دانلود و خرید کتاب چند قصه پرنده الن اوه ترجمه شروین جوانبخت

معرفی کتاب چند قصه پرنده

کتاب چند قصه پرنده نوشته الن اوه است. کتاب چند قصه پرنده را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب چند قصه پرنده

اگر از داستان‌های نوجوانانه ورزشی به خصوص داستان‌های بسکتبالی خوشتان می‌آید یا دوست دارید قصه‌هایی درباره دخترانی که تبدیل به دزد دریایی شده اند بشنوید و یا اگر از داستان‌های پاگنده خوشتان می‌آید و یا هیجان انگیزتر.... اگر دوست دارید داستان‌هایی درباره خرابکاری‌های خانوادگی، علاقه‌های دزدکی و دوستان صمیمی و یادداشت‌های خصوصی و خیلی خیلی داستان‌های جذاب دیگر بخوانید. آماده پرواز باشید. کمربندها را محکم ببندید تا باهم در آسمان قصه‌ها پرواز کنیم. این کتاب با داستان‌های جذابش، مخصوص قصه‌بازها است.

خواندن کتاب چند قصه پرنده را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

نوجوانان بالای ۱۲ سال مخاطبان این کتاب جذابند.

بخشی از کتاب چند قصه پرنده

الان پاییز است. این‌جا در نیوهمپشایر برگ درختان درست مانند عکس‌های روی کارت تبریک هستند؛ برگ‌هایی به رنگ قرمز روشن و طلایی غم‌افزا؛ رنگ‌هایی چنان ژرف و غنی که انگار به طبیعت تعلق ندارند. کارت‌های تبریک را در داروخانه‌ای در خیابان اصلی می‌فروشند؛ گردشگرها هم کلی از آن‌ها را می‌خرند و با خط خرچنگ‌قورباغه رویشان می‌نویسند این‌جا شگفت‌انگیز است یا همین الان از شهرمان خارج شدیم یا برایتان شربت افرا سوغاتی می‌آوریم یا می‌توانم روزی را تصور کنم که این‌جا زندگی می‌کنم. سِلِست می‌گفت مادرش همین‌طوری پیتر بورو را پیدا کرده است. او با اتوبوسی پر از آدم آمده بود؛ آدم‌هایی که می‌خواستند به تماشای تغییر رنگ برگ‌ها بنشینند. او با خودش گفته بود شاید روزی این‌جا زندگی کنم. سلست می‌گفت: شاید اون‌قدر حواسش به برگ‌های رنگارنگ بوده که نگاهی به دوروبرش ننداخته و ندیده تنها چیزی که توی این شهر رنگ داره، برگ‌های درخت‌هاست!

توی خیابان اصلی یک کافه است؛ درست کنار داروخانه. اگرچه هیچ‌وقت تخم‌مرغ‌خامه‌ای جایی بین نوشیدنی‌های کافه نداشت، مردمی که برای دیدن برگ‌ها به این‌جا می‌آمدند آن‌قدر سراغش را گرفتند که صاحب کافه بالاخره تخم‌مرغ‌خامه‌ای را به سفارش‌ها اضافه کرد و مردم شهری گالن‌گالن آن را می‌نوشیدند و توی کارت‌هایشان چیزی می‌نوشتند. کسی به من یاد نداده که از تخم‌مرغ‌خامه‌ای خوشم بیاید، اما بعضی روزها توی کافه می‌نشینم و نوشابه‌ام را سر می‌کشم و از بالای شانهٔ مردم نگاهشان می‌کنم که دارند چیزهای تکراری می‌نویسند؛ تکرار و تکرار و تکرار. گاهی فکر می‌کنم سلست را می‌بینم که از توی ماشینی بیرون می‌آید و با مادرش می‌دود توی داروخانه؛ اما حالا سلست رفته. بدون او این شهر هم کاملاً فرق کرده، هم کاملاً شبیه گذشته است.

زمستان پارسال که مدتی طولانی برف بارید و ارتفاعش خیلی زیاد شد، پدرم مردی از اهالی کِین را استخدام کرد تا برف‌ها را پارو کند. وقتی مرد رسید، پاروی خیلی بزرگش در سکوت راهش را از میان تودهٔ برف باز می‌کرد. این سکوت غافلگیرم کرد. چطور ممکن بود این‌همه نیرو در چنین سکوتی وجود داشته باشد؟ وقتی تماشا می‌کردم و سرم را به شیشهٔ پنجره فشار می‌دادم، به پدرم گفتم: دلم می‌خواد به همین ساکتی توی دنیا زندگی کنم؛ به همین قدرتمندی.

چشم‌های پدرم هم‌زمان خندیدند و نگران شدند؛ گفت: تو دیگه از کجا پیدات شد؟

توی قاب پنجره گفتم: زمانی مادر داشتم. اون یه چیزهایی می‌گفت.

