دانلود و خرید کتاب چند روز پرهیجان جک کوب ترجمه حسین سیدی
تصویر جلد کتاب چند روز پرهیجان

کتاب چند روز پرهیجان

انتشارات:نشر معارف
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب چند روز پرهیجان

در کتاب چند روز پرهیجان داستان‌هایی از جک کوب، کاترین مانسفیلد، ای. اچ. مونرو (ساکی)، والترمکن، لایم افلاهرتی می‌خوانید.  این کتاب را حسین سیدی به فارسی برگردانده و نشر معارف آن را منتشر کرده است.

چند روز پُر هیجان نوشته جک کوب، خانه عروسکی اثر کاترین مانسفیلد، نویسنده نیوزلندی، اتاق انباری از ای. اچ. مونرو (ساکی) نویسنده داستان‌ کوتاه انگلیسی، شیر اثر والتر مَکِن نویسنده ایرلندی، پسرک و مادرش، داستانی از لایم اُ فلاهرتی که او هم هم‌وطن مکن است و دوست اثر دارثی ویپِل داستان‌هایی هستند که در این مجموعه می‌خوانید.

خواندن کتاب چند روز پرهیجان را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 اگر به خواندن داستان‌های کوتاه خارجی علاقه دارید در این کتاب می توانید چند نمونه جالب از آنها را بخوانید.

بخشی از کتاب چند روز پرهیجان

خانه عروسکی: کاترین مانسفیلد

خانم «هی» پیر زن مهربان و دوست داشتنی، مدتی نزد خانواده «برنل» مانده بود. او وقتی به شهر بازگشت، یک خانه کوچک عروسکی برای بچه‌ها فرستاد. این خانه آن‌قدر بزرگ بود که خدمتکار و مرد گاریچی، آن را به حیاط آوردند و کنار در اتاق غذاخوری، روی دو تا جعبه چوبی جای دادند. تابستان بود و برف و باران خانه را تهدید نمی‌کرد. خانه چوبی باید آن‌قدر در حیاط می‌ماند تا بوی رنگ آن از بین می‌رفت. خانه کوچک، هر چند بخشندگی و مهربانی خانم هی را نشان می‌داد، اما به نظر عمه «بریل» بوی رنگ آن، همه را می‌آزرد. این تازه قبل از آن بود که بسته‌بندی دور آن را باز کنند....

خانه کوچک، حالا با رنگ سبز تیره اسفناجی-که قسمت‌هایی از آن با زرد روشن مشخص‌تر شده بود- در مقابل چشم‌ها برق می‌زد. دو لوله بخاری خیلی کوچک، به رنگ قرمز و سفید، در بالای بام خانه چسبانده شده بود و درِ زرد رنگ و براق آن، درست مثل یک تکّه شکلات کره‌ای به نظر می‌رسید. خانه چهار تا پنجره داشت که همه واقعی بودند و شیشه‌های کوچک را، تخته‌های چوبی پهن و سبز رنگ از هم جدا می‌کرد.

در بالای در ورودی خانه، یک سر در کوچک زرد رنگ ساخته شده بود که قطره‌های طلایی از آن شُرّه کرده و روی لبه‌های آن خشک شده بود.

با تمام این‌ها، یک خانه کوچک کامل و بی‌نقص بود. ممکن نبود کسی از بوی تند رنگ آن آزرده شود؛ چون این خود، بخشی از لذت داشتن چنین خانه‌ای و تازگی آن بود.

«زود باشید! یکی بیاید آن را باز کند!»

پارچه بزرگی، تمام نمای داخل خانه را از نظرها پوشانده بود. خدمتکار با چاقوی جیبی خود، زبانه چفت کنار در را آزاد کرد. در باز شد. همه در یک لحظه به یکدیگر و به اتاق پذیرایی، ناهارخوری، آشپزخانه، و دو اتاق خواب خانه کوچک خیره ماندند.

راستی که بهترین راه چشم‌انداز داخل خانه، همین بود. چقدر تماشایی بود و چقدر جالب‌تر وقتی که دزدانه از لای در به اتاق پذیرایی نه چندان لوکس و کوچکش نگاهی می‌اندازیم که یک جالباسی با دو چتر آویخته بر آن، آن‌جاست. آری، چشم‌انداز داخل خانه چنین بود. درست همان چیزهایی را داشت که بچه‌ها به شوق دیدن آن‌ها توی اتاق‌ها سَرَک می‌کشند....

بچه‌های خانواده برنل، با حیرت آهی کشیدند، برای آن‌ها منظره پرهیجان و خیلی جالبی بود.

آن‌ها، هرگز چنین چیزی در تمام عمرشان ندیده بودند. تمام اتاق‌ها کاغذ دیواری شده بود و تابلوهای نقاشی با قاب‌های طلایی روی دیوارها دیده می‌شد. کف همه اتاق‌ها، پوشیده از فرش قرمز رنگ بود. مبل‌های قرمز رنگ اتاق پذیرایی و صندلی‌های سبزرنگ اتاق ناهارخوری، همه از پارچه‌های ضخیم پُرزدار پوشیده شده بود؛ روی میزها و تختخواب‌ها را رومیزی و روکش‌های واقعی کشیده بودند. یک ننوی بچه، یک اجاق، یک قفسه جاظرفی با بشقاب‌های ظریف کوچک و یک تنگ بزرگ آب، از دیگر لوازم خانه بودند، اما در این میان، آن‌چه را «کیزیا» بیشتر از همه دوست می‌داشت، چراغ روشنایی اتاق ناهارخوری بود. این چراغ، در وسط میز ناهارخوری قرار داشت؛ یک چراغ رومیزی کوچک و بسیار زیبا، با حُباب سفید رنگ که مخزن آن پُر بود. گرچه نمی‌شد آن را روشن کرد، ولی مایعی مثل نفت در مخزن آن بود که با تکان دادن چراغ جابجا می‌شد.

