کتاب بر شانه من یوغی است
معرفی کتاب بر شانه من یوغی است
کتاب بر شانه من یوغی است اثر فرانک بیدارت، نویسنده و شاعر برنده جایزه پولیتزر با ترجمه صادق نوری، جلد پانزدهم از مجموعه شعر جهان است. این کتاب مجموعه اشعار زیبایی را درباره زندگی و دغدغههای شاعر دربر دارد.
کتاب بر شانه من یوغی است مجموعه اشعاری از فرانک بیدارت را در خود جای داده است؛ اشعار و آثاری که در پی کشف اشتباهات فردی، معماهایی حل نشدنی و دقیقشدن در روح و جان انسان است. گاه نیز در اشعارش، مرز شعر و غیر شعر بودن بهم میریزد.
کتاب بر شانه من یوغی است را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب بر شانه من یوغی است برای تمام دوستداران کتابهای شعر و علاقهمندان به شعر جهان، تجربه جذابی میسازد.
درباره فرانک بیدارت
فرانک بیدارت ۲۷ مه ۱۹۳۹ در باکرزفیلد ، کالیفرنیا متولد شد. او شاعر آمریکایی برنده جایزه شعر پولیتزر است. جایزه پولیتزر، معتبرترین جایزه روزنامهنگاری در آمریکا است که هر ساله (از ۱۹۱۷) با نظارت دانشگاه کلمبیا به روزنامهنگاران، نویسندگان، شاعران و موسیقیدانان داده میشود. این جایزه به نام بنیانگذار آن جوزف پولیتزر، روزنامهنگار مجاریتبار آمریکایی، در سده نوزدهم نامگذاری شده است و هر ساله در ماه آوریل به بهترین اثر ادبی تعلق میگیرد.
او در دانشگاه کالیفرنیا در ریورساید و دانشگاه هاروارد تحصیل کرده است و از دوستان رابرت لوول و الیزابت بیشاپ است.
از میان آثاری که از فرانک بیدارت منتشر شده است میتوان به کتابهای دولت طلایی، قربانی، در شب غربی: مجموعه اشعار؛ ۹۰ ـ ۱۹۶۵ و نیمهروشن را نام برد. این اثر جایزه «کتاب ملی» و جایزه «پولیتزر» را برای او به ارمغان آورد. سگ متافیزیکی، تماشای جشنواره بهاری، خاک ستاره، کثیف مثل موسیقی و آرزو کتابهای دیگر او است.
بخشی از کتاب بر شانه من یوغی است
فراز و فرود از مدار بیکران
مالامال از دیوارهٔ چشمکزن زمان
صدایی در سرم گفت:
عشق دوری است
میان تو و با تو عشق
با تو عشق تقدیر توست.
آنگاه میدانگاه عشقام را دیدم
بازیگران کُمدی، خوانندگان را دیدم
فراموشکاری خویشتن من آنگاه که سرِ مردن دارم با خودم
تا در آنها زندگی کنم
بعد پدر و مادرم، دوستانام، شیفتگیهای مبهوت من
کابوسهای تحلیلرفته دیگربار پر میشوند
عشق و گناه و خشم و شیرینی برای آن کس
روح در حسرت خاک است.
آنگاه صدایی در سرم گفت
خواه دوست بداری آنچه دوست میداری
خواه بیوقفه زندگی کنی در جدایی
طغیان کن در برابر آن.
آنچه دوست میداری تقدیر توست.
***
سیاره بدون تو آنجا میچرخد زیبا
تو تبعیدیِ مرگی
تو را توان دستیازیدن به مرگ نیست.
لذّت اسرارآمیزِ تماشای پندارها
زیستن و چشمپوشیدهشدن
چیزی درون ما بههممیآید پیوسته تا چیزی حک بشود بیاید بیرون از ما
سیارهٔ بیامان
اشارتی است از منطق چیزی از خویش
چیزی که درون آن مدفون است.
