کتاب لیلی شناسنامه نمی خواهد
معرفی کتاب لیلی شناسنامه نمی خواهد
کتاب لیلی شناسنامه نمی خواهد نوشته عطیه سادات حجتی است. این کتاب شامل نوشتههای شورانگیز و عاشقانه نویسنده است که به سبک شطحیات عارفان نوشته شده است.
درباره کتاب لیلی شناسنامه نمی خواهد
عطیه سادات حجتی، در کتاب لیلی شناسنامه نمی خواهد، روایت شیدایی و شوریدگیاش را نوشته است. او کتاب را با وصف محبوبش آغاز میکند و متن را به اوج میرساند. مانند تمام عاشقان محبوب را از مقام انسانیاش خارج میکند و به او به چشم موجودی فرا انسانی مینگرد. با سادهترین کلمات و زیباترین توصیفها ارتباط میان خود و معشوقش را به تصویر میکشد و در قالب شطحیات، مانند عارفان، آنچه را که بر ذهنش جاری میشود به قلمش منتقل میکند و به روی کاغذ میآورد..
این کتاب یادآور بخشی از ادبیات قدیمی و کلاسیک ایران است. نویسنده تلاش کرده است تا در قالب روایی با مخاطبش رو به رو شود و احساساتش را که در حال جوش و خروش است و غلیان میکند به روی کاغذ بیاورد.
کتاب لیلی شناسنامه نمی خواهد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن عاشقانههای شورانگیز لذت میبرید، با خواندن کتاب لیلی شناسنامه نمی خواهد به درون دنیای نویسنده سفر کنید و از نگاه او محبوبش را ببینید و ستایش کنید.
بخشی از کتاب لیلی شناسنامه نمی خواهد
صبح تا نزدیکیهای شهر که میآید ... وقتی هوا هنوز روشن نشده ... صدای اوج گرفتن اولین پرواز مهرآباد ... مرا هم سوار میکند و با خودش میبرد ... با یک بلیط همیشگی تهران _ مشهد ... از سالهای دور ... که هیچ وقت باطل نمیشود ... بلیط پنج صبح ماهان ... اینطوری به نقاره زدنهای بین الطلوعین هم میرسم ... به صبح زود حرم ... به آخرین لحظههای چراغانی ... زائرانی که شب را در حرم بیتوته کردهاند ... دارند مهیای رفتن میشوند که من میرسم ... میرسم به خیابان امام رضا ... به دیدن نمای گنبد از دور ... تا رسیدن به فلکه سر تکان میدهم و مستانه نگاه میکنم ... چه خوب است این همه سبک بار بودن ... این بیبار و بنه آمدن ... اینکه فکر هیچ چیزی را نکنی و فقط راه بیفتی ... تمام فکرت لحظه دیدار باشد ... و تمام بساطت اشتیاق ... آن خانههای لب خط چرا شکرانهٔ صدای قطار را به جا نیاوردند ... چرا حواسشان نبود با هر سوت قطار ... میتوانند مسافر خراسان باشند ... چرا مردمی که صدای بلند شدن هواپیما ... خوابشان را کوتاه میکند ... یادشان نیست که نباید جا بمانند ... چه خوب که بیدارم کردی ... چه خوب که شنیدمت ... چه خوب که دیدمت ...
بعد از آن همه سال که پنجره اتاقم ... رو به هیچ باز میشد ... حالا ... ماه مهمان این شیشههای قدی است ... از تاج و تخت ماه میتوانم حدس بزنم چقدر از شب گذشته ... و آمدن صبح را ... از صدای پرندهای که حیاط کوچک خانه ما را به باغهای بزرگ ترجیح میدهد ... این پنجرههای قد بلند ... مرا با آفتاب آشتی دادهاند ... هرچند شبهای زمستانی سمفونی سرما را با مهارت تمام اجرا میکنند ... درست مثل امشب ... که سرما از شبهایی که گذشت سمجتر است ... اتراق کرده پشت پنجره و نمیرود ... و من میخواهم خودم را با کبریتهایی که برایم مانده گرم کنم ... اما کبریتهای خیس تن به روشنایی نمیدهند ... تاریکی سرما را چندبرابر میکند ... سرما تا مغز استخوانم میرسد ... کاش میشد از این سرما سفر میکردم به جزیرهای که گرم باشد و نشانیاش را هیچ کس نداند ... به راهی که آسمانش را ستارهها فرش کرده باشند ... اما چه فایده ... اگر باز هم تمام مسیر را به مقصد فکر کنم و ستارهها را نچینم ... چه قصه غریبی ست که به سفر پناه میبریم اما از فکر مقصد ... جاده را نمیبینیم ... کسی چه میداند ... شاید مقصد ... چشمان همسفری بود که سیر نگاهش نکردیم ...
حجم
۱۱۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه
حجم
۱۱۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه