کتاب تولد در باران
معرفی کتاب تولد در باران
کتاب تولد در باران نوشته علیالله سلیمی است. این کتاب براساس زندگی سردار شهید نورعلی شوشتری و خواننده را با خود به تجربهای تازه از زندگی این شهید بزرگوار میبرد.
درباره کتاب تولد در باران
نورعلی شوشتری (متولد ١۴ اسفند ۱۳۲۷ نیشابور - درگذشته ۲۶ مهر ۱۳۸۸در پیشین است، او از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب بود و در فاصله سالهای ۱۳۸۲ تا ۱۳۸۸ بهعنوان جانشین فرمانده نیروی زمینی سپاه فعالیت میکرد. وی در سال ۱۳۸۸ در انفجار انتحاری در پیشین شهید شد. جنبش مقاومت ملی ایران مسئولیت این انفجار را برعهده داشت. این کتاب شرح زندگی این شهید بزرگوار است.
خواندن کتاب تولد در باران را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به زندگی شهدا و بزرگان پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب تولد در باران
تیغ آفتاب مستقیم بر فرق سر بچههای قدونیمقدی میتابید که کلافه از گرمای ظهر تابستان، مقابل خانه حاج فرجالله، کدخدای روستا، منتظر ایستاده بودند تا پسر کوچک او، نورعلی، هم از خانه بیرون بیاید و با هم به سمت گندمزار آن سوی جاده خاکی در اطراف روستا بروند.
از صبح که خبر فرود ناگهانی صدها بلدرچین راهگمکرده، بین بچههای روستا پیچیده بود، بیشتر آنها دور از چشم بزرگترها به سمت گندمزارها راه افتاده بودند. حالا آنهایی که کوچکتر بودند و نتوانسته بودند بهتنهایی به سمت گندمزار بروند، بچههای همسنوسال خود را خبر میکردند تا دستهجمعی بروند. تصور گرفتن چند بلدرچین، بیشتر بچههای روستا را وسوسه میکرد تا هرچه زودتر به محل فرود بلدرچینها بروند. یکی از بچهها که بیشتر از بقیه بیقراری میکرد، از لای دروازه نیمهباز حیاط سرک کشید و وقتی نورعلی را ندید، دستهایش را دور دهانش حلقه کرد و داد زد: «نورعلی، بیا بیرون، دیر شد!»
بچههای دیگر هم بیهوا جنبیدند و به داخل حیاط بزرگ خانه حاج فرجالله سرک کشیدند. گرمای هوا بیشتر بچهها را بیطاقت کرده بود. شعبان، که قیافهاش نشان میداد چند سالی از بقیه بزرگتر است، گفت: » بیایید ما راه بیفتیم، نورعلی هم هرجا باشد، خودش را میرساند.»
بقیه بچهها به همدیگر نگاه کردند و آخر سر نگاهها به شعبان دوخته شد. انگار تردید داشتند که پیش از آمدن نورعلی حرکت کنند و پابهپا میکردند. در همین لحظه یکی از بچهها داد زد: «نورعلی آمد.»
دوباره سرها به سمت دروازه حیاط خانه حاج فرجالله چرخید. نورعلی با کتابچهای در دست بهطرف بچهها آمد. شعبان داد زد: «حالا راه بیفتید برویم که خیلی دیر شد.»
او این را گفت و جلوتر از همه راه افتاد. نورعلی که انگار برای همراهی بچههای دیگر عجلهای نداشت، با گامهای آهسته، خود را به بقیه بچهها رساند و حرکت دستهجمعی آنها بهطرف گندمزار سرعت گرفت.
کوچههای روستا در هنگام ظهر خلوتتر بود. بیشتر بچهها مطمئن بودند در این ساعت از روز بهتر میتوانند به دور از چشم بزرگترها از روستا خارج شوند. سعی میکردند بدون سروصدا از کوچهها بگذرند. این را هم میدانستند که وقتی از روستا خارج شدند، در دل دشتهای پهناور اطراف، هر چقدر که خواستند، میتوانند بازی و شادی کنند، چون بزرگترها صدای آنها را نمیشنیدند و کسی هم به آنها نمیگفت شلوغ نکنند.
البته همین بیرون رفتن بدون اجازه بچهها از روستا، بارها دردسرهایی را برای آنها و بزرگترها به وجود آورده بود. ماجرایی که هر بار با توبیخ چندروزه بچهها و سپس فراموشی این موضوع از سوی بزرگترها و بچهها در روزهای بعد همراه میشد.
شعبان برگشت و آرام، طوری که فقط بچههای پشت سر او حرفهایش را بشنوند، گفت: «اگر شانس بیاوریم و تا موقع رسیدن ما بلدرچینها پرواز نکرده باشند، حتماً چندتایی میگیریم.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه