کتاب اتاق بیست و سوم
معرفی کتاب اتاق بیست و سوم
کتاب اتاق بیست و سوم داستانی از نیما ایرج زاده است. این داستان درباره مردی در روزگار معاصر است که در اثر زندگی مدرن و فشارهایی که بر او وارد میشود، گرفتار بیماریهای روحی روانی میشود.
درباره کتاب اتاق بیست و سوم
زندگی انسانهای امروزی با زندگی انسانهای نسلهای گذشته از زمین تا آسمان متفاوت است. همین که شکل زندگیها تغییر پیدا کرد، دغدغهها و گرفتاریها و حتی بیماریها هم تغییر کرد. در عصر حاضر کمتر شاهد زندگیهایی هستیم که با فقر عجین شدهاند. در یک نگاه کلی میتوان متوجه شد که زندگی مردم مشکلاتی از قبیل تهیه غذا و پوشاک را ندارد. علم پیشرفت کرده است و بیماریهای کشنده گذشته حالا به راحتی درمان میشوند.
اما شکل زندگیها هم تغییر کرده است. احساس تنهایی که بر آدمها غلبه میکند، میل و نیاز به دیده شدن که در انسان به وجود میآید، طرد شدن از جامعه، شکستها و آرزوهایی که مسیر رسیدن به آنها دور و دراز است و هزاران دلیل دیگر سبب شده است تا انسان گرفتار بیماریهای ذهنی باشد. بیماریهایی که روح و روان را مستقیم تحت تاثیر قرار میدهند و راه درمانشان نیز بسیار متفاوت از درمان بیماریهای جسمی است.
اتاق بیست و سوم روایتی از زندگی مردی است که در همین عصر معاصر ما زندگی میکند و به همین بیماریهای ذهنی دچار شده است.
کتاب اتاق بیست و سوم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
دوستداران ادبیات داستانی ایران را به خواندن کتاب اتاق بیست و سوم دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب اتاق بیست و سوم
یک ساعتی هست که بیدار شدم. ساعت از هشت گذشته و روی تخت آهنی کهنه قدیمی که با هر نفس کشیدنم جیرجیر میکند، دراز افتادهام.
هوای اتاق از هوای بیرون داغتر است و تنها پنکه کوچکی که به زور هوای داغ را دور خودش میچرخاند، برای خنک کردن اتاق دارم. لباسم از عرق شبانه خیس شده و رختخوابم بو گرفته. بویی شبیه سوختن موش های مرده که بدنشان فاسد و کپکزده باشد. یک صندلی که انگار قبلا از چرم بوده، کنار تخت قراردارد. یک رختخواب وسط اتاق پهنشده. فرش نخ نمایی که چند سوراخ بزرگ در آن، سیمانی بودن کف اتاق را نشان میدهد. گاز کوچکی که دورش چند ظرف قدیمی و کثیف ریخته شده، اینها همه وسایل این اتاق را تشکیل میدهند. اتاق کوچکی که اگر روشنایی چراغ ها نباشد، در طول روز تاریک است و یک پنجره کوچک هم ندارد.
اگر کسی این اتاق را ببیند، نمیتواند باور کند که کسی اینجا زندگی میکند. لابد، با خودش میگوید: در این اتاق، موش و مار و عقرب هم، نمیتوانند زندگی کنند.
بلند میشوم و از زیر بالشتم، پاکت سیگارم را برمیدارم و یک نخ از آن بیرون میکشم. بعد از کشیدن نخ چهارم، حشرات مغزم را دور میکنم و سعی میکنم، بالاخره از تخت بیرون بیاییم.
امروز، هیجدهم ماه است و چهار روز مرخصی من از فردا شروع میشود. همین دیشب، ناگهان تصمیم گرفتهام که بعد از گذشت سه ماه این چهار روز را به خانه بروم.
اینجا من نگهبان کانتینرها و بارها و کشتیهای پهلو گرفته اسکله هستم. اینجا نگهبان های زیاد دیگری هم دارد که در استخدام دولتند اما، من و چند نگهبان دیگر، در استخدام یکی از مدیران باربری اسکله هستیم و خود او حقوق ما را پرداخت میکند.
از اتاق بیرون میآیم و کنار شیر آب که درست گوشه دیوار بیرونی اتاق است مینشینم و شیر آب را باز میکنم. درحالی که پاهایم را زیر آب گذاشتهام، نیم ساعتی فکر میکنم که میخواهم به خانه بروم یا نه؟ با خودم حرف میزنم و میبینم که، برایم بهتر است که به خانه بروم. با بیحوصلگی آبی به صورتم میزنم و به اتاق برمیگردم لباس هایم را عوض میکنم و، به سمت دفتر مدیر باربری راه میافتم.
هنوز صبح بود و تازه ساعت نه میشد. هنوز اسکله به طور کامل از نور خورشید روشن نشده بود. اما، اسکله شلوغ بود و آدم های زیادی در رفت و آمد بودند. از اتاق من تا دفتر مدیر راه زیادی نبود، بعد از یک ربع راه رفتن و تماشای آدمها در مسیر به ساختمان دفتر مدیر رسیدم، به طبقه دوم که دفتر مدیر قرار داشت، رفتم. بعد از سلام کردن به منشی دفتر مدیر باربری، که خانمی چهل ساله است و همیشه انگار وقت برای صحبت با کسی ندارد، منتظر نشستم، تا منشی اجازه بدهد به دفتر مدیر بروم. روی صندلی نشستم و انگشتانم را بازی دادم که زمان بگذرد. بعد از اینکه منشی خوردن صبحانه اش را تمام کرد، اجازه داد به دیدن مدیر بروم.
در زدم و بعد از مکث کوتاهی، وارد شدم. سلام کردم و مدیر نگاهی به من انداخت و بعد برخلاف منشیاش جواب سلامم را داد. گفتم: که میخوام به خانه بروم. با لحن خوشی گفت: بالاخره کوتاه آمدی و دلتنگ خانه شدی؟ هان؟ به زور لبخندی تحویلش دادم و گفتم: بله. برای همین آمدم تا حقوق این ماهم را برایم بنویسید. از روی صندلی بلند شد و دسته چک خود را از جیب کت آبیای که روی چوب لباسی دفترش آویزان بود، بیرون آورد و حقوق این ماه را روی یک برگ از آن نوشت. بعد آن را کند و به سمت من گرفت. چک را گرفتم و از او تشکر کردم و از اتاق بیرون آمدم. دفتر مرخصیام را از منشی مدیر که مشغول بررسی نامهها وکاغذها بود، گرفتم و امضا کردم. به اتاقم برگشتم تا وسایلم را جمع کنم و به خانه بروم.
حجم
۴۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۵ صفحه
حجم
۴۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۵ صفحه
نظرات کاربران
موضوع و نگارش داستان بسیار ضعیف و ابتدایی ؛ بریده ای بی معنی از افکار مالیخولیایی راوی داستان و در کل افتضاح بود