کتاب ساکورا
معرفی کتاب ساکورا
کتاب ساکورا نوشته محمدتقی حسن زاده توکلی است. این کتاب شامل داستانهایی جذاب است که خواننده را با خودش همراه میکند و او را به دنیای داستانهای جذاب میبرد. این کتاب با زبانی ساده و روان و داستانپردازیای هوشمندانه فرصت تجربههای جدید به خواننده میدهد.
خواندن کتاب ساکورا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی ایران پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب ساکورا
جنوب هورستان یک رشتهکوه بلند بود که از سمت شرق به دریا میرسید و از سمت غرب به یک رشتهکوه دیگر برخورد میکرد. شهر نه اسکلهای داشت، نه بندری. تنها راه ورود به شهر دروازهای بود که سمت شمالی شهر قرار داشت و دیوارهای بلند کنگرهدار از یک طرف، دروازه را تا رشتهکوههای غربی میکشیدند و از طرف دیگر تا چند صد متر توی دریا امتداد داشتند. دروازه را به اندازهای باریک ساخته بودند که توی فصلهای نارنجچینی ارابهرانها به زحمت میافتادند. نمیشد همزمان دو تا ارابه را ازش رد کرد. اگر چند ارابه از یک جهت میآمدند، باید ارابهها به نوبت از دروازه رد میشدند. اگر در دو جهت مخالف بودند، باید ارابهها با فاصلهٔ زیاد از دروازه میایستادند تا ارابههای روبهرویی بتوانند در یک مسیر مستقیم رد شوند. بارها ارابهدارها اعتراض کرده بودند اما مسئولان شهر حاضر نشده بودند تغییری در اندازهٔ آن دروازه بدهند، یا دروازهٔ دیگری به شهر اضافه کنند.
زیباترین منظرهای که هر کدام از مردهای هورستان دیدند، سبدی پر از نارنج بود که یکی از دخترها دست گرفته. چنین منظرهای به اندازهای برای هر کدام از مردها جذاب بود که وقتی برای اولینبار با آن روبهرو شدند، همان دم، شیفتهٔ آن دختر شدند و به خواستگاریاش رفتند. بیشتر مردهای هورستان توی یکی از غروبهای نارنجچینی عاشق شدند. برای همین همیشه همهٔ عروسیها بعد از فصل نارنجچینی برگزار شده اما بعد آن اتفاق، همهچیز برای هورستان تغییر کرد.
نزدیک غروب نگهبانهای تنها دروازهٔ هورستان مثل همیشه داشتند درهای بلند دروازه را میبستند که دیدند کسی دارد سمت شهر میآید. قدش حتی تا کمر هیچکدام از نگهبانها نمیرسید؛ برای همین در نگاه اول فکر کردند یک بچه است که دارد میآید سمت شهر اما همین که چند قدم جلوتر آمد و سفیدی تمام موهای تنش روی سرخی پوستش درخشید، همهشان یکه خوردند. مرد هر بار که یک قدم جلو میآمد، یک بار عصای بلندش را زمین میگذاشت. به آسمان نگاه میکرد و دوباره قدم بعدی را برمیداشت. عصایش درست همقد نگهبانهایی بود که دم دروازه ایستاده بودند و به او خیره مانده بودند.
حجم
۹۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۱۵ صفحه
حجم
۹۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۱۵ صفحه
نظرات کاربران
داستان اول را خواندم که بسیار جذاب و پرکشش بود. خیلی ساده شبیه قصه های قدیمی مادربزرگ ها.
این کتاب خیلی عالی از نظر من حتما این کتاب را بخونین برای کسایی میگم که سبک کتاب خوندنشون مثل من هست حتما به این نکته ای که نوشتم دقت کنین🖕🖕واسه دختر خانم هایی میگم که مثل خودم اهل کتاب