دانلود و خرید کتاب دختری که از چنگ داعش گریخت فریدا خلف ترجمه سمیه نصرالهی
تصویر جلد کتاب دختری که از چنگ داعش گریخت

کتاب دختری که از چنگ داعش گریخت

نویسنده:فریدا خلف
انتشارات:مهرگان خرد
امتیاز:
۴.۳از ۲۹۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب دختری که از چنگ داعش گریخت

«دختری که از چنگ داعش گریخت» اثر فریدا خلف، با ترجمهٔ سمیه نصرالهی در مهرگان خرد چاپ شده است. دختری که از چنگ داعش گریخت روایتی از درد و رنج و در عین حال امید و اراده برای زندگی است.

درباره کتاب دختری که از چنگ داعش گریخت

فریدا در خانواده‌ای نظامی متولد شده‌است و پدرش عضو گارد مرزی ارتش عراق است. او از کودکی کار با اسلحه و شیوه‌های دفاع را می‌آموزد اما هرگز تصور نمی‌کند که چه فاجعه‌ای در آینده انتظار او و خانواده‌اش را می‌کشد و تنها تصورش این است که اسلحه تنها شاید زمانی به کارش بیاید که دزدی بخواهد اموال باارزششان را ببرد. آن‌ها در روستایی به نام کوچو در شمال کوه سنجار، شمالی‌ترین نقطهٔ عراق زندگی می‌کنند که ۱۷۰۰ نفر جمعیت دارد. روستایی آباد و طبیعتی زیبا. زندگی به آرامی جریان دارد تا این که فاجعه اتفاق می‌افتد...

روایت فریدا خلف از اسارت در چنگ داعش تنها روایت وحشت از زندانی‌شدن نیست بلکه او در کتاب دختری که از چنگ داعش گریخت، زندگی تحت سلطهٔ حکومتی را توصیف می‌کند که خود را ایدئولوژی برتر می‌داند.

کتاب دختری که از چنگ داعش گریخت را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب به علاقه‌مندان به کتاب‌های زندگی‌نامه‌ای پیشنهاد می‌شود.

بخشی از کتاب دختری که از چنگ داعش گریخت

«برای ما ازدواج بین دخترعمو و پسرعموها به‌عنوان عاملی جهت اتحاد و همبستگی رایج است. در ضمن باور داشتیم زندگی با اقوام و در کنار هم باعث آرامش می‌شود. همسایه‌های روستاهای ما اغلب اعراب مسلمان بودند. آن‌ها از خیلی جهات با ما متفاوت بودند. نه‌فقط به خاطر دینشان بلکه آداب‌ورسوم دیگری داشتند. ما کردی حرف می‌زدیم، آن‌ها عربی و به‌خاطر این‌که ما ایزدی‌ها تنها با هم‌کیشان خودمان ازدواج می‌کردیم هیچ بستگان دیگری در روستاهای اطراف نداشتیم. بااین‌حال روابط دوستانه و مهم‌تر از آن روابط تجاری با مسلمانان حفظ می‌شد. فروشنده‌های مسلمان اغلب به کوچو می‌آمدند و میوه و آب‌نبات می‌فروختند. بچه‌ها با خوشحالی به استقبالشان می‌رفتند و بزرگ‌ترها هم از اجناس آن‌ها راضی بودند. علاوه بر این هر پسری در روستا یک پدرخوانده‌ی مسلمان داشت. مردی که در طول مراسم ختنه‌سوران کودک را در آغوشش نگه می‌داشت. معمولاً کل روستا برای تماشای این مراسم می‌آمدند. مثلاً وقتی کنیوار، کوچک‌ترین برادرم ختنه شد یکی از دوستان پدرم که مسلمان بود او را بغل کرد به این وسیله او عموی کنیوار شد که قول می‌داد از او مراقبت کند. حتی اگر پیوند خونی بین خانواده‌ها نبود پدرخوانده‌های مسلمان متعهد بودند که به پسر کمک کنند و بعد در بزرگ‌سالی هر وقت که به حمایت احتیاج داشت از او دریغ نکنند. به این شکل روابط بین خانواده‌های ایزدی و مسلمان تقویت می‌شد.

