کتاب درختان صنوبر
معرفی کتاب درختان صنوبر
کتاب درختان صنوبر مجموعه داستانهای کوتاه نوشته علیاکبر ترابیان است که در انتشارات سوره مهر منتشر شده است. این داستانها با حال و هوای دوران جنگ، از شجاعتها و حوادثی میگوید که خانوادهها را در آن روزگار درگیر خود کرده است.
درباره کتاب درختان صنوبر
درختان صنوبر، مجموعه داستانهای کوتاه علیاکبر ترابیان است. داستانهایی با حال و هوای جنگ که شما را به روزهای درگیری میان ایران و عراق میبرد و زندگی را از یک زاویه دیگر به شما نشان میدهد.
این کتاب سه بخش دارد. بخش اول داستانهایی از عراقیهای زمان صدام است و یک داستان ایرانی را هم در دل خود جای داده است. بخش دوم روایتگر زندگی افرادی است که هنوز در جنگ زندگی میکنند و به عبارت دیگر جنگ از نظر مکانی تا زندگی خانوادگیشان، و از نظر زمانی تاکنون برای آنها ادامه داشته است. بخش سوم نیز از جنگ و جبهه میگوید. تجربههایی دست اول از حضور مردمی که آنچه را که ما در میان سطرهای این کتاب میخوانیم، از نزدیک دیده و تجربه کردهاند.
کتاب درختان صنوبر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن داستانهای ایرانی لذت میبرید و دوست دارید کتابهایی با حال و هوای جنگ، ادبیات پایداری و ... بخوانید، کتاب درختان صنوبر یک انتخاب عالی برای شما است.
بخشی از کتاب درختان صنوبر
مرغ و خروسها فهمیدند. سر و صدا راه انداختند. گربهها به طرف پنجرهها نگاهی کردند. یکی دو شاخه پایینتر آمدند. مرغ جوجههایش را به طرف قفس برد. خروس به برنجهایی که با آب خورش سرخرنگ شده بود، نوک نمیزد. سرش را بالا آورده بود و قاق میکشید.
صدای مادر بهرام بلند شد: «خدا جون خدا جون! به دادمون برس.» خواهر بهرام تا جایی که نفس داشت، جیغ میکشید. مرغ و خروسها ترسیدند. گربهها پریدند روی دیوار. همسایهها آمدند توی کوچه. هر چه زنگ میزدند، در میزدند، کسی در را باز نمیکرد. مادر بهرام دوید توی حیاط. با سر خورد زمین. پیشانیاش خونی شد و از حال رفت. خواهر بهرام سربرهنه دوید توی حیاط و در را باز کرد. همسایهها ریختند توی حیاط. مرغ وخروسها رفته بودند توی قفس. گربهها روی بام دستشویی به حیاط نگاه میکردند.
یکی دو تا از زنها سعی میکردند خواهر و مادر بهرام را آرام کنند. خواهر بهرام فقط جیغ میکشید. مادر بهرام با بیحالی اسم پسرهایش را مدام به زبان میآورد و تکرار میکرد. آب به صورت هر دو نفرشان زدند، شانههایشان را مالیدند، مهر نماز خیس کردند و جلو بینی مادر بهرام گرفتند.
ـ یه نفر بره مسجد، دنبال بابای بهرام.
ـ بابای بهرام نیرو برده پادگان. امروز اعزام به جبهههاست.
ـ پس چه خاکی به سرمون بریزیم؟
مادر بهرام به هوش آمد. انگار از خواب بیدار شده باشد. زنها پرسیدند: «چی شده؟»
ـ بهرام، بهرام من چی شده؟ شهرام من چی شده؟ کی میگه غرق شدن؟ غلط کرده هر کی میگه بچههای من غرق شدن!
ـ کی همچی حرفایی زده؟
ـ یه آقایی زنگ زد و گفت از آتیشنشونیه. گفت بچههام توی بند کارده غرق شدن!
ـ دروغ بوده بابا! شاید میخواستن آزارتون بدن. بذار ما زنگ بزنیم آتیشنشونی، دوباره بپرسیم!
همسایهها زیر بغل مادر و خواهر بهرام را گرفتند و بردند توی خانه. مرغ و خروسها آرام توی قفس ایستاده بودند. ولی سرشان این طرف و آن طرف میچرخید. گربه زرد رفته بود به طرف خانه آخر کوچه و برگشته بود.
ـ راست میگفتیا، جوجهخروس مادر رضا بزرگ شده. درست و حسابی میخونه!
ـ لابد رفته بودی بخوریش؟
ـ خوب، بدجوری گرسنهمه. اینجا چی شد؟
ـ هیچی. همه رفتن تو.
هر دو گربه از درخت تن از گل پایین آمدند و به طرف قفس دویدند. مر غ و خروسها با جوجهها زدند از قفس بیرون. خروس دنبال گربه زرد میکرد. مرغ به طرف گربه سفید حمله کرد. گربه زرد به طرف تنه چسبک دوید، تا از شاخههای آن برود بالا. دو تا از جوجهها از مادرشان جدا شدند و دویدند سمت حوض و تندتند به دیواره نمناک حوض نوک میزدند. گربه زرد از روی سر خروس جستی زد و یکی از جوجهها را برداشت و از درخت تن از گل رفت بالا. مرغ وخروس به طرفش دویدند، که گربه سفید هم یکی دیگر را برداشت و از درخت رفت بالا. مرغ و خروس بلند قاق میکشیدند، که دوباره صدای مادر بهرام شیشهها را لرزاند.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۹۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۹۰ صفحه