کتاب شب طولانی
معرفی کتاب شب طولانی
کتاب شب طولانی مجموعه داستانهای کوتاه نوشته عبدالرحمان اونق نویسنده معروف اهل ترکمن صحرا است که در انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
در این کتاب داستانهایی را به نام شب طولانی، گلدی بای، در ایستگاه قطار، یل آیاق و آخرین شکار میخوانیم. هر داستان ماجرایی عجیب دارد که مخاطبان را با خود به دل ماجراها میبرد. رخدادهایی که هرکسی در زندگی خود ممکن است تجربه کند و یا تاثیر آن را در زندگیاش دیده باشد؛ به عنوان مثال در داستان اول کتاب درباره فرماندهای میخوانیم که به پایگاهی جدید اعزام میشود. او برای اینکه از جنگ و درگیری میان ماهیگیرهای غیرقانونی ترکمن و ماموران خود جلوگیری کند، تلاش میکند تا اعتمادسازی کند. اما از موضوعی میترسد و آن این است که مبادا تمام زحماتش به دلیل دشمنی یکی از مامورانش با رئیس ماهیگیرهای غیرقانونی از بین برود...
کتاب شب طولانی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
دوستداران ادبیات داستانی و داستانهای کوتاه ایرانی را به خواندن کتاب شب طولانی دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب شب طولانی
پیرمرد خواست چشمهایش را باز کند، اما پلکهایش سنگین بودند. با تمام تلاشی که میکرد باز نمیشدند. احساسی عجیب داشت. فکرش در یک جا نمیماند. یک بار احساس میکرد کنار هیزمهایی که جمع کرده بود خوابش برده است. بار بعد به تانکر و تراکتورش فکر میکرد که دورتر خراب شده و افتاده بود. بعد به پولهایش فکر میکرد که به دلیل نداشتن چک، رئیس بانک نمیتوانست پول از حسابش بردارد. اما پوزه اسب او را از اوهام و خیال بیرون آورد. اسب مرتب پوزهاش را به کت بلندِ وصلهدار او میکشید تا شاید بتواند پیرمرد را از جایش بلند کند. اما او چشمانش همچنان بسته بود و بر روی پشته بزرگی از هیزم بیرمق و خسته افتاده بود. اسب دستبردار نبود. همچنان پوزهاش را به او میمالید. ریشهای پرپشت سیاه و سفید پیرمرد خیس و گلی شده بود. اثر نم اشکی از چشمهای گودافتادهاش بیرون افتاده بود. از دردی که تمام تن و بدن تبدارش را فرا گرفته بود ناله میکرد. بعد از مدتی تلاش، بالاخره توانست چشمانش را باز کند. ابتدا دور و اطرافش را تار میدید، اما بعد از مدت کوتاهی آرامآرام همه جا واضحتر شدند. آسمان ابری و گرفته بود و او از اینکه تک و تنها در صحرای سرد زمستان افتاده بود تعجب میکرد: «من کی اومدم اینجا؟ پس بایرام کو؟ اون مگه همراه من نبود؟»
سرما را با تمام وجودش حس میکرد. لرزش شدیدی تمام وجودش را لرزاند. دهانش مزۀ تلخی میداد. «آب... آب...»
سعی کرد از جایش بلند شود، اما پاهایش توان نگهداری او را نداشتند. چند بار سعی کرد پاهایش را محکم بر زمین بکوبد تا از کرختی دربیایند و بتواند سرپا بایستد. «باید سوار اسبم بشم و راه بیفتم برم خونه. با این وضعیت، هیزم میخوام چی کار؟ اصلا این روزا مگه کسی هیزم میخره؟! چقدر باید احمق باشم که اومدم هیزم جمع کنم.»
افسار اسب را گرفت و به طرف خودش کشید. سرِ اسب پایین آمد. پیرمرد گردن آن را چنگ زد و به هر جانکندنی که بود توانست سرپا بایستد. کلاه پوستی کثیفش را روی سرش جابهجا کرد. لرزش بدنش بیشتر شد. دستش را جلوی بخار گرمی که از دهانش خارج میشد گرفت. سینهاش را به اسب تکیه داد و خواست سوارش شود، اما نتوانست خودش را کنترل کند و زمین افتاد. نگاهی به اطرافش انداخت تا شاید رهگذری ببیند و از او کمک بخواهد، ولی جز باد سردی که زوزه میکشید و تن خسته و دردناک او را میخراشید هیچ صدایی نبود. تنهای تنها افتاده بود. بدنش را به طرف پشتۀ هیزم کشید تا از باد سرد در امان باشد. بعد از اینکه جابهجا شد سرش را بالا آورد و با صدای بلند فریاد کشید: «آهای... کمکم کنین... کسی صدام رو نمیشنوه؟ کمک... کمک...»
صدایش در میان زوزۀ باد گم شد. هیچ نمیفهمید که چطور به آنجا آمده است. سعی کرد به یاد بیاورد اما ذهنش هم خوب کار نمیکرد: «من چهجوری تو این بیابون برهوت تک و تنها افتادم؟ خدایا، اینجا کجاست؟ اگه اومده باشم برای هیزم، جنگلی هم باید باشه دیگه! پس کو؟»
از دور سیاهی کسی را دید. خوشحال شد و با صدای بلند فریاد کشید: «آهای... من اینجام! کمکم کن! کمک...»
سیاهی لحظهبهلحظه نزدیکتر میشد. حالا میتوانست او را بهوضوح ببیند. نوجوانی با پالتوی مشکی داشت به طرفش میآمد. «چی؟ نه، باور نمیکنم.» چند بار چشمانش را مالید و دوباره نگاهش کرد. با تعجب گفت: «خودشه، بایرام!» بایرام نگاه در نگاه او کمی دورتر ایستاد. پیرمرد بهتزده صدایش را بلند کرد: «واقعا خودتی، بایرام؟ چه بهموقع رسیدی. حالم اصلا خوب نیست. خودم هم نمیدونم چطور شده که اینجام. بیا کمکم کن برم خونهم...»
بایرام در حالی که لبخند بر لب داشت از کنارش گذشت. پیرمرد صدایش را بلندتر کرد: «چرا حرف نمیزنی؟ شاید من رو نشناختی؟ آخه تموم بدنم کثیف و گلی شده! منم گلدی، دوستت. تو تنها دوست منی! برگرد... بیا کمکم کن!»
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
نظرات کاربران
درود بر شما لطفا کتاب کرکسان دهکده که از همین نویسنده هست در طاقچه قرار بدیدبا تشکر....