مراسم مذهبی در روستای ما از چرخه‌ی طبیعت جداناپذیر بود. هر روز صبح قبل از این‌که هوا روشن شود با پدر و مادر و برادرهایم به پشت‌بام می‌رفتیم تا شاهد طلوع خورشید و اولین اشعه‌ی نورش باشیم. گاهی اوقات که هوا سرد بود، در خانه می‌ماندیم و جایی که اولین نور صبح‌گاهی به آنجا می‌تابید می‌ایستادیم و مثل وقتی‌که مسلمانان و مسیحیان دعا می‌کنند، دست‌هایمان را باز می‌کردیم.

در کوچو آیین پرستش با جشنواره سره‌سالِ (سال نو) شروع می‌شود که در آن اولین چهارشنبه‌ی ماه آوریل که چهارشنبه‌ی قرمز است را جشن می‌گیریم. در این روز خانه‌هایمان را با گل، تخم‌مرغ رنگی و چراغ‌های رنگی تزئین می‌کنیم که به اعتقاد ما فرصتی برای تولد دوباره‌ی همه‌ی موجودات و شروع جهان است. وقتی کوچک‌تر بودم همیشه برای جمع‌کردن گل‌های مراسم به باغ می‌رفتم. بعد مادرم و دیگر زنان روستا تخم‌مرغ‌رنگی‌ها را در گورستان به‌عنوان پیشکش به اجدادمان تقدیم می‌کردند. سله هوین چهلمین روز تابستان و سله زویستانه چهلمین روز زمستان را جشن می‌گرفتیم. هردوی این جشن‌ها از آیین‌های مذهبی ما بودند که با سه روز روزه‌داری به پایان می‌رسید. بااین‌حال مهم‌ترین رویداد سال، زیارت لالیش بود. در پاییز وقتی گرمای تابستان فروکش کرده بود و هوا دوباره رو به خنکی می‌رفت کل روستا به سمت این مکان مذهبی حرکت می‌کردند. دره‌ای بسیار زیبا و سرسبز که دو چشمه‌ی مقدس آنجا را آبیاری می‌کردند. این مکان در ۱۵۰ کیلومتری شمال شرقی کوچو بین دو کوه دهوک و موصل قرار داشت. برای من لالیش چیزی مثل خانه‌ی دوم بود، مکانی روحانی. وقتی نوزاد بودم پدر و مادرم در سفر سالانهْ من را در گهواره‌ای می‌گذاشتند. حتی وقتی کودک بودم در آب‌های سفید بهاری آنجا آبتنی می‌کردم. لالیش برای ما یک مکان مقدس است.»

simsim
۱۳۹۷/۰۴/۲۹

😑 نمی دونم چرا احساس کردم باید این داستان رو بخونم! خیلی اتفاقی تو لیست طاقچه دیدمش؛ بدون هیچ توصیه ای از کسی... تمام شب رو بیدار بودم و با خاطرات فریدا اشک ریختم و بهت و جمله ی «وای خدای من»

- بیشتر
سادات
۱۳۹۷/۱۲/۲۲

سلام بر مدافعان حرم عراق و سوریه؛ اگر مدافعان نبودن معلوم نبود الان بتونیم تو طاقچه کتابگردی کنیم و کتاب بخونیم، شاید باید به جای کتابِ دیگران رو خوندن، خودمون کتاب می نوشتیم... حقیقتاً ارزش خوندن رو داشت‌ این کتاب ( ۲ستاره کم

- بیشتر
فاطمه ناظریان
۱۳۹۸/۰۲/۱۶

این کتاب به خوبی پاسخ این سوال دائمی در جامعه‌ی ما رو میده که چرا می‌جنگیم... البته ما همیشه از خودمون دفاع می‌کنیم و این با جنگیدن فرق داره. پاسخ روشنی به این سوال که اگر نمی‌جنگیدیم چه می‌شد؟ واقعا تاثیر

