دانلود و خرید کتاب تریل باز عزیز سهرابی
تصویر جلد کتاب تریل باز

کتاب تریل باز

نویسنده:عزیز سهرابی
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب تریل باز

کتاب تریل باز نوشته عزیز سهرابی است. این رمان نوجوان داستان دو پسر نوجوان و دبیرستانی است که عاشق موتور هستند و برای رسیدن به آن هرکاری می‌کنند. تریل باز یک رمان جذاب برای نوجوانان علاقه‌مند به داستان است.

درباره کتاب تریل باز

راوی داستان و ذبیح دو دوست هستند. ذبیح عاشق موتور تریل است و هرروز دم در مغازه ابوالفضل می‌رود که اهل محل او را ابولی صدا می‌کنند و موتورهای او را می‌بیند، او دلش می‌خواهد یک موتور تریل داشته باشد تا بتواند جلوی مرجان تک چرخ بزند. مرجان دخترخاله‌ ذبیح بود. دختری که پدر و مادرش را یک‌جا در تصادف از دست داده بود و حالا پیش مادربزرگش، ننه‌کلثوم، زندگی می‌کرد. مرجان با راوی و ذبیح هم سن و سال بود و از خواهر راوی، هاجر، و خواهر ذبیح، سولماز، یک سالی بزرگ‌تر بود. ذبیح همیشه می‌گوید دوست دارد زودتر بزرگ شود و با مرجان عروسی کند و از این محله برود. این بود که عشق خودنمایی با تریل دیوانه‌اش می‌کرد. انگار خودنمایی توی خونش بود. در کتاب تریل باز این دو نوجوان به دنبال راهی برای خریدن یک موتور هستند و همین موضوع داستان را پیش می‌برد.

خواندن کتاب تریل باز را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام نوجوانان علاقه‌مند به داستان پیشنهاد می‌کنیم

بخشی زا کتاب تریل باز

با گفتن این جمله، انگشت را اشاره کرد به سمتی از تنه خشکیده درخت تبریزی پیر؛ حفره‌ای که انبوهی از زنبورهای دست و پا بلند مرتب داخل آن رفت و آمد داشتند. ذبیح ناگهان چوب‌دستی گرزمانندش را برداشت و رفت لای تبریزی‌ها. انگار برای خودنمایی و قهرمان‌بازی‌اش بهانه پیدا کرده بود. داد زدم: «دیوونه... می‌خوای چی‌کار کنی؟ این‌ها زنبور وحشی‌ان!»

اعتنایی به حرفم نکرد. جلوی چشم گریان مرجان، با ته چوب‌دستی می‌کوبید به کپه مشبک لانه‌شان. با چند ضربه کپه را پایین انداخت. یکهو تعدادی زنبور طلایی به سمت ذبیح هجوم آوردند. چند تایی هم سمت ما آمدند. با عجله، بوته‌ای پیرگون را با زور لگد از ریشه درآوردم و نفهمیدم چطوری با یک کبریت له‌شده آتش درست کردم. 

گون آتش‌گرفته را مرتب دور سر بچه‌ها می‌چرخاندم. دخترها جیغ می‌کشیدند و مرتب پیچ و تاب می‌خوردند. آتش گرگرفته گون را بردم سمت ذبیح و زنبورها را فراری دادم؛ اما انگار دیر رسیده بودم. ذبیح سرش را میان دست‌هایش گرفته بود و داد می‌زد. آتش به ریشه گون رسیده بود و نزدیک بود دستم را بسوزاند که دستپاچه انداختمش داخل جوی آب. به‌سرعت رفتم سمت ذبیح. کله‌اش را داخل جو فروبردم و بیرون آوردم. چند لحظه آرام شد؛ اما دوباره شروع کرد به هوار کشیدن. اطراف چشم‌ها و روی گونه و بینی‌اش ورم کرده بود. دخترها از ناله جگرخراش ذبیح بیشتر گریه می‌کردند. امیر هم گریه‌اش گرفته بود. آن روز را هیچ‌یک از ما چند نفر فراموش نمی‌کنیم. پدرم می‌گفت یک نیش آن زنبور طلایی کافی است که آدمی حساس را نفله کند. ذبیح شانس آورده بود.

ـ پیدا کردم رضا... پیدا کردم.

به خودم آمدم. ذبیح دست مرا با هیجان گرفته بود. دست‌هایش می‌لرزید و خوشحالی توی صورتش موج می‌زد. گفتم: «چی رو پیدا کردی؟ چی رو؟!»

گفت: «آفتابه نقره ننه‌کلثوم.»

ـ مگه گم شده بود؟!

ـ نه خنگول. همون آفتابه‌ای که ننه‌م باهاش دست و صورت می‌شوره. این آفتابه از اجداد مادری به ننه‌م رسیده.

ـ حتماً همراه اون تفنگ تک‌لول گوله‌زن.

ـ آره، تفنگ و آفتابه باهم. تا پارسال توی صندوق‌خونه مخفی بود. پارسال ننه تفنگ رو داده دست پدرم. 

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۶۰٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۶۰٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۲۸,۰۰۰
۱۴,۰۰۰
۵۰%
تومان