کتاب آدمکش حرفهای (کتاب نهم)
معرفی کتاب آدمکش حرفهای (کتاب نهم)
آدمکش حرفهای رمانی تخیلی برای نوجوانان از یو وو، نویسنده چینی است که از متن انگلیسی آن با عنوان kill no more ترجمه شده است. این داستان جلد نهم از یک مجموعه دنباله دار ۱۳جلدی است. این جلد آدمکشی هرگز نام دارد.
درباره کتاب آدمکش حرفهای، آدمکشی هرگز؛ کتاب نهم
لیولا هنگام فرار از تشکیلات آدمکشی، به طور تصادفی وارد دنیای دیگری میشود. او در این دنیای بینظم تلاش میکند تا یک زندگی معمولی و به دور از کشتار داشته باشد، اما اتفاقاتی رخ میدهد که لیولا درگیر ماجراهای بسیاری میشود. این تازه آغاز ماجراهای لیولا است و مسیری طولانی در پیش دارد.
خواندن کتاب آدمکش حرفهای، آدمکشی هرگز؛ کتاب نهم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب برای نوجوانانی که تازه کتابخوان شدهاند بسیار مناسب است. نثر جذاب و حوادث داستان آنها را به خواندن علاقهمند میکند.
بخشی از کتاب آدمکش حرفهای، آدمکشی هرگز؛ کتاب نهم
کایسر نفس عمیقی کشید. او هیچکاری از او برنمیآمد جز اینکه تماشا کند که لیولا ناگهان از جایش پرید و بدن دیلایت در اثر حمله لیولا به هوا پرتاب شد. دو رد خون متقاطع روی سینه دیلایت ایجاد شد. اما لیولا هنوز هم قصد نداشت او را رها کند. او به هوا پرید و ضربه سنگینی به کمر دیلایت زد. دیلایت بهطرف زمین پرتاب شد و در اثر نیروی ناشی از حمله، زمین ترک برداشت. لیولا هم فرود آمد. و فوری به نقاطی۱ را روی سینهاش فشار داد. او برای اینکه دیلایت را فریب بدهد، خونریزی خودش را متوقف نکرده بود. اما اگر حالا این کار را انجام نمیداد، حتی خدا هم نمیتوانست یک فرد کمخون را نجات بدهد. بهمحض اینکه لیولا آخرین نقطه را فشار داد، خونریزی شانهاش متوقف شد. او در پایش احساس گرفتگی کرد و سرش را پایین آورد تا نگاه کند: دو دست قدرتمند پشت ساق پای چپ او را محکم گرفته بودند. دیلایت بهخاطر شدت جراحاتش، توان ایستادن نداشت. اما هنوز هم نمیخواست تسلیم شود. او با اینکه به صورت روی زمین افتاده بود. اما با دستهایش محکم پای لیولا را گرفته بودند. او با تمام قدرتش، همراه با فریادهای دردناک و اشک، استخوان پای دوستش را شکست. صدای شکستن استخوانی شنیده شد. لیولا بلافاصله دیلایت را با پای دیگرش به عقب پرت کرد. اما خودش هم روی زمین افتاد. صورتش به حدی رنگپریده بود که انگار به یک مرده متحرک تبدیل شده بود! اما هنوز هم با دست چپش محکم عصای نقرهفام را گرفته بود؛ چون یک دشمن دیگر باقی مانده بود. او بهسختی سرپا ایستاد و با چشمهای بیروحش اطراف را بررسی کرد. او فلیمز کوچولو را کنار دیلایت دید. فلیمز به شکل انسانیاش تبدیل شده بود و با دستپاچگی لباس دیلایت را پاره کرد تا روی سینه در حال خونریزی او ببندد. او قدمبهقدم به فلیمز نزدیک شد. هر قدمی که او برمیداشت، خون روی زمین پاشیده میشد. هر قدمی که برمیداشت، صدای هولناک شکسته شدند استخوان پایش شنیده میشد. از چشمهای بیروحش میشد فهمید که بهسختی خودش را سرپا نگه داشته. اما بدون توقف به قدم برداشتن ادامه میداد. کایسر سینهخیز خودش را کشاند تا بهجایی که تفنگش افتاده بود، برسد. او تفنگش را برداشت و نیمخیز شد. او روی زمین زانو زد و لوله تفنگش را بهطرف لیولا نشانه رفت. اما توان کشیدن ماشه را نداشت. لیولا بهسختی سرپا ایستاده بود. کایسر متوجه این مساله شد و به همین دلیل جرئت نکرد ماشه را بکشد. اگر این کار را میکرد، شاید لیولا بلافاصله میمرد؟ کایسر تفنگش را با دو دست گرفت. «لیولا... میشود تسلیم بشی؟»
این همان تفنگی بود که کایسر به او عادت داشت. اما انگار ناگهان وزنش یک تن سنگین شده بود. و ماشه آن هم انگار چندین تن وزن داشت. او با صدای خفهای التماس کرد. «نزدیکتر نیا، باشه؟ تسلیم شو، باشه؟»
خیلی عجیب بود. با توجه به چشمهای بیروح لیولا، نیمی از فعالیت ذهنیاش باید از دست رفته باشد. بگذریم از اینکه او یک کلمه هم از حرفهای کایسر را متوجه نمیشد و کاملاً داشت بر اساس غرایزش عمل میکرد. اما سرش را تکان داد و پاهایش از حرکت باز نهایستاد.
دیلایت با چهره رنگپریده سعی کرد جلوی کایسر را بگیرد. «کایسر... صبر کن. لیولا تا همین جا هم خون زیادی از دست داده. اگه ادامه پیدا کند، میمیره.»
حجم
۱۰۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۸ صفحه
حجم
۱۰۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۸ صفحه