کتاب ناگازاکی
معرفی کتاب ناگازاکی
کتاب ناگازاکی رمانی از اریک فی با ترجمه محمود گودرزی است. این داستان درباره مردی است که تنها زندگی میکند اما متوجه میشود کسی به مواد غذایی او دستبرد میزند. این موضوع او را نگران میکند و برای پی بردن به راز این موضوع دوربین مداربسته نصب میکند.
این اثر جایزه رمان آکادمی فرانسه سال ۲۰۱۰ را از آن خود کرده است و به بیست و یک زبان در دنیا ترجمه شده است.
درباره کتاب ناگازاکی
ناگازاکی داستان مردی به نام کوبو شیمورا است. او در خانهاش در حومه شهر، جایی که خودش آن را محله امنی میداند، تنها زندگی میکند. دوستان زیادی ندارد و دوست دارد زندگیاش با نظم و روال خاصی پیش برود. اما کمکم متوجه چیز خاصی میشود، اشیا در خانهاش تکان میخورند، مواد غذاییاش خورده میشوند، ظروف جا به جا میشوند و ... او میترسد، ذهنش را به وسواس داشتن بی مورد متهم میکند اما همین که تمام وقایع دوباره تکرار میشوند او تصمیم میگیرد تا دوربین مدار بستهای نصب کند و به ماجرا، خاتمه بدهد. حال سوال اینجا است. آیا او برای روبهرو شدن با چیزی که دوربین نشانش میدهد، آماده است؟
اریک فی کتاب ناگازاکی را با اقتباس از رخدادی واقعی نوشت که روزنامههای ژاپنی متعددی، از جمله آساهی (Asahi) در ماه مه ۲۰۰۸ شرح آن را نوشتند.
کتاب ناگازاکی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به ادبیات داستانی و ادبیات جهان را به خواندن کتاب ناگازاکی دعوت میکنیم.
درباره اریک فی
اریک فی ۳ دسامبر ۱۹۶۳ در لیموژِ فرانسه به دنیا آمد. در رشته روزنامهنگاری تحصیل کرد و در حال حاضر با آژانس خبری رویترز همکاری میکند. اولین اثری که اریک فی منتشر کرد کتابی درباره نویسنده آلبانیایی، اسماعیل کاداره بود. این کتاب به همراه گفتگویی با او منتشر شد. او داستان کوتاه و رمان مینویسد و داستانهایش فضایی پوچگرا و وهمآلود را دنبال میکنند.
بخشی از کتاب ناگازاکی
عادت کردهام بعد از کار، با همکارانم که برای نوشیدن چند گیلاس آبجو یا چند شیشه مشروب میروند، همراه نشوم. دوست دارم در خانه کمی با خودم خلوت کنم، تا شام را به وقتش بخورم. تحت هیچ شرایطی شام را دیرتر از ساعت ۱۸:۳۰ نمیخورم. اگر متأهل بودم تابع چنین نظمی نبودم، دنبالِ همکارانم میرفتم، ولی متأهل نیستم. راستش، من پنجاه و شش سالهام.
آن روز چون کمی تب داشتم زودتر از همیشه به خانه برگشتم. هنوز ساعت پنج نشده بود که تراموا مرا با پلاستیکی آذوقه در هر دست، در خیابانمان پیاده کرد. در طول هفته، بهندرت اینقدر زود به خانه میرسم، بنابراین احساس کردم بهطور غیرقانونی وارد میشوم. بیشک لفظ غیرقانونی اندکی اغراقآمیز است، بااینحال... تا همین اواخر وقتی خارج میشدم در را قفل نمیکردم. محله ما محله امنی است و چند تا از پیرزنهای همسایه (خانم اُتا، خانم آبه و چند نفر دیگر که کمی دورترند) اغلب ساعات شبانهروز را در منزل میگذرانند. روزهایی که بارم سنگین است، باز گذاشتن دَر کارم را آسان میکند: بعد از پیاده شدن از تراموا، کافی است چند متر پیاده بروم، سپس درِ کشویی را هل میدهم و وارد خانه میشوم. به محض اینکه کفشهایم را درمیآورم و جوراب میپوشم خوراکیها را توی کابینتهای آشپزخانه میچینم. بعد مینشینم و نفسنفس میزنم، اما امروز از این نعمت محروم بودم: با دیدن یخچال، نگرانیهای روز گذشته ناگهان از نو زنده شد. گرچه، یخچال را که باز کردم به نظرم همهچیز عادی آمد. همهچیز سر جایش بود، یعنی همانجا که صبح هنگام رفتن بود. سبزیجات سرکهزده، قالبهای پنیر سویا، مارماهیهای شام. با دقت تمام قفسههای شیشهای را وارسی کردم. سُس سویا و تربچه، جلبکهای لامیناریای خشکشده و خمیر لوبیای قرمز، هشتپای خام در ظرف تاپِروِر در قفسه پایین، بستههای سهگوشِ برنج با جلبک مثل قبل چهارتا بود. و هر دو بادمجان هم سرجایشان بود.
احساس کردم باری از دوشم برداشته شد، زیرا اطمینان داشتم خطکش هم خیالم را راحت میکند. یک خطکش فولادی ضدزنگ به طول چهل سانتیمتر. روی قسمتی که مدرج نبود روبانی از کاغذ سفید چسباندم و سپس آن را داخل قوطی آبمیوه مولتی ویتامینه (آ، ث و ای) گذاشتم که همان روز صبح باز کرده بودم. چند ثانیه صبر کردم تا وسیله اندازهگیریام از مایع خیس شود، سپس آهسته بیرون آوردمش. جرئت نداشتم نگاه کنم. اندازه را خواندم، هشت سانتیمتر. فقط هشت سانتیمتر از نوشیدنیام باقی مانده بود، هشت در برابر پانزده سانتیمتری که زمان رفتنم بود... کسی از آن نوشیده بود. من که تنها زندگی میکنم.
حجم
۷۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۷۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
نظرات کاربران
کتاب روان و خوبی بود ترجمه راضی کننده بود اررش خوندن رو داشت
با اینکه کتاب کم حجمی بود و شاید ترجمه خیلی حرفه ای نبود ولی خود کتاب فارغ از ترجمه ، داستان جالبی داشت و به نظر من بازگوی تنهایی عمیق انسان از یک طرف و موضوع جنگ از طرفی رگه
یکی ازبهترین،غم انگیزترین، معقول ترین درنوع خودش، داستان کوتاهی که تابحال خواندم، عمق فاجعه ودرد وناملایمتی های انسان وروزگار که برسرکسی آوارمیشود، بخش دوم داستان گویای همه داستان است، ترجمه هم عالی بود.
کتاب کوتاه و جذابی بود و اواخر اصلا دلم نمیخواست تموم شه.
چقدر غمگین بود. رنج تنهایی یک انسان رو به بهترین وجه نشون میداد...
از زاویه دید دو نفر این حادثه رو بررسی میکرد جالب بود
نخوندم
بی محتوا بود. اون دو امتیاز هم فقط به خاطر ترجمه خوبش دادم
اینکه بر مبنای یک اتفاق واقعی بود جذابش میکرد. نیمه ابتدایی داستان خوب پیش رفت و فقط یکم بنظرم شخصیت مرد زیاده گویی میکرد. اواخر داستان که داستان زندگی زن رو از زبون خودش میشنویم فوق العاده عمیق بود و بنظرم
کتاب جالبی بود. ((درباره یه هواشناس که متوجه کم شد برخی موادغذایی از آشپزخونه اش میشه و دنبال ماجرا رو می گیره)) تشکر از طاقچه بابت هدیه دادنش