دوستداشتن هستی
عشقورزیدن به چیزی است که برای تو بیتفاوتی است
میاندیشی،
آنگونه که مینگریاش میچرخد آنجا زیبا،
جهان که میتواند خود را بشناسد تنها بواسطهٔ جهان
دیری باید آبادانی بنا نهد و
ستارگان را آلوده کند
تو فرضیهای هستی پدید آمده از گوشت.
آنچه از ستارگان خواهی آموخت
میزان ثابتی در چشمانداز ثابت عدم است.
گاهی که بیدار میشوم
از صدایی است که میشنوم
دنگدنگ
دنگ.
دنگدنگ
صدایِ کوبشِ مدام.
برمیخیزم و گوش میسپارم
چیزی نیست.
***
تنها چیزی که از لسآنجلس نمیفهمم
نیمهشبانِ «بزرگراه هالیوود» است
پنجرهها بستهاند و رادیو میخواند
بورس درست در مرکز شهر
«برج کاپیتال» در سمت راست
و فراز آن «بلوار هالیوود» شعلهور است.
جاکشها، فروشگاههای بزرگ، ردپای ستارگان
سرازیر میشوند از شهر پرشتاب
همچون قانون که از چراغها رد میشود،
آنگاه تا دودکش بیرون شهر برمیخیزد
تا دودکشی که از خطوط فرود میآید
و تو بر فراز آن؛
اینک هوایی مطبوع است برای لحظهای بیوزن
بدون خاطرهای
یا بینیازی به گذشته.
نیاز به گذشته
پیوسته در کانون زندگی من است
من این شعر را مینویسم تا کشف زندگیام را ثبت کنم
تا سازگاری را به ثبت برسانم.
در «بیشاپ۳» بود
اتاق پوشیده از مخمل کالیفرنیا:
ما به کافیشاپ رفته بودیم
به ما گفتند فقط میتوانیم در بار گوشت بخوریم:
من مردد بودم
نمیخواستم جایگاه وسوسهٔ پدرم باشد
اما او میخواست
پس به اتاقی تاریک درآمدیم
با لیوانهای کهرباییِ آب
میزهای گردویی، صندلیهای رسمی، زیربشقابیهای پلاستیکی
بالرینهای دیواری
بشقابهای خاطرهانگیز آلمانیِ «خریداریشده در سفری به آلمان»
کاغذ دیواری سبز و زرد هاشوردار پیوریتان۴
سایههای چیندار
اتاقکهای چرمگاوی...
من به کمبریج میاندیشیدم:
وقار برابر عاشقانهٔ معماری انقلابی
حتی سی گرَجیِ بدلی
پنداری بیگانهای، تهدیدی
نشانه تمام آنچه نبودم...
پیشگویی نظم و تابندگی
همچون مطلوبی، چنانچه واقعی نیست،
این مخمل کالیفرنیایی
همچنان
من نبودم.
و بدینگونه خودم را شرقی جا زدم
با این همه دریافتم بیشتر شبیه من است
بیش از آنچه خودم امیدوار بودم.
و اینک، خیره به سیمای بدخُلقِ پدرم
دیگربار، طیِ دو هفته، مثل دو بار در سال
برگشته بودم.
پیشخدمت پرسید آیا نوشیدنی میل دارم
من از سرِ خشم به انتظار ایستادم و پدر گفت نه...
کنار محکمهٔ جهان تن دادم به این سند:
نانسی آن را در آپارتمان خودش نشانمان داد
هنگامی که ماهها در انتظار اقامت دائم بود
بچههایش بزرگ شدند و برای پدرشان کار میکردند
حالا در پنجاه و سه سالگی تنهاست
نوشیدنی به دست:
آنگونه که پدرم گفت.
«آنها نوشیدنی به دستاش دادند»
حجم
۵۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه
حجم
۵۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه