کتاب قلبهای تشنه
معرفی کتاب قلبهای تشنه
کتاب قلبهای تشنه، رمانی از آنزیا یزیرسکا داستانی از جنگ است. اثری خواندنی و نفسگیر که روایت دقیقی از احوال و تاثیرات جنگ بر زندگی و روان انسانها، ارائه میکند.
قلبهای تشنه را با ترجمهی روان از سیاوش شهبازی بخوانید.
دربارهی کتاب قلبهای تشنه
قلبهای تشنه، روایتی از دوران جنگ جهانی است. زمانی که دولتها تصمیم میگیرند به دلیل منافع شخصی خودشان، کشور را به باد دهند. جنگ همیشه آسیبهای زیادی به تمام افراد میزند. در این بین کودکان همیشه بیشترین آسیب را دیدهاند و زنان و خانوادههای نابود و از هم پاشیده در مقام بعدی قرار دارند. آنزیا یزیرسکا در کتاب قلبهای تشنه، از حال و احوال جنگ میگوید. مهاجرتهای اجباری که از سر زور و با قلبی پر از درد و اندوه انجام میشود. امیدهایی که به آیندهی روشن و درخشان است . زندگیهای نابود شدهای که حالا باید از ابتدا تار و پودشان را بهم دوخت. قلبهای تشنه از زندگیهایی میگوید که در جنگ نابود میشوند و دردها و زخمهایی که جایشان تا ابد بر وجود انسانها و زمین حک شده است.
هرچند نوشتن از جنگ، تازه نیست. اما انگار هیچکدام کافی نبوده است. باید از جنگ نوشت تا چشمها را باز کرد و به ذهنها آگاهی بخشید. باید از جنگ نوشت تا بدانیم با هر تیر چه بلایی به سر نهال زندگی میآید. قلبهای تشنه یکی از زیباترین داستانهایی است که از جنگ و دردهای آن روایت میکند.
کتاب قلبهای تشنه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب قلبهای تشنه اثری جذاب برای تمام کسانی است که به جنگ به عنوان یک راهحل نگاه میکنند. با این حال اگر از رمانها و داستانهای ادبیات جنگ لذت میبرید، کتاب قلبهای تشنه را بخوانید.
بخشی از کتاب قلبهای تشنه
لقمه در حال فرو رفتن بود که یک دفعه درِ خانه با لگدِ پاشنه ای پولادین شکسته شد و صدایِ فشفشِ شلاق چرمی که توی هوا تکان تکان میخورد طنین انداز گشت و ما جیغکشان و فریادزنان، از دور میز پراکنده شدیم. بچهها دو پا داشتند، دو پای دیگر هم قرض کردند و به بیرون گریختند و معاش ما هم به دنبال آنها به بیرون گریخت.
در حالی که مامان شکل ماتمزدهها را به خود گرفته بود و مدام به زمین و زمان ناسزا میگفت و در جوابش بابا زیرلبکی مدام لعنت به شیطان میکرد، افسرِ قزّاق با غرش رعد آسای خود، نطق غرّایِ تزار را برایمان ایراد کرد: «اگر یک دفعه دیگه ببینم در جایی که مخصوصِ خوردن و خوابیدنه، دارین درس و مشق یاد بچههای مردم میدید، یا باهاس هزار روبل باج سبیل بسُلفید یا باهاس یه سال کُنج هلفدونی آب خنک بخورید!»
مامان گریه و زاری میکرد: «آخه خدا رو خوش میآد که همین یه آب باریکهای هم که برامون مونده ببندین؟ ما که غیرِ این کلبه خراب شده جایی رو نداریم، جلو پلاسمون رو که نمیتونیم وسط خیابون پهن کنیم! ما که مثه تزارا یه عمارت اعیونی با هفت، هشت، ده تا اتاق نداریم!»
افسر قزّاق، بیاعتنا به آه و نالههای جانسوز مامان، با همان قدمهای بلند و سنگینی که آمده بود، راهش را کشید و رفت.
در حالی که بابا، دمغ و رنگ پریده توی صندلی ولو شده بود و دو دستی سرش را گرفته بود، مامان دستهایش را همینجور روی هم فشار میداد و زاری میکرد: «خدایا! کِی این بدبختیها میخواد تموم بشه؟ چرا یه بلایی نمیفرستی تا از این زندگی خلاصم کنی؟ چرا این زمین دهن وا نمیکنه تا من و بدبختیهام رو یه جا قورت بده؟»
افسر قزّاق را میدیدم که کمکم داشت در افق محو میشد. هنوز از محو شدنش چیزی نگذشته بود که چشمم به لشگری از اهالی ده افتاد که از دور با هیاهو و جیغ و صداهایی نامفهوم به سمتِ ما میآمدند. مامان را کشانکشان آوردم جلوی پنجره تا این منظره را تماشا کند.
«واااای خدا مرگم بده! ... این دیگه چه بلاییه داره سرمون نازل میشه؟»
ماشا ماندل، عیالِ سقّایِ دِه، سرکردهٔ جماعتِ رم کرده بود و پشت سرش خرّاز و بزّاز و خبّاز، عصّار و رمیار و بذرکار، با زنان و کودکانشان، چنان گرد و خاکی بلند کرده بودند که بیا و ببین!
ماشا ماندل، از نفس افتاده، همین که دم درِ خانه رسید، روی زمین وارفت و با هنّوهن گفت: «یه نامه ... یه نامه از آمریکا اومده!»؛ در همین حال که نامه داشت از دستان ماشا ماندل به سوی پدر دست به دست میشد، عبارتِ «یه نامه از آمریکا اومده!» نیز دهان به دهان در میان جمعیت میچرخید.
حجم
۲۵۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۵۹ صفحه
حجم
۲۵۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۵۹ صفحه
نظرات کاربران
این کتاب درباره جنگ نیست. درباره زنان لهستانی که برای داشتن زندگی بهتر بین سالهای ۱۸۸۰ تا ۱۹۲۰ به آمریکا مهاجرت کردند و سعی کردند زندگیشون رو بسازن. کتاب چند داستان کوتاهه که به شکلی به هم مرتبطند. جزییات جالبی