کتاب دختری که از چنگ داعش گریخت
معرفی کتاب دختری که از چنگ داعش گریخت
«دختری که از چنگ داعش گریخت» اثر فریدا خلف، با ترجمهٔ سمیه نصرالهی در مهرگان خرد چاپ شده است. دختری که از چنگ داعش گریخت روایتی از درد و رنج و در عین حال امید و اراده برای زندگی است.
درباره کتاب دختری که از چنگ داعش گریخت
فریدا در خانوادهای نظامی متولد شدهاست و پدرش عضو گارد مرزی ارتش عراق است. او از کودکی کار با اسلحه و شیوههای دفاع را میآموزد اما هرگز تصور نمیکند که چه فاجعهای در آینده انتظار او و خانوادهاش را میکشد و تنها تصورش این است که اسلحه تنها شاید زمانی به کارش بیاید که دزدی بخواهد اموال باارزششان را ببرد. آنها در روستایی به نام کوچو در شمال کوه سنجار، شمالیترین نقطهٔ عراق زندگی میکنند که ۱۷۰۰ نفر جمعیت دارد. روستایی آباد و طبیعتی زیبا. زندگی به آرامی جریان دارد تا این که فاجعه اتفاق میافتد...
روایت فریدا خلف از اسارت در چنگ داعش تنها روایت وحشت از زندانیشدن نیست بلکه او در کتاب دختری که از چنگ داعش گریخت، زندگی تحت سلطهٔ حکومتی را توصیف میکند که خود را ایدئولوژی برتر میداند.
کتاب دختری که از چنگ داعش گریخت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به کتابهای زندگینامهای پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب دختری که از چنگ داعش گریخت
«برای ما ازدواج بین دخترعمو و پسرعموها بهعنوان عاملی جهت اتحاد و همبستگی رایج است. در ضمن باور داشتیم زندگی با اقوام و در کنار هم باعث آرامش میشود. همسایههای روستاهای ما اغلب اعراب مسلمان بودند. آنها از خیلی جهات با ما متفاوت بودند. نهفقط به خاطر دینشان بلکه آدابورسوم دیگری داشتند. ما کردی حرف میزدیم، آنها عربی و بهخاطر اینکه ما ایزدیها تنها با همکیشان خودمان ازدواج میکردیم هیچ بستگان دیگری در روستاهای اطراف نداشتیم. بااینحال روابط دوستانه و مهمتر از آن روابط تجاری با مسلمانان حفظ میشد. فروشندههای مسلمان اغلب به کوچو میآمدند و میوه و آبنبات میفروختند. بچهها با خوشحالی به استقبالشان میرفتند و بزرگترها هم از اجناس آنها راضی بودند. علاوه بر این هر پسری در روستا یک پدرخواندهی مسلمان داشت. مردی که در طول مراسم ختنهسوران کودک را در آغوشش نگه میداشت. معمولاً کل روستا برای تماشای این مراسم میآمدند. مثلاً وقتی کنیوار، کوچکترین برادرم ختنه شد یکی از دوستان پدرم که مسلمان بود او را بغل کرد به این وسیله او عموی کنیوار شد که قول میداد از او مراقبت کند. حتی اگر پیوند خونی بین خانوادهها نبود پدرخواندههای مسلمان متعهد بودند که به پسر کمک کنند و بعد در بزرگسالی هر وقت که به حمایت احتیاج داشت از او دریغ نکنند. به این شکل روابط بین خانوادههای ایزدی و مسلمان تقویت میشد.
مراسم مذهبی در روستای ما از چرخهی طبیعت جداناپذیر بود. هر روز صبح قبل از اینکه هوا روشن شود با پدر و مادر و برادرهایم به پشتبام میرفتیم تا شاهد طلوع خورشید و اولین اشعهی نورش باشیم. گاهی اوقات که هوا سرد بود، در خانه میماندیم و جایی که اولین نور صبحگاهی به آنجا میتابید میایستادیم و مثل وقتیکه مسلمانان و مسیحیان دعا میکنند، دستهایمان را باز میکردیم.