- بیشتر
zahra
۱۳۹۷/۰۶/۰۸

عالی بود امیدوارم قدر این امنیتی که حاصل خون شهیدامون روهست بدونیم...دم همه ی شهدای مدافع گرم

E Dandelion
۱۳۹۸/۰۲/۲۹

کمی اغراق آمیز بود.. بیشتر شبیه داستانیه که اصل ماجراش واقعیه ولی بیانش، جزییاتش، و بعضی اعتقاداتش، سفارش شده نوشته شده.. البته جای تعجب هم نیست.. چون کشورهایی که این نمونه دخترها رو حمایت میکنن( مثل آلمان و بعضی دیگه از کشورهای

- بیشتر
من
۱۳۹۷/۰۷/۲۶

خدایا چجوری با خوندن این کتاب هنوز زنده ام؟ فقط بی اختیار اشک میریزم واقعا روح شهدای مدافعان حرم شاد و از خدا برای جانبازان این راه طلب عافیت و سلامتی میکنم اللهم عجل لولیک الفرج

neyestan
۱۳۹۹/۰۱/۲۳

من این کتابو سالها قبل که تازه چاپ شده بود و هنوز خطر داعش بیخ گوشمون بود خوندم، هم از خوندنش حظ کردم هم بسیار ازین قوم شیطان صفت بنام داعش ترسیدم، خواندن این کتاب را به همگان بخصوص به

- بیشتر
ahmad
۱۳۹۶/۰۸/۰۶

به نظر من شاه بیت این داستان زمانیست که به اونا میگن شما در امانید به شرطیکه تمام سلاحها رو تحویل بدن و تسلیم بشن هر چی که کشیدن از همین بود اگه همین یه درس هم بگیریم مارو بس

- بیشتر
YasmineGh
۱۳۹۷/۰۵/۳۱

توصیه میکنم این کتابو همه دختران و زنان سرزمینم بخونن. اول اینکه ارامشی که داریم رو درک کنیم و یه وقت تحت تاثیر یه سری تبلیغات ارامشمونو برهم نزنیم دوم اینکه یاد بگیریم حتی در سخت ترین شرایط هم دست

