دانلود و خرید کتاب من قاتل زنجیره ای نیستم دن ولز ترجمه سید حسن رضوی
تصویر جلد کتاب من قاتل زنجیره ای نیستم

کتاب من قاتل زنجیره ای نیستم

نویسنده:دن ولز
امتیاز:
۳.۸از ۵۹ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب من قاتل زنجیره ای نیستم

کتاب من قاتل زنجیره‌ای نیستم رمانی در ژانر وحشت، اثر دن ولز، نویسنده آمریکایی خالق داستان‌های ژانر وحشت و علمی-تخیلی است که در سال ۲۰۱۶ فیلمی به کارگردانی بیلی اوبرین بر اساس آن ساخته شد.

درباره کتاب من قاتل زنجیره‌ای نیستم

جان پسری ۱۵ ساله است که در یک خانواده که مراسم کفن و دفن برگزار می‌کنند متولد شده و مادر و خاله‌اش در محل آماده کردن مدرگان برای دفن کار می‌کنند. به تازگی خانم پیری به اسم اندرسون که تنها زندگی می‌کرده در محله آن‌ها مرده است و این تنها مرگ طبیعی در محله آن‌ها در شش ماه اخیر است چون یک قاتل زنجیره‌ای مدتی است در محله آن‌ها جنایت می‌کند و همین دو سه روز گذشته جسد آخرین قربانی او را پشت یک خشکشویی با دل و روده بیرون ریخته پیدا کرده‌اند.

این اثر حیرت‌انگیز و سرشار از ترس و هیجان برای توصیفات باورپذیری که از جامعه‌ستیزی یک نوجوان دارد و به خاطر دنیای اسرارآمیزی که با توصیفاتش از شیوه‌های قتل و تدفین برای خواننده می‌سازد از سوی منتقدان تحسین شده‌است.

خواندن کتاب من قاتل زنجیره‌ای نیستم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب من قاتل زنجیره‌ای نیستم

اون شب جسد جب جولی رو تحویل نگرفتیم، یا حتی کمی بعد از اون. هفتهٔ بعد رو با انتظار نفس‌گیری گذروندم: هر روز عصر از مدرسه تا خونه می‌دویدم که ببینم رسیده یا نه. مثل کریسمس بود. پزشکی‌قانونی جسد رو خیلی بیش‌تر از حد معمول نگه داشته بود که کالبدشکافی کاملی انجام بده. روزنامهٔ کلیتون دیلی هر روز دربارهٔ این مرگ مقاله‌ای می‌نوشت، بالاخره سه‌شنبه تأیید کرد که پلیس حدس می‌زنه یه قتل باشه. نتیجه‌گیری اولیه این بود که جب رو یه حیوون وحشی کشته؛ ولی ظاهراً سرنخ‌های زیادی بود که به چیز ظریف‌تری اشاره می‌کرد. البته که اصل اون سرنخ‌ها رو منتشر نکردن. این هیجان‌انگیزترین اتفاقی بود که توی کل زندگی‌م توی کلیتون کانتی اتفاق افتاده بود.

سه‌شنبه مقاله‌های تاریخ‌مون رو به‌مون برگردوندن. من نمرهٔ کامل گرفتم. کنار برگه‌م نوشته بود: "انتخاب جالب‌توجهی بود." بچه‌ای که باهاش می‌پریدم، مکسول، دو نمره به‌خاطر کم‌بودن مقاله و دو نمره به‌خاطر غلط املایی کم گرفته بود. نصف صفحه دربارهٔ آلبرت انیشتین نوشته بود و هر دفعه اسم انیشتین رو یه‌جوری نوشته بود.

کنار یکی از میزهای یه گوشه از کافه‌تریای مدرسه نشستیم. مکس گفت: "این‌جوری هم نیست که چیز زیادی دربارهٔ انیشتین بشه گفت. e=mc۲ رو کشف کرد و بمب اتم رو، همین دیگه. اصلاً شانس آوردم به نصف صفحه رسید."