در کوچو آیین پرستش با جشنواره سرهسالِ (سال نو) شروع میشود که در آن اولین چهارشنبهی ماه آوریل که چهارشنبهی قرمز است را جشن میگیریم. در این روز خانههایمان را با گل، تخممرغ رنگی و چراغهای رنگی تزئین میکنیم که به اعتقاد ما فرصتی برای تولد دوبارهی همهی موجودات و شروع جهان است. وقتی کوچکتر بودم همیشه برای جمعکردن گلهای مراسم به باغ میرفتم. بعد مادرم و دیگر زنان روستا تخممرغرنگیها را در گورستان بهعنوان پیشکش به اجدادمان تقدیم میکردند. سله هوین چهلمین روز تابستان و سله زویستانه چهلمین روز زمستان را جشن میگرفتیم. هردوی این جشنها از آیینهای مذهبی ما بودند که با سه روز روزهداری به پایان میرسید. بااینحال مهمترین رویداد سال، زیارت لالیش بود. در پاییز وقتی گرمای تابستان فروکش کرده بود و هوا دوباره رو به خنکی میرفت کل روستا به سمت این مکان مذهبی حرکت میکردند. درهای بسیار زیبا و سرسبز که دو چشمهی مقدس آنجا را آبیاری میکردند. این مکان در ۱۵۰ کیلومتری شمال شرقی کوچو بین دو کوه دهوک و موصل قرار داشت. برای من لالیش چیزی مثل خانهی دوم بود، مکانی روحانی. وقتی نوزاد بودم پدر و مادرم در سفر سالانهْ من را در گهوارهای میگذاشتند. حتی وقتی کودک بودم در آبهای سفید بهاری آنجا آبتنی میکردم. لالیش برای ما یک مکان مقدس است.»
حجم
۱۸۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۸۰ صفحه
حجم
۱۸۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۸۰ صفحه
نظرات کاربران
😑 نمی دونم چرا احساس کردم باید این داستان رو بخونم! خیلی اتفاقی تو لیست طاقچه دیدمش؛ بدون هیچ توصیه ای از کسی... تمام شب رو بیدار بودم و با خاطرات فریدا اشک ریختم و بهت و جمله ی «وای خدای من»
سلام بر مدافعان حرم عراق و سوریه؛ اگر مدافعان نبودن معلوم نبود الان بتونیم تو طاقچه کتابگردی کنیم و کتاب بخونیم، شاید باید به جای کتابِ دیگران رو خوندن، خودمون کتاب می نوشتیم... حقیقتاً ارزش خوندن رو داشت این کتاب ( ۲ستاره کم
این کتاب به خوبی پاسخ این سوال دائمی در جامعهی ما رو میده که چرا میجنگیم... البته ما همیشه از خودمون دفاع میکنیم و این با جنگیدن فرق داره. پاسخ روشنی به این سوال که اگر نمیجنگیدیم چه میشد؟ واقعا تاثیر
عالی بود امیدوارم قدر این امنیتی که حاصل خون شهیدامون روهست بدونیم...دم همه ی شهدای مدافع گرم
کمی اغراق آمیز بود.. بیشتر شبیه داستانیه که اصل ماجراش واقعیه ولی بیانش، جزییاتش، و بعضی اعتقاداتش، سفارش شده نوشته شده.. البته جای تعجب هم نیست.. چون کشورهایی که این نمونه دخترها رو حمایت میکنن( مثل آلمان و بعضی دیگه از کشورهای
خدایا چجوری با خوندن این کتاب هنوز زنده ام؟ فقط بی اختیار اشک میریزم واقعا روح شهدای مدافعان حرم شاد و از خدا برای جانبازان این راه طلب عافیت و سلامتی میکنم اللهم عجل لولیک الفرج
من این کتابو سالها قبل که تازه چاپ شده بود و هنوز خطر داعش بیخ گوشمون بود خوندم، هم از خوندنش حظ کردم هم بسیار ازین قوم شیطان صفت بنام داعش ترسیدم، خواندن این کتاب را به همگان بخصوص به
توصیه میکنم این کتابو همه دختران و زنان سرزمینم بخونن. اول اینکه ارامشی که داریم رو درک کنیم و یه وقت تحت تاثیر یه سری تبلیغات ارامشمونو برهم نزنیم دوم اینکه یاد بگیریم حتی در سخت ترین شرایط هم دست
به نظر من شاه بیت این داستان زمانیست که به اونا میگن شما در امانید به شرطیکه تمام سلاحها رو تحویل بدن و تسلیم بشن هر چی که کشیدن از همین بود اگه همین یه درس هم بگیریم مارو بس
ای کاش این کتاب رو سلبریتی ها هم بخونن تا انقدر زر نزنن مدافع حرم و فلان