کتاب گونه های خیس
معرفی کتاب گونه های خیس
کتاب گونه های خیس نوشته اشرف اعتماد است. کتاب گونه های خیس که براساس داستان واقعی است روایت داستانی جذاب در خانهای قدیمی است. راوی کتاب دختر جوانی است که درگیر یک ماجرای عاطفی میشود.
درباره کتاب گونه های خیس
این کتاب داستان یک خانواده است که در خانهای بزرگ زندگی میکنندو پدر خانواده قصاب است و بسیار پر جذبه و مادر هم وسواس شدید دارد. او حتی اجازه نمیدهد بچهها در خانه بخوابند و باید به زیرزمین بروند. زن و مرد با هم نمیسازند و دعوا و فریادشان همیشه بلند است و بچههایشان سه دختر و سه پسر سعی میکنند دخالتی نکنند.
در یک سفر نیمروزه به خارج از شهر دختر خانواده به یک پسر جوان دل میبازد و همین موضوع شروع داستان این کتاب است.
خواندن کتاب گونه های خیس را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستان ایرانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب گونه های خیس
باد هنگامه کرده بود صدای رعد و برق گوشخراش و آزاردهنده بود درِ چوبی زیرزمین با وزش باد باز و بسته میشد رنگ شب پریده بود. ولی هنوز هوا کاملاً روشن نشده بود.
سرم را روی متکا جابهجا کردم وملافهٔ گلدار را تا روی شانهام کشیدم و خودم رو زیرآن جمع و جور کردم. زیرزمین در تابستانها خنک بود زمستانها که دیگه نگو، والور همیشه زمستانها گوشهٔ زیرزمین بود آن هم آنجا را به طور کامل گرم نمیکرد.
ما سه خواهر بودیم، من و اکرم و اقدس. سه تا برادر داشتم احمد و حسن و محمدعلی. اسم آقام جبرئیل بود. لوطی محل بود یه محل بود و یه آقام. قصاب بود. مردی بود خوشسیما با قامتی بلند، چهارشانه، ابروان کشیده و چشمهای درشت. قیافهاش به دل مینشست ولی سختگیر بود. وقتی آقام وارد خونه میشد کسی جرأت نداشت نفس بکشه. یه محل از آقام حساب میبردند چه برسه به ما، قلب مهربونی داشت ته چشمهاش یه محبتی بود یه دلسوزی یه مهربونی، مهربونیهای آقام قشنگ بود وقتی میخندید انگار دنیا بهت لبخند میزد. کمتر خنده رو لبهای آقام مینشست ولی وقتی میخندید خندههاش پر از مهربونی بود و صداش بوی محبت میداد.
ننهم همیشه غُر میزد وسواس بود. از بیرون که مییومدیم مارو تو حیاط ردیف میکرد و یکییکی همه جامونو آب میکشید.
ننهم نمیذاشت بچهها داخل اتاقها برن. ما بچهها جامون تو زیرزمین بود. میگفت اتاق کثیف میشه خودش و آقام بالا تو اتاق میخوابیدن. فقط داداش احمدم حق داشت شبها تو اتاق بخوابه. ننهم خیلی به داداش احمدم علاقه داشت یه وقتهایی احساس میکردم ننهم بین ما فرق میذاره. ننهم هی غر میزد و میگفت: جوونمرگ شدهها میرید کوچه شلنگ میندازید و میایید خونه رو به گند میکشید.
ننهم و آقام همیشه مثل خروس جنگی به هم میپریدند. هیچوقت ننهم با آقام کنار نمییومد. اونقدر دعوا میکردند که سروصداهاشون تا ته کوچه میرفت همسایهها از دعواها و سر و صداهاشون عاصی میشدند. یه وقتهایی اونقدر سروصداشون اوج میگرفت که همسایهها از پشت بام و دیوار حیاطشان نظارهگره خانهٔ ما میشدند.
خونهمون خیلی بزرگ بود با درهای چوبی سبزرنگ و پنجرههای اروسی با یه سالن بزرگ و طویل که به دو تا اتاق بزرگ ختم میشد. یکی از اتاقها، اتاق نشیمن بود یکی مهمانخانه، ما بچهها کمتر وارد اتاقها میشدیم بیشتر جامون تو زیرزمین بود اونجا درس میخوندیم و میخوردیم و میخوابیدیم. ته سالن صندوقخونه بود. خونهمون یه بالکن پهن داشت با نردههای چوبی و ستونهای بلند، حیاط بزرگ و باصفایی داشتیم با چند درخت توت و انجیر، یه باغچهٔ بزرگ وسطه حیاط بود که در یک گوشهٔ آن آقام تره و ریحان و ترب کاشته بود در گوشهٔ دیگر گوجه فرنگی و بادمجان، انتهای حیاط کنار در کوچه مستراح بود. یه انباری کاهگلی بغل مستراح بود. زیرزمین خونهمون خیلی بزرگ بود هم مطبخ بود هم زیرزمین ننهم بیشتر اوقاتشو تو زیرزمین سپری میکرد. یه اجاق بزرگ هم تو دیوار زیرزمین بود که ننهم اونجا آشپزی میکرد. یه طرف دیگهٔ زیرزمین هم تنور بود که اونجا نون میپخت، زمستونا وقتی پختوپز میکرد زیرزمین گرم میشد. وقتی شبها خیلی سرد میشد مجبور بودیم والور روشن کنیم گاهی هم ننهم دلش به حالمون میسوخت و اجازه میداد بریم تو اتاق نشیمن زیر کرسی بشینیم و گرم شیم ولی وقتی وارد اتاق نشمین میشدیم کسی حق نداشت دست از پا خطا کند. هر کس شلوغ میکرد یا اتاق رو به هم میریخت راهی زیرزمین میشد.
حجم
۹۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۹۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
نظرات کاربران
داستان قشنگی بود … و البته غم انگیز