دانلود و خرید کتاب بیست و هفت سال خیال محمد جاوید
تصویر جلد کتاب بیست و هفت سال خیال

کتاب بیست و هفت سال خیال

نویسنده:محمد جاوید
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۰از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب بیست و هفت سال خیال

کتاب بیست و هفت سال خیال نوشته محمد جاوید است. این کتاب داستان زندگی یک مرد شاعر است که انتشارات آزادمهر منتشر کرده است.

درباره کتاب بیست و هفت سال خیال

این کتاب داستان زندگی یک شاعر است که حادثه‌ای در زندگی‌اش رخ می‌دهد و مجموعه‌ای از اتفاقات و خیالات را برای او می‌سازد. در ابتدای این داستان شما با یک زندگی شیرین روبه‌رو می‌شوید که با زبان عام و جدا از آرایه‌های ادبی نوشته شده که جزئی از خاطرات شیرین کاراکتر داستان را شرح می‌دهد. در اواخر این داستان حقیقت تلخ جایگزین خیالات شیرین می‌شود و زمینه‌ای فراهم می‌شود تا نویسنده استعدادش در ساخت یک متن ادبی و زیبا را نشان دهد. داستان از روز ازدواج یک مرد ۲۰ ساله شروع می‌شود. مردی که در ۱۷ سالگی عاشق زنی به ‌نام رویا می‌شود و با گذشتن از موانع با هم ازدواج می‌کنند و یک زندگی شیرین در خانه‌ای کوچک در نزدیکی آرامگاه حافظ در شیراز را شروع می‌کنند. زندگی‌ای که در آن مرحله به مرحله همه چیز خوب پیش می‌رود تا اتفاق متفاوتی پیش می‌آید. اتفاقی که زندگی رویایی آن‌ها را درگیر تغییر می‌کند.

خواندن کتاب بیست و هفت سال خیال را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب بیست و هفت سال خیال

هنوز هم باورم نمی‌شه که به رویا رسیدم. امروز روز ازدواج من و رویاست. چند سالی می‌شد که منتظر این روز بودم. همه چیز بر وفق مراد پیش رفت و ما به هم رسیدیم. تنها مشکلی که وجود داشت شغل من بود، چند جایی هم سپرده بودم که اگه شغل مناسبی پیش بردند مرا خبر کنن. رویا دوست داشت که من شعر و شاعری را ادامه بدم، خودم هم علاقه زیادی به شاعری داشتم اما خب! نیاز مادی مطمئناً در آینده منو وادار به کار کردن می‌کرد.

تمام دوستان و اقوام هم جمع شدند. دیگه وقت این رسیده بود که به آرایشگاه برم و با رویا برگردیم به تالار. خیلی هول شدم هزار تا جمله توی ذهنم ریختم که وقتی دیدمش بهش بگم. یاد اولین قرار افتادم، فکر کنم سه سال پیش بود، اون موقع من ۱۷ سال بیشتر نداشتم تو اوج غرور بودم خیلی هم کله‌شق و سر به هوا. خوب یادمه که از یک هفته قبلش برنامه‌ریزی می‌کردم که کم نیارم، یه شعر نوشته بودم که براش بخونم اما ترسیدم احساساتمو به سخره بگیره. یادش بخیر فصل بهار بود زیر دروازهٔ شهر قرار داشتیم بوی بهار نارنج که کل فضای شهر رو عطرآگین کرده بود ما رو هم گیج و مست کرده بود چه برسه به اون بلبل‌هایی که روی دروازه نشسته بودن و چَه‌چَه می‌زدن. می‌خوام امروز مسیر آرایشگاه تا تالار را دور بزنیم و به یاد اون روز یه سری هم به دروازهٔ شهر بزنیم. 

دوستای زمان بچگی‌ام - همون دوستایی که تمام لحظه‌های تنهایی کنارم بودن - امروز تو تالارن. از میون اونها نگاه مجتبی مثل همه نگاه‌های قبلی‌اش توی دلم نفوذ می‌کرد. انگار که همیشه آماده بود تا باهام درد دل کنه پای صحبتام بشینه و کنارم باشه. شاید اون لحظه هم چشماش همینو می‌گفت. ماشین گلکاری و آماده بود برخلاف من که هنوز آماده نبودم. طولی نکشید هر طور بود خودمو به آرایشگاه رساندم. دستام می‌لرزه جلوی در آرایشگاه صدای باز شدن در توی گوشم جیغ می‌کشید. چشمامو بستم. احساس جالبی بود. نفسم به سختی درمیومد. صدای نفسشو حس می‌کردم لحظه به لحظه نزدیکتر می‌شد احساس می‌کردم که روبروم ایستاده. جرأت باز کردن چشمامو نداشتم تا اینکه زنگ صدای دلنشین تو گوشم پیچید و با لبخند گفت: سلام ...

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۴۲٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۶۰ صفحه

حجم

۴۲٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۶۰ صفحه

قیمت:
۱۴,۰۰۰
تومان