کتاب داستان های کودکی من
معرفی کتاب داستان های کودکی من
کتاب داستان های کودکی من اثری از نویسنده مهشور سوری، دلال حاتم است که با ترجمه طاهره کیانی پور در انتشارات سوره مهر منتشر شده است. این مجموعه داستانها و خاطرات، از اولینها میگویند. اولین تجربههایی که از پشت عینک یک کودک دیده میشوند...
دلال حاتم در کتاب داستان های کودکی من، تجربههای متفاوتی را به تصویر کشیده است. تجربههایی که به زیبایی از اولین برخوردهای هر کودک با تجربههای جدید و چیزهای نو میگوید و دنیا را از دید یک کودک کوچک، به تصویر کشیده است. کودکی که معصومانه به دنبال جوابی برای سوالاتش است و هر سوالی، هر رخدادی و هر اتفاقی نگاه او را به دنیا نشان میدهد.
داستانهای این کتاب، خواهر جدید، اولین سیلی، شبی که دندان درد گرفتم، رادیو، سوال بی جواب، حاجیه وهیبه، گربهای به نام شامه، ماهی من، جوی آب به کجا میرود؟ دعوا، شب فراموش نشدنی، هدیه غیر منتظره، ترس، گنجشکهای حیاط و جعبه قصهها نام دارد.
کتاب داستان های کودکی من را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
داستان های کودکی من را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی جهان پیشنهاد میکنیم.
درباره دلال حاتم
دلال حاتم از نویسندگان زن سرشناس سوریه است. او در سال ۱۹۳۱ متولد شده است و در میان کارهایش کتابهایی برای بزرگسالان هم دیده میشود. گذر از در تنگ، وضعیت بیخوابی و «زنی که نام خود را گم کرد از کارهای او برای بزرگسالان است.
از دلال حاتم مجموعه داستانی به نام الغریب هم منتشر شده است که درباره مساله اشغال فلسطین و تبعات آن بر زندگی کودکان است.
بخشی از کتاب داستان های کودکی من
کوبه در چندین بار پشت سر هم کوبیده شد و به دنبالش صدای بابا آمد که میگفت: «زود باشین در رو باز کنین!»
مامان دست از کار کشید، از آشپزخانه بیرون دوید و در حیاط را باز کرد. صدای مامان را شنیدم که میگفت: «بفرمایین، بفرمایین تو!»
صدای پای بابا از راهرو میآمد. عمه و من توی اتاق بودیم. کنجکاو شدیم و نوبتی چشمهایمان را گذاشتیم روی جاکلیدی و از آنجا راهرو را دید زدیم. بابا، همراه مرد غریبهای، پای پله بود. مرد غریبه کارتن بزرگی پشتش بود که معلوم بود خیلی سنگین است. بابا و مرد غریبه کارتن را کشانکشان و به کمک هم از پلهها بالا بردند و از آنجا به بعد دیگر چیزی ندیدیم. کمی بعد صدای مرد بلند شد.
- خدا خیرتون بده. مبارکه. مبارکه.
و بعد خداحافظی کرد و رفت.
مامان از حیاط برای خوردن ناهار صدایمان کرد. با عمه از اتاق بیرون رفتیم. مامان سفره را کنار جوی آب انداخته بود. با خوشحالی از بابا پرسیدم: «بابا، توی اون بسته بزرگه چیه؟» بابا گفت: «فعلاً غذات رو بخور. بعد همگی میریم بالا، بسته رو باز میکنیم.»
از جواب بابا دلگیر شدم و دیگر سؤالم را تکرار نکردم. میلی به خوردن غذا نداشتم. گذاشته بودمش جلویم و فقط ناخنک میزدم. تمام ذهنم مشغول چیزی بود که توی بسته بود. مرتب از خودم سؤال میکردم: «یعنی چی توشه؟»
حدس میزدم ممکن است عروسک جدیدی باشد که بابا برایم خریده است. البته اندازه بسته خیلی بزرگتر از آن بود که کارتن عروسک باشد. فکر کردم شاید یک دوچرخه است؛ درست مثل دوچرخه احمد، که وقتی زنگش را فشار بدهی، آهنگ قشنگی از آن دربیاید. با خودم گفتم: «خوب شد. حالا دیگه احمد نمیتونه به خاطر دوچرخهاش برام قیافه بگیره.» ولی یادم افتاد یک روز که از مامانم دوچرخه خواسته بودم، با اعتراض گفته بود: «دوچرخه اسباببازی پسراست. دختر رو چه به دوچرخهسواری؟!» و وقتی که از او فرق پسرها و دخترها را پرسیده بودم، فقط نگاه تندی به من انداخته بود. اگرچه من آن روز ساکت شدم، ولی قانع نشدم.
باز توی دلم گفتم: «خدایا، یعنی چی ممکنه توی بسته به این بزرگی باشه؟!»
فکرم به جایی قد نداد. غذایم را زورکی، اما تندتند، خوردم و از سر سفره بلند شدم. داشتم از پلهها بالا میرفتم که صدای مامان را از پشت سرم شنیدم.
- کجا میری مسواک نزده؟
از بس که فکرم مشغول بسته شده بود، عادت خوبی را که تازگیها پیدا کرده بودم، برای لحظهای فراموش کردم. برگشتم، دندانهایم را مسواک زدم و بهسرعت از پلهها بالا رفتم. رفتم توی اتاق و کنار کارتن ایستادم. چند بار دورش چرخیدم و خوب وارسیاش کردم. واقعاً که بسته بزرگی بود. به دنبال من، عمه، بابا و مامان هم آمدند بالا. عمه من را در آغوش گرفت و گوشهای نشست. گفت: «اینجا بشینیم، ببینیم بابا و مامان چی کار میکنن.»
حجم
۵۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۴
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
حجم
۵۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۴
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
نظرات کاربران
زیبا بود .👍