پدرم گفت: این حرف رو نزن. هنوز هم داری. دیگه هیچ‌وقت این حرف رو نزن.

اما او اشتباه می‌کند. من دیگر مادر ندارم. حالا فقط پدرم هست و برگ‌ها و برف.

و آن خاطره.

چیزهایی هستند که اجازهٔ گفتنشان را نداریم. وقتی خیلی کوچک بودم، این چیزها ناسزاهایی بودند که مادرم به زبان می‌آورد؛ کلمه‌هایی که از دهانش فواره می‌زدند اما به هم وصل نبودند؛ حرف‌هایی آن‌قدر زشت که اصلاً شبیه آدمی به زیبایی مادرم نبودند. یک روز صبح جلوی آینه ایستادم و آن کلمه‌ها را پشت سرهم به زبان آوردم. پدرم من را در آن حالت دید. هیچ‌کداممان نمی‌دانستیم که دقیقاً هشت روز بعد از آن لحظه، مادرم به جای دیگری خواهد رفت. فکر می‌کردیم دکترها اشتباه می‌کنند. دعا می‌کردیم: وای دکترها، به پدر مقدسمان قسم، اشتباه کرده باشید.

وقتی پدرم صدایم را شنید، گفت: چی داری می‌گی؟ دیگه هیچ‌وقت این حرف‌ها رو به زبون نیار؛ هیچ‌وقت.

ولی مامان که می‌گه.

پدرم گفت: اون درد داره. فقط آدم‌هایی باید این حرف‌ها رو بزنن که دارن درد می‌کشن.

می‌خواستم به او بگویم که من هم دارم درد می‌کشم. می‌خواستم نشانش بدهم که کجایم درد می‌کند؛ با دست، سر و قلب و شکمم را نشان بدهم و بگویم: این‌جا بابایی و این‌جا و این‌جا. اما این کار را نکردم. هشت‌ساله بودم. لابد می‌گفت زیادی کوچکم که بفهمم درد واقعی چیست. می‌گفت: هر چی باشه تا حالا حتی زانوت هم زخمی نشده، نوک‌درختی! بعد دستی به سرم می‌کشید و لبخندی می‌زد که نصفش واقعی بود و نصفش گریه. در آن زمستان همان‌جاهایی از بدنم درد می‌کرد که در بدن مادرم هم دردناک بود. وقتی پارچه‌های نم‌دار را روی پیشانی عرق‌کرده‌اش فشار می‌دادم، وقتی می‌گذاشتم دستم را بگیرد و صبر کند تا درد از تنش بیرون برود، وقتی مجله‌های خبری خاله‌زنکی را برایش می‌خواندم و آرام موهایش را که داشتند تنک می‌شدند شانه می‌کردم، هر پیچش دردی که درونش می‌خزید درون من هم به حرکت درمی‌آمد. می‌خواستم این را به پدرم بگویم؛ بگویم که قبلاً یک بار درون مادرم زندگی کرده بودم که بخشی از وجود او بودم. می‌خواستم بگویم: چطور می‌توانم دردش را حس نکنم؟

نوک‌درختی دیگه چه‌جور اسمیه؟ وقتی سلست برای اولین بار شنید که پدرم این‌طوری صدایم می‌زند، این را پرسید. آن موقع نُه‌ساله بودیم و سلست جدیدترین دوست صمیمی‌ام. او از نیویورک به نیوهمپشایر آمده بود. قدبلند و زیبا بود و پوستی قهوه‌ای داشت. مادرش مانکن مجله‌ها بود.

اولین باری که ازش پرسیدم بچه‌ها از کجا می‌آن، بهم گفت از نوکِ درخت.

سلست چشم‌هایش را چپ و لب‌هایش را کج‌وکوله کرد. این کارها را توی آینه تمرین کرده بودم، اما هیچ‌وقت مثل شکلک‌های فوق‌العادهٔ او نمی‌شد.

می‌دونی که این حقیقت نداره دیگه؟

آره، معلومه. اما این اسم روم موند.

سلست به من گفت: بابای من هیچ‌وقت همچین چیزی نمی‌گه. اگه اون بود، می‌گفت برو توی فرهنگ لغات دنبال معنی‌ش بگرد. ولی هیچ‌وقت من رو برو دنبالش بگرد صدا نمی‌کرد. همین‌طوری می‌گم.

خندیدیم. از همان لحظه‌ای که با هم دوست شدیم، انگار بیشتر وقتمان را به خندیدن می‌گذراندیم.

به من گفت پدرش وقتش را به فکر کردن دربارهٔ کارهایی می‌گذراند که می‌تواند با 

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۹۳٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

حجم

۹۳٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

قیمت:
۲۳,۲۰۰
تومان