واقعیتش از مکس خوشم نمی‌اومد و این یکی از طبیعی‌ترین حالت‌های اجتماعی من بود؛ چون هیچ‌کس واقعاً از مکس خوشش نمی‌اومد. قدش کوتاه بود و یه‌جورهایی چاق، با عینک و اسپری آسم و یه کمد پر از لباس‌های دست‌دوم. به‌علاوه، رفتار گستاخانه و بی‌پروایی داشت و دربارهٔ موضوعاتی که واقعاً چیز زیادی درباره‌شون نمی‌دونست، زیادی بلند و بااطمینان حرف می‌زد. به‌عبارت دیگه، ادای قلدرها رو درمی‌آورد؛ ولی بدون هیچ قدرت و جذبه‌ای که بتونه به‌ش تکیه کنه. هیچ‌کدوم این‌ها از نظر من مشکلی نداشت؛ چون اون یه خصوصیت اخلاقی داشت که من توی مدرسه از همه بیش‌تر دوست داشتم. اون دوست داشت حرف بزنه و خیلی براش اهمیت نداشت که من به‌ش توجه می‌کنم یا نه. این بخشی از نقشه‌م بود که نامرئی باقی بمونم: هرکدوم از ما به‌تنهایی فقط یه بچهٔ عجیب بودیم؛ یکی‌مون با خودش حرف می‌زد و یکی دیگه با هیچ‌کس حرف نمی‌زد. با هم دو تا بچهٔ عجیب بودیم که ظاهر یه مکالمه رو حفظ می‌کردیم. چیز زیادی نبود؛ ولی باعث می‌شد عادی‌تر به‌نظر برسیم. دو تا اشتباه بودیم که ترکیب‌مون درست بود.

دبیرستان کلیتون قدیمی بود و داشت می‌ریخت، مثل همهٔ چیزهای دیگهٔ شهر. بچه‌ها از همه‌جای کانتی با اتوبوس می‌اومدن. حدس می‌زدم حداقل یک‌سوم دانش‌آموزها از مزرعه‌ها و حومهٔ شهر می‌اومدن. چند نفر از بچه‌ها بودن که نمی‌شناختم‌شون. بعضی خونواده‌ها برای بچه‌هاشون تا دبیرستان معلم سرخونه می‌گرفتن؛ ولی بیش‌تر بچه‌های این‌جا همون‌هایی بودن که از مهدکودک باهاشون بزرگ شده بودم. هیچ آدم جدیدی به کلیتون نمی‌اومد؛ فقط توی مسیر ازش رد می‌شدن و همون‌طور که می‌رفتن، به‌ش نگاهی می‌انداختن. شهر کنار بزرگ‌راه بود و مثل یه حیوون مرده و فاسدشده.

(:Ne´gar:)
۱۴۰۰/۰۱/۰۷

حقیقتا بیشترین احساسی که در طول خوندن کتاب داشتم ، انزجار و کمی هم ترس بود ! صحنه پردازی های دقیق کتاب به همین موضوع کمک می کرد . ( اگه خیلی دلتون میخواد بدونید با بدن مرده ها چیکار

- بیشتر
omid
۱۳۹۷/۰۸/۲۳

من که خسته شدم کتاب بگیرم، بعد بفهمم که چندگانه هستش ولی بقیه اش یا ترجمه نمیکنن یا خیلی دیرتر ترجمه میشه؛ دوستان این کتاب 3گانه هست.

yalda
۱۳۹۹/۰۴/۰۸

شخصیت پردازی خیلی دوست داشتم اما مشکل کتاب این بود که بی مقدمه یهو فانتزی شد ولی در کل کتاب جذابی بود

reyhanesalahi
۱۳۹۸/۱۱/۰۳

خوب بود ولی ترجیح میدادم داستان جنایی باشه نه تخیلی از وقتی تخیلی بودنش مشخص شد،فقط خوندم که تموم شه..جذابیتی نداشت برام

ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
۱۴۰۱/۱۱/۰۶

جان پسر عجیب و غریبیه. اولا به این دلیل که با مادر و خاله‌ش توی مرده‌شورخونه کار می‌کنه و دوما به این خاطر که عطشی عجیب و غیرطبیعی به جنایت و قاتل‌های زنجیره‌ای حس می‌کنه. جان هرهفته به دیدن یه روانشناس