- بیشتر
sara
۱۳۹۷/۰۶/۱۴

ای کاش این کتاب رو سلبریتی ها هم بخونن تا انقدر زر نزنن مدافع حرم و فلان

پدرم نشانم داد که چطور بایستم.
𝘙𝘖𝘡𝘈
یکی از زن‌ها که موهای خاکستری‌اش را بسته بود گفت: «دخترای بیچاره‌ی ما...» او که دامن و بلوز سفید و روسری‌ای به همان رنگ پوشیده بود مستقیم در چشمانم نگاه کرد اما طوری بود که انگار من آنجا نبودم. با تأسف گفت: «دخترای بیچاره‌ی ما رو به لجن کشوندن... اونا هیچ‌وقت دیگه نمی‌تونن ازدواج کنن. هیچ مردی دیگه اونا رو نمی‌گیره. زندگی‌شون برای همیشه نابود شد...» مثل گربه‌ای که فرار کند به‌سرعت از کانتینر خارج شدم. مادر نورا به‌سرعت به دنبالم آمد؛ «فریدا، صبر کن! چیزی درباره‌ی نورا یا خواهرش نشنیدی؟ اون جایی که بودی اونو ندیدی؟» فریاد زدم: «نه.» و با عجله به طرف زن‌عمو هادیا رفتم. قلبم به‌صورت دیوانه‌واری می‌تپید. نمی‌توانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. زیر پتو خودم را مخفی کردم. نمی‌خواستم کسی را ببینم. حرف‌هایی که شنیدم دقیقاً چیزی بود که همه درباره‌ی ما فکر می‌کردند.
ابوذر
«هر اتفاقی که برام افتاد بعد از من به حرف مادرتون گوش کنید. من توی وجود اون زندگی می‌کنم.»
هاشمی
صبح روز بعد نگهبان‌ها برایمان ساندویچ پنیر و آب آوردند. آن‌قدر گرسنه و تشنه بودیم که نتوانستیم غذا را دوباره رد کنیم. با نوشیدن آب تشنگی را برطرف کردیم و ساندویچ را هم بلعیدیم. این خاصیت بدن انسان است، درنهایت می‌خواهد زنده بماند و بنابراین غرور را فراموش می‌کند.
ابوذر
مردای شجاع موقع خطر فرار نمی‌کنن.»
راحله
«هر اتفاقی که برام افتاد بعد از من به حرف مادرتون گوش کنید. من توی وجود اون زندگی می‌کنم.»
fateme.s
مردان به‌راحتی دوباره ما را گرفتند و تا حد مرگ کتک زدند و با زنجیر به میله‌های کابین وانت بستند سپس ماشین در تاریکی شب راه افتاد، وارد بیابان شد و رقه را ترک کرد. از پنجره‌ی نیمه‌باز باد می‌آمد و مردان درحالی‌که از رادیوی ماشین سوره‌هایی از قرآن پخش می‌شد به ناله و ضجه‌های ما بی‌توجه بودند.
ramin3313
بعد از آن برادر ۱۶ ساله‌ام را دیدم. سرحد در چشمم نگاه نمی‌کرد و فقط در سکوت من را در آغوش کشید. می‌دانستم که او هم مثل من تجربه‌ی تلخ و وحشتناکی را پشت سر گذاشته است. در فرهنگ ما در مورد موضوعاتی که باعث رنج و ناراحتی دیگران می‌شود، حرف نمی‌زنیم.
Hemmat
هیچ نوری نبود ولی صدای نزدیک‌شدن سگ‌ها را می‌شنیدیم. احتمالاً آزاد و بدون افسار بودند. بسما کوچولو لیز خورد اما بازوهایش را گرفتم و او را تقریباً به دنبال خودم کشیدیم. اگر عقب می‌افتادیم کارمان تمام بود. آن‌قدر زیر باران دویدیم که دیگر توانی برای ادامه دادن نداشتیم. نمی‌دانم چقدر در راه بودیم اما به‌اندازه‌ی ابدیت طول کشید.
fateme.s
حالا در دنیایی بودم که سراسر در جنگ فرورفته بود، جایی که من یکی از قربانیان خشونت بودم. می‌دانستم همه‌ی این چیزها اشتباهات مهلک انسان‌هاست. من به اینجا تعلق نداشتم. جسمم در این مکان به دام افتاده بود و توانایی فرار از آن را نداشتم.
ramin3313
ترجیح می‌دادیم با شلیک گلوله کشته شویم؛ اما آن‌ها این لطف را در حق ما نمی‌کردند.
• Khavari •
طوری رفتار می‌کردم که انگار چیزی نمی‌فهمم و به آب‌پرتقال هم لب نزدم. چون دیدم مرد لیبیایی دارویی را با نوشیدنی مخلوط کرد. شاید داروی مخدری بود که ما را آرام کند. مثل جام زهری بود که نباید تحت هیچ شرایطی به آن دست بزنیم. درحالی‌که دوستانم آرام‌آرام آن را می‌خوردند مغزم به‌شدت درگیر بود که چطور می‌شد ازاینجا خارج شد. چون حالا کاملاً واضح بود نیتشان چیست. سرخوشی آن مردها بیشتر ما را می‌ترساند.
jaVad
ما را به سمت راه‌پله‌ها هل دادند. به زنان و کودکان دستور دادند که به طبقه‌ی دوم بروند، مردها هم طبقه‌ی پایین ماندند. تا آن زمان هنوز نمی‌دانستم می‌خواهند چه کاری انجام دهند اما دوست نداشتم از برادرها و پدرم جدا شوم. حتی فرصتی برای خداحافظی نداشتیم. آخرین چیزی که از پدرم دیدم نگاه بