کتاب خاک تاول زده
معرفی کتاب خاک تاول زده
کتاب خاک تاول زده داستانی از جنین کامینز با ترجمه رویا مهرگان راد است. این داستان درباره زنی به نام لیدیا است که به ناچار و برای فرار از دست کارتلهای مواد مخدر، مجبور میشود سفری خطرناک و پرماجرا را به همراه پسرش آغاز کند.
منتقد سایت گاردین کتاب خاک تاول زده را اودیسه مردن میخواند و معتقد است که نویسنده «با دنبال کردن الگوها و ساختارهای کلاسیک روایت، از آن اثری جذاب و پرکشش ساخته است. اثری که به خوبی تصویرگر یکی از مهمترین رخدادهای جهان امروز، یعنی پدیده مهاجرت است.»
درباره کتاب خاک تاول زده
لیدیا و پسرش لوکا ناچار به ترک مکزیک هستند. تا دیروز لیدیا یک کتابفروشی داشت و یک زندگی خوب و آرام. اما زمانی که همسرش، که روزنامهنگار است، مطلبی را درباره یکی از روسای کارتلهای قاچاق مواد مخدر منتشر کرد و کشته شد، آرامش از زندگی لیدیا رفت.
حالا لیدیا باید پسر هشت سالهاش را بردارد و سفری پر مخاطره را آغاز کند، سفری که در جستجوی مکانی امن آغاز میشود.
این داستان نویسندگان مختلفی مانند جان گریشام، آن پاچت و جولیا آلوارز را بر آن داشت تا در تحسینش سخن بگویند.
کتاب خاک تاول زده را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از طرفداران داستانهای خارجی هستید، کتاب خاک تاول زده را حتما بخوانید و از یک داستان جذاب لذت ببرید.
درباره جنین کامینز
جنين کامینز، ۶ دسامبر ۱۹۷۴ در اسپانیا به دنیا آمد. او نویسنده آمریکایی است، پدرش در نیروی دریایی ایالات متحده کار میکرد و مادرش پرستار بود. تحصیلاتش را در رشتههای زبان انگلیسی و ارتباطات به پایان رساند و در سال ۱۹۹۳ نامزد نهایی جشنواره گل رز ترلی بود. این جشنواره یک رویداد بین المللی است که در میان جوامع ایرلندی در سراسر جهان جشن گرفته می شود.
جنین کامینز در سال ۱۹۹۷ به آمریکا آمد و مشغول به کار در صنعت چاپ و نشر کتابهای پنگوئن شد. این کار ده سال طول کشید. از میان کتابهای منتشر شده از او میتوان به یک پاره پاره در بهشت، پسر بیرونی، شاخه كج و خاک تاول زده اشاره کرد. این داستان با نام خاک آمریکا هم ترجمه شده است.
بخشی از کتاب خاک تاول زده
اولین گلوله درست از پنجره باز بالای توالتی وارد میشود که لوکا در آن ایستاده است. در آن لحظه، اصلاً متوجه نمیشود که گلوله است و فقط شانس میآورد بین چشمانش اصابت نمیکند. وقتی گلوله از کنار او رد میشود و بر دیوار کاشیکاریشده پشتسرش مینشیند، بهسختی متوجه صدای خفیفش میشود؛ اما گلولههای بعدی با صدایی گوشخراش، پرطنین و با ضرباتی متوالی، تقتقکنان، بهسرعت شلیک میشوند. صدای جیغوداد زیادی نیز میآید، اما آن سروصداها دوامی ندارد و خیلی زود با صدای تیراندازی از بین میرود. قبل از اینکه بتواند زیپ شلوارش را بالا بکشد و درِ توالتفرنگی را ببندد تا برای دیدن بیرون روی آن برود، قبل از اینکه فرصت کند منبع این سروصدای وحشتناک را وارسی کند، مامان درِ دستشویی را باز میکند و وارد میشود.
بهزبان اسپانیایی میگوید: «پسرم، بیا.» آنقدر یواش کلمات را ادا میکند که لوکا صدایش را نمیشنود.
دستهای مامان آرام و قرار ندارد؛ لوکا را بهسمت حمام هل میدهد. لوکا روی برجستگی پله سکندری میخورد، از جلو روی دستهایش زمین میخورد و مامان روی او میافتد. براثر زمین خوردن، دندانش لبش را پاره میکند. طعم خون را مزمزه میکند. قطره خونِ تیرهرنگی دایره کوچک قرمزی روی کاشی سبز روشن حمام درست میکند. مامان او را به کنجی میکشد. حمام در و پرده ندارد. فقط سهکنج دستشویی مادربزرگش را با دیواری کاشیکاریشده جدا کردهاند تا حکم یک اتاقک را داشته باشد. ارتفاع این دیوار حدود دو متر و طولش حدود یک متر است. حمام فقط بهقدری جا دارد که با کمی خوشاقبالی لوکا و مادرش را از دیدرس حفظ کند. کمر لوکا به سهکنج دیوار چسبیده، شانههای کوچکش هر دو دیوار را لمس میکند. زانوهایش را زیر چانهاش جمع کرده و مامان همچون لاکِ لاکپشتی دورش را محکم گرفته است. درِ دستشویی باز مانده و باعث نگرانی لوکا میشود، هرچند به در دید ندارد و از آنسوی سپر بدن مادرش، پشت حصار نیمبندِ دیوار حمام مادربزرگ، نمیتواند در را ببیند. دلش میخواهد با زرنگی از دست مادرش فرار کند و ضربه آهستهای با انگشتش به در بزند. دلش میخواهد در را هل بدهد و ببندد. نمیداند که مادرش عمداً در را باز گذاشته است. زیرا درِ بسته فقط کنجکاوی بیشتری را برمیانگیزد. بیرون، سروصدای تیراندازی ادامه دارد و بوی زغال و گوشت سوخته هم به آن اضافه میشود.
بابا بیرون خانه، گوشت گاو ورقهورقهشده و ران مرغ کباب میکند. لوکا عاشق ران مرغ است. دوست دارد ران مرغ کمی برشته شود. مزه تند پوست مرغ برشته را دوست دارد. مامان سرش را قدری بلند میکند تا به چشمهای لوکا نگاه کند. دستانش را دو طرف صورت لوکا میگذارد و سعی میکند گوشهایش را بپوشاند. سروصدای تیراندازی بیرون کم میشود. تیراندازی متوقف میشود و بعد دوباره شلیکهای ضعیفی شروع میشود؛ لوکا فکر میکند این صداها ریتم نامنظم و هیجانی قلبش را منعکس میکنند. در میان این هیاهو، هنوز میتواند صدای رادیو را بشنود، صدای گوینده زنی که میگوید: «رادیو لامِهور شهر آکاپولکو موج افام ردیف ۱/۱۰۰!» و بهدنبال آن گروه موسیقی اماس ترانهای میخواند با این مضمون که چقدر با عشق بههم خوشبختاند.
حجم
۵۵۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۵۶ صفحه
حجم
۵۵۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۵۶ صفحه