دانلود و خرید کتاب سفر زیارتی قرن بیست و یکم هارولد فرای ریچل جویس ترجمه هما بینا
تصویر جلد کتاب سفر زیارتی قرن بیست و یکم هارولد فرای

کتاب سفر زیارتی قرن بیست و یکم هارولد فرای

معرفی کتاب سفر زیارتی قرن بیست و یکم هارولد فرای

کتاب سفر زیارتی قرن بیست‌ و یکم هارولد فرای اثری از ریچل جویس است. این داستان درباره سفر پیرمردی بازنشسته است که نامه عجیبی دریافت می‌کند و همین سبب می‌شود تا سفری طولانی را آغاز کند... سفری که زندگی او را متحول می‌کند.

انتشارات کتاب خورشید این داستان را با ترجمه هما بینا منتشر کرده است. 

سفر زیارتی قرن بیست‌ و یکم هارولد فرای نامزد جایزه ادبی بوکر و نامزد جایزه بهترین کتاب داستانی گودریدز سال ۲۰۱۲ بود و توانست جایزه کتاب ملی بریتانیا را در همان سال از آن خود کند. 

درباره کتاب سفر زیارتی قرن بیست‌ و یکم هارولد فرای

ریچل جویس در داستان سفر زیارتی قرن بیست‌ و یکم هارولد فرای ما را با پیرمردی بازنشسته به نام هارولد فرای آشنا می‌کند. او بعد از اینکه نامه عجیبی از یکی از دوستانش دریافت می‌کند راهی سفری پرماجرا می‌شود. سفری که زندگی او را به طور کلی تغییر می‌دهد.

در این سفر، کم کم از انس و الفت او با خودش و خانواده‌اش کم می‌شود. در عوض او با مفاهیمی آشنا می‌شود که شاید تا پیش از این جایی در زندگی‌اش نداشتند. چیزهایی همانند ایمان و امید، بخشش و توبه و ... این سفر است که زندگی او را تغییر می‌دهد و چشمش را به مسائلی عجیب در دنیا باز می‌کند.

حتما برایتان جالب است بدانید که افتخارات این کتاب همچنان ادامه دارد. این داستان در سال ۲۰۱۲ نامزد جایزه دزموند الیوت شده بود و یک سال بعد برای نشان اندرو کارنگی نامزد شد. همچنین موفق شد تا جایزه ادبی از جوانان اروپایی در فرانسه را در سال ۲۰۱۴ از آن خود کرد. 

کتاب سفر زیارتی قرن بیست‌ و یکم هارولد فرای را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

سفر زیارتی قرن بیست‌ و یکم هارولد فرای لذتی عمیق را به تمام دوست‌داران کتاب‌های داستانی می‌بخشد.

درباره ریچل جویس 

ریچِل جویس در سال ۱۹۶۲ در بریتانیا به دنیا آمد. او فعالیتش را به‌ عنوان هنرپیشه‌ای موفق در تئاتر و تلویزیون آغاز کرد و بعدا با نوشتن نمایشنامه‌های متعددی برای رادیو بی‌بی‌سی و بی‌بی‌سی توانست در سال ۲۰۰۷، جایزه تینیس‌وود را برای بهترین نمایشنامه رادیویی از آن خود کند.

این داستان اولین کتاب او است که در سال ۲۰۱۲ منتشر شد و موفقیت‌های بسیاری برایش به ارمغان آورد. از میان آثار دیگر ریچل جویس می‌توان به کتاب‌های عالی، نوای عاشقانه میس کوئینی هِنسی، باغ برفی و داستان‌های دیگر و فروشگاه موسیقی اشاره کرد. او در حال حاضر همراه با همسر و چهار فرزندش در انگلستان زندگی می‌کند. 

بخشی از کتاب سفر زیارتی قرن بیست‌ و یکم هارولد فرای

در مغازه پمپ بنزین، دخترخانم جوانِ پشت دخل خمیازه‌ای کشید. روی تی‌شرت و شلوارش، روپوشی سرخ پوشیده بود که رویش نوشته شده بود: «کمک به شما موجب خرسندی ماست.» موهایش مثل دو باریکه نخِ روغنی در دوطرف سرش آویزان بودند، به‌طوری‌که گوش‌هایش زده بود بیرون، صورت آبله‌رو و رنگ‌پریده‌ای داشت، گویی مدت‌هاست رنگ آفتاب را ندیده است. وقتی هارولد درخواست خوراکی سبکی کرد، منظورش را نفهمید. دهانش را باز کرد چیزی بگوید و همچنان باز ماند. هارولد ترسید اگر باد مخالفی بوزد، دختر به همان شکل باقی بماند. هارولد گفت: «اسنک! چیزی که سرِ دلم را بگیرد.»

