خواستهٔ بعدی من که قراره با جادو برآورده بشه از کنترل خارج میشه و من رو تا پای مرگ میبره، ولی لااقل خوبیش اینه که درس مهمی توی زندگی بهم میده
Book worm
«حالا گوسفنده چند کیلو هست؟»
«بود. الان دیگه مُرده.»
«مُرده؟ یعنی وقتی خورد به مامانت مُرد؟»
«نه. چون باعث شد پای مامانم بشکنه باید از بین میرفت.» مکث کوتاهی کرد. «البته بعداً میخوریمش.» مکث کوتاه دیگری کرد. «گوسفنده رو میگمها. مامانم رو نه!»
=o
من هنوز پرستارتم و مهمترین کار پرستار بچه اینه که نذاره بچه خودش رو اینقدر خسته کنه که فرداش نتونه راحت از خواب بیدار بشه.»
دلف گفت: «واقعاً؟ به نظر من که مهمترین کار پرستار بچه اینه که مراقب باشه بچههه نمیره.»
خانم استوکس نگاهی به دلف انداخت که الفی منظورش را فهمید: من اجازه نمیدم یه دلفین دربارهٔ اصول پرستاری بچه برام سخنرانی کنه؛ چه سخنگو باشه، چه نباشه.
=o
الفی سری تکان داد و گفت: «آهان، فهمیدم. پس... تمام این ماجراهایی که من دارم تجربه میکنم، قراره این نکته رو بهم یاد بده؟ اینکه آدم زیادهخواه میشه؟ یعنی خواستهٔ بعدی من که قراره با جادو برآورده بشه از کنترل خارج میشه و من رو تا پای مرگ میبره، ولی لااقل خوبیش اینه که درس مهمی توی زندگی بهم میده؟»
=o