؟
دایه به دور و بر خود نگاه کرد و با تعجب گفت:
'نه سرورم! به جز من زنی اینجا نیست.'
الیاس به موهایی که پشت لب دایه روییده بود، نگاهی کرد و دید که او نیز بیشتر شبیه پیرمردی خسته شده است تا زنی فرتوت!
به کنار اتاقک اعتراف رفت. روی صندلی مخصوص و ریاستی خود نشست. در یک لحظه تصور کرد یک کشیش کاتولیک قرون وسطایی شده است. از تصور اینکه الان قادر است معترفین را قضاوت کند و حتی آنها را به دستگاه تفتیش عقاید بسپارد، به خود لرزید. از خود سوال کرد، چطور این رویه صدها سال در قرون وسطی، رواج داشته است!؟ و آیا این وضعیت که در آن گیر افتاده، سالها بعد به عنوان یک کار ناپسندیده، یاد نمیشود!؟ در این افکار بود که صدای گریهٔ شدید مردی از داخل اتاقک اعتراف، به گوش رسید!
با عجله رو به اتاقک گفت:
من اینجام...
گریهٔ مرد شدیدتر شد. الیاس منتظر ماند. کمی بعد مرد با هق هق سخن گفت:
'منو از شرّ این امیال شیطانی رها کن.'
حجم
۱۰۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۵۹ صفحه
حجم
۱۰۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۵۹ صفحه
نظرات کاربران
خلاقانه بود، دوستش داشتم. از دبی فورد هم بهتر مبحث نیمه تاریک وجود رو باز کرده😂
خیلی خوبه مفاهیم روانشناسی در قالب داستان بیان شده ممنونم از نویسنده و جناب رضایی عزیز
کتاب خوب با درون مایه روانشناسی و شناخت سایه ها
این کتاب یک کتاب داستان نیست. یعنی هر کس که فقط برای لذت بردن از یک داستان میخواد کتاب بخونه نمیتونه اونو دستش بگیره و بخونه. چون در واقع نگاهی داستان گونه است به مفهوم سایه در روانشناسی یونگی و تاثیرش
بنظرم خیلی خوب بود و من دوست دارم کتابهای مهم و خوب رو که مطالب خیلی خوبی میگن رو بصورت داستان بشنوم اینجوری بهتر تو ذهنم میشینه میتونم تحلیل بهتری کنم میتونم تو زندگی جاریم ازش استفاده کنم من کتاب
دوروزه خوندمش قشنگ بود ممنونم