- بیشتر
Emma
۱۳۹۸/۰۹/۱۹

من ک دوسش داشتم، ی کتاب چندش و تخیلی ی نفس خوندمش، ی جورایی عاشقش شدم ممکنه یکم تخیلی و تینیجری باشه ولی باحال بود 😃

pejmannavi
۱۳۹۷/۱۱/۲۹

داستان هیچ چیز خاصی نداشت که بشه در موردش حرف زد. جز اینکه جوری نوشته شده بود که از یه جایی به بعد یه نفس میخوندیش. سرگرم کننده بود و پرهیجان.

کتاب باز
۱۳۹۹/۰۱/۲۴

حال و هوای خاص خودشو داشت.

موفنری
۱۴۰۲/۰۹/۲۱

باحال بود دوستش داشتمممم اخراش خیلی برام پرکشش و هیجانی بود اطلاعاتمم راجب قتل و قاتلای زنجیره ای یه نمه برد بالا😁

پریسا همانی
۱۴۰۱/۰۶/۲۸

اگر مثل من به خوندن کتاب های تخیلی علاقه ندارید نخونید.

ولی حقیقت خیلی وحشتناک‌تر از این بود: وحشت واقعی از هیولاهای گنده برنمی‌آد؛ بلکه از مردمِ کوچیک به‌ظاهر بی‌گناه برمی‌آد، مردمی مثل آقای کراولی، مردمی مثل من. شما هیچ‌وقت متوجه ما نمی‌شین.
کتاب باز
مرگ چیز غمناکیه، حتی وقتی قسط بانکت رو می‌ده.
کاربر۰۰۰۰۰۰
من قاتل زنجیره‌ای نیستم
بلاتریکس لسترنج
"مهم نیست چند نفر رو بکشن. باحال هم نیست، اشتباهه." مکس پرسید: "پس چرا دائم درباره‌شون حرف می‌زنی؟" "چون اشتباه، جالبه."
zeinab.ghl
همه‌مون خوب با مارگارت کنار می‌اومدیم. مارگارت اون روکش پلاستیکی‌ای بود که نمی‌ذاشت خونوادهٔ ما جرقه بزنه و اتصالی پیدا کنه.
Marie Rostami
رفتار گستاخانه و بی‌پروایی داشت و دربارهٔ موضوعاتی که واقعاً چیز زیادی درباره‌شون نمی‌دونست، زیادی بلند و بااطمینان حرف می‌زد.
zeinab.ghl
دو تا اشتباه بودیم که ترکیب‌مون درست بود
کاربر۰۰۰۰۰۰
خانوم کراولی گفت: "چه پسر شیرینی" و هر دو رفتن داخل. حرفش یه‌جورهایی درست به‌نظر می‌رسید: تنها کسی که فکر می‌کرد من شیرینم، زنی بود که با یه شیطان زندگی می‌کرد.
نیما اکبرخانی
هیچ‌وقت چیزی مثل "عجب خل‌وچلی" یا "این بچه دیوونه‌س" نمی‌نوشت؛ فقط یادداشت‌های ساده‌ای برمی‌داشت که به‌ش کمک کنه یادش بیاد دربارهٔ چی حرف می‌زدیم. مطمئنم یه جای دیگه یه کتاب "عجب خل‌وچلی" داشت؛ ولی قایمش می‌کرد.
PARSA
همون ارتباط کوتاهی هم که بابا و مامانم موقع رسوندن من، با هم داشتن، براشون زیادی بود و آخرش فقط دو طرف مخالف محوطهٔ پارکینگ سوپرمارکت وامی‌ستادن. نصفه‌شب، محوطه خالی بود و من توی تاریکی بالش و کوله‌پشتی‌م رو از یه ماشین به ماشین دیگه منتقل می‌کردم. هفت‌سالم بود.
نیما اکبرخانی

حجم

۲۲۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۳۲ صفحه

حجم

۲۲۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۳۲ صفحه

قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰
۷۰%
تومان