عروسک پدر و مادر، طوری در اتاق پذیرایی خشک و بی‌حرکت به حالت درازکش لمیده بودند که انگار از حال رفته‌اند. دو بچه آن‌ها، طبقه بالا در خواب بودند. این عروسک‌ها، در واقع خیلی بزرگ و خارج از اندازه خانه کوچک بودند و اصلاً به نظر نمی‌رسید که به خانه کوچک تعلّق داشته باشند، اما چراغ میز ناهارخوری بی‌نظیر بود. انگار که داشت با لبخند به کیزیا می‌گفت:

«آهای! من این‌جا زندگی می‌کنم.» آخر آن یک چراغ واقعی بود.

صبح روز بعد، بچه‌های برنل به زحمت توانستند خود را با آن سرعتی که انتظار داشتند به مدرسه برسانند؛ آن‌ها از شوق این‌که پیش از خوردن زنگ درباره خانه کوچکشان حرف بزنند و برای بچه‌ها پُز بدهند، در پوست خود نمی‌گنجیدند.

«ایزابل» گفت: من باید اول تعریف کنم؛ چون از همه شما بزرگ‌تر هستم. شما می‌توانید بعد از من صحبت کنید.

نمی‌شد به او ایراد گرفت. آخر ایزابل هر چند خیلی ریاست‌طلب بود، ولی همیشه هم او درست می‌گفت. «لاتی» و کیزیا هم، معنی بزرگتر بودن او را به خوبی می‌فهمیدند. آن دو، راه خود را از میان انبوه آلاله کنار جاده گشودند، چند تا از آن‌ها را لگد کردند؛ ولی در جواب خواهر بزرگتر چیزی نگفتند. ایزابل ادامه داد: و این منم که تصمیم می‌گیرم کدام یک از بچه‌ها می‌تواند قبل از بقیه به تماشای خانه عروسکی بیاید. مامان خودش گفت که انتخاب با من است.

بچه‌ها اجازه داشتند تا زمانی‌که خانه کوچک در حیاط بود، هر دفعه دو تا از دخترهای مدرسه را، برای تماشای آن به منزل بیاورند؛ البته به شرط این‌که از نوشیدن چای خبری نباشد و توی اتاق‌ها هم سرک نکشند. آن‌ها باید بی سر و صدا در حیاط می‌ایستادند و ضمن تماشای خانه کوچک، به صحبت‌های ایزابل درباره زیبایی‌های آن گوش می‌دادند. لاتی و کیزیا به همین هم راضی بودند که گوشه‌ای بایستند و هنرنمایی ایزابل را تماشا کنند.

بچه‌ها با این‌که خیلی عجله کرده بودند، ولی همین که به نرده‌های قیراندود و زمین بازی رسیدند، صدای زنگ مدرسه بلند شد. آن‌ها فقط توانستند به سرعت کلاه از سر بردارند و پیش از این‌که حضور و غیاب شروع شود، خود را داخل صف جا کنند. هر چند فرصت از دست رفته بود، اما ایزابل اهمیتی نداد. او بی‌درنگ قیافه آدم‌هایی که دارند موضوع مهم و اسرارآمیزی را پنهان می‌کنند، به خود گرفت؛ بعد دستش را جلوی دهان گذاشت و آهسته به بچه‌های دور و برش گفت: «هی دخترها! حرف خیلی مهمی دارم که زنگ تفریح به شما می‌گویم.»

زنگ تفریح خورد و بچه‌ها همه دور ایزابل را گرفتند. همکلاسی‌های او سر این‌که دست دور گردن او بیندازند، با او قدم بزنند، یا خود را دوست نزدیک او نشان بدهند و با چاپلوسی لبخندی بر لب داشته باشند، با هم دعوا داشتند. کنار زمین بازی، زیر درخت کاج بزرگ، ایزابل معرکه‌ای راه انداخته بود. دخترها از سر و کول هم بالا می‌رفتند و خنده‌کنان یکدیگر را هُل می‌دادند تا به او نزدیک شوند. تنها دو تا دخترهای «کلوی» دور از معرکه بودند. آن دو همیشه دور از جمع بچه‌ها می‌ماندند و ترجیح می‌دادند به بچه‌های برنل نزدیک نشوند.

در واقع، این مدرسه‌ای نبود که خانواده برنل راضی شوند بچه‌هایشان را به آن‌جا بفرستند، ولی چون تا کیلومترها دورتر، مدرسه دیگری نبود، بچه‌های آن‌ها هم مثل سایر بچه‌ها، به این مدرسه می‌رفتند. در نتیجه، همه بچه‌های آن ناحیه از دخترهای قاضی و دکتر، بچه‌های صاحب فروشگاه گرفته تا شیرفروش، همگی مجبور بودند با هم به یک مدرسه بروند و بیایند. 

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۵۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۸۴ صفحه

حجم

۵۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۸۴ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰
۵۰%
تومان