چشم‌های دخترجوان برقی زد و گفت: «اوه، منظورتون برگره؟» کشان‌کشان به‌طرف یخچال رفت و به هارولد نشان داد چگونه می‌توان تکه گوشتی با پنیر و سیب‌زمینی سرخ‌کرده را در مایکروفر گرم کند.

هارولد درحالی‌که به برگری که درون مایکروفر می‌چرخید نگاه می‌کرد، گفت: «خدای من، نمی‌دونستم در پمپ بنزین هم می‌شه یه غذای کاملِ گرم خورد.»

دخترک برگر را از مایکروفر بیرون آورد و آن را به همراه بسته‌های کوچک سس گوجه‌فرنگی به او داد و درحالی‌که دست‌هایش را به‌آرامی پاک می‌کرد پرسید: «با پول بنزین یک‌جا می‌پردازید؟» دست‌های کوچکی مثل دست بچه‌ها داشت.

«نه، نه. از اینجا رد می‌شم. در واقع دارم پیاده جایی می‌رم.»

«اوه.»

«برای کسی که زمانی می‌شناختمش باید نامه‌ای را پست کنم. متأسفانه... سرطان داره.» با وحشت متوجه شد قبل از گفتن آخرین کلمات مکث کرده و صدایش را پایین آورده بود. همچنین متوجه شد با انگشت‌هایش شکل یک برآمدگی یا غده سرطانی را کشیده است.

دخترک سری تکان داد و گفت: «خاله من هم سرطان داشت. منظورم اینه که همه‌جا هست.» نگاهش را طوری به بالا و پایین قفسه‌های مغازه چرخاند که گویی لابه‌لای نقشه‌های راه ۲۶AA‌ و جعبه‌های واکس هم می‌شد آن را پیدا کرد. «ولی باید مثبت فکر کنین.»

هارولد از خوردن همبرگرش دست کشید و دهانش را با دستمال کاغذی پاک کرد. «مثبت؟»

«باید ایمان داشته باشید. من این‌طور فکر می‌کنم. موضوع دارو یا این قبیل چیزها نیست. باید عمیقاً باور داشته باشید که حال آدم می‌تونه بهتر بشه. خیلی چیزها در ذهن بشر هست که ما نمی‌فهمیم. ولی، ببینید، اگر ایمان داشته باشید، هرکاری را می‌تونید بکنید.»

هارولد با حیرت و احترام به دختر جوان خیره شد. نمی‌دانست چطور این اتفاق افتاده است، ولی به‌نظرش دخترک در دریایی از نور ایستاده بود. گویی خورشید حرکت کرده بود و بر گیسوان و پوست صورتش با وضوحی درخشان می‌تابید. شاید زیادی خیره شده بود، چون دخترک شانه‌هایش را بالا انداخت و لب زیرینش را گزید و گفت: «دارم مزخرف می‌گم؟»

«اوه نه، اصلاً. خیلی جالبه. متأسفانه مذهب چیزی نیست که هیچ‌وقت درست درکش کرده باشم.»

«منظورم مذهب نیست. منظورم اعتماد داشتن به چیزیه که نمی‌دونید ولی دنبالش می‌رید. ایمان داشتن به اینکه می‌تونید در ماجرا نقشی داشته باشید.» شاخه‌ای از موهایش را دورِ انگشت پیچاند و ساکت شد.

هارولد احساس کرد هرگز با چنین قاطعیت ساده‌ای برخورد نکرده بود، آن هم در آدمی به این جوانی؛ طوری حرف می‌زد که گویی امری مسلم و بدیهی بود. «و حالش بهتر شد، آره؟ خاله‌تون؟ به‌خاطر اینکه شما باور داشتید که می‌تونه بهتر بشه؟»

.GH.
۱۴۰۱/۱۱/۰۲

کتاب درباره پیرمردی به اسم هارولده که بعد از دریافت نامه ای از دوستِ مبتلا به سرطانش تصمیم میگیره تا پیاده به دیدنش بره. به نظرم بهترین توصیف برای این کتاب این نقل قول از افلاطونه که میگه، مهربان باش، زیرا

- بیشتر
در امنیتِ فضای بازِ زمین وآسمان، جایی که هر چیز سرِ جایش بود،
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
ولی ممکنه این چیزی باشه که دنیا بهش نیاز داره. کمی منطقِ کمتر، و کمی ایمان بیشتر.»
.GH.
خیلی مشکل بود که ناامید نشد و همچنان ادامه داد.
.GH.
به کسی نیاز داشت که در ایمانش با او سهیم شود تا خودش هم بتواند به آن باور کند،
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
لازم بود هنرپیشه معروف بداند که می‌توان آدمی معمولی بود و سعی کرد به کاری غیرمعمولی و فوق‌العاده دست زد،
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
کوئینی جلوی چشمش مجسم شد که به سبک خودش لبخند می‌زند؛ آرام، گویی حتی در چیزهای خوشحال‌کننده هم غمی پنهان وجود دارد.
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
ضعف آدم‌ها او را سرشار از حیرت و دلسوزی می‌کرد، و نیز تنهایی‌شان. دنیا از مردمانی ساخته شده بود که پایی جلوی پای دیگر می‌گذاشتند؛ و زندگی کسی ممکن بود به نظر معمولی برسد تنها به‌خاطر اینکه سال‌های دراز به‌طور یک‌نواخت زندگی کرده بود. هارولد دیگر نمی‌توانست از غریبه‌ای بگذرد بدون قبول این حقیقت که همه مثل هم، و درعین‌حال منحصر به‌فرد بودند؛ و این وضعیت دشوار نوع بشر بود.
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
بارِ دیگر از وجود این‌همه زندگی در زیر پایش در حیرت بود، تنها کافی بود بداند که باید نگاه کرد.
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
راه رفتن به مبارزه‌ای علیه خودش تبدیل شده بود
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
دیگر می‌دانست آغازهای متعددی، به طرق متفاوتی، می‌توانند به‌وجود بیایند.
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
گذشته، هیچ جایی نرفته بود و گویا هرگز نمی‌شد از آن فرار کرد.
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
«قبول دارم راه بیش از حد زیادی تا بریک هست. قبول دارم لباسی که پوشیدم مناسب نیست. و قبول دارم که نه تمرین لازم، و نه وضعیت جسمانی خوبی برای راه‌نوردی دارم. نمی‌تونم توضیح بدم وقتی همه‌چیز احتمال شکست را می‌ده، چرا فکر می‌کنم به اونجا خواهم رسید. ولی این اعتقاد را دارم. حتی وقتی بخش بزرگی از وجودم می‌گه ولش کن، من نمی‌تونم. حتی وقتی نمی‌خوام ادامه بدم، باز هم ادامه می‌دم.»
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
دوباره پیمودنِ این مسیر به‌مراتب از قبل سخت‌تر بود. مثل این بود که اصلاً حرکتی نکرده باشی،
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
می‌دانست اگر به دیدن چیزهایی عظیم‌تر از خودش ادامه بدهد، به بریک خواهد رسید.
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
آنچه هیچ‌کس دیگری نمی‌داند، وزن بار عظیمی است که بر دوش خود حمل می‌کنند. گاهی تلاشی فوق بشری لازم است تا انسانی عادی باشی و جزئی از چیزهایی که به نظر هم ساده می‌رسند و هم پیش‌پاافتاده.
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
هیچ‌یک کفش قایق‌رانی نپوشیده بود.
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
«آدم فکر می‌کنه راه رفتن باید آسون‌ترین کار باشه. تنها لازمه یک پا را بگذاره جلوی پای دیگر. امّا همیشه باعث حیرتم بوده که چطور کارهایی که قراره غریزی باشند، می‌تونند این‌قدر مشکل باشند.» لب پایینش را با زبان خیس کرد و منتظر کلماتی بیشتر شد. آخر سر گفت: «خوردن هم یکی دیگه از اون کارهاست. بعضی از آدم‌ها واقعاً باهاش مشکل دارند. صحبت کردن هم همین‌طوره، حتی دوست داشتن. همشون می‌تونند مشکل باشند.»
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
«آدم فکر می‌کنه راه رفتن باید آسون‌ترین کار باشه. تنها لازمه یک پا را بگذاره جلوی پای دیگر. امّا همیشه باعث حیرتم بوده که چطور کارهایی که قراره غریزی باشند، می‌تونند این‌قدر مشکل باشند.»
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
«چرا آن روز کنار ساحل، به شناکردن ادامه دادی؟ مگر صدای ما را نمی‌شنیدی؟» آن‌موقع دیوید باید در سنین نوجوانی می‌بود. با چشم‌های قهوه‌ای زیبایش، که نیمی هنوز بچه‌گانه و نیمی مردانه بود، به هارولد چشم دوخته و شانه‌ها را بالا انداخته و گفته بود: «نمی دونم، دیدم دیگه گند زدم. این بود که به نظر آسون‌تر بود تو دریا بمونم تا برگردم.»
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰
تنها کاری که باید بکند گذاشتن یک پا جلوی پای دیگر است. سادگی مسئله نشاط‌آور بود. اگر به پیشروی ادامه می‌داد، البته که می‌رسید.
کاربر ۱۱۸۰۸۱۰

حجم

۴۰۹٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۷۲ صفحه

حجم

۴۰۹٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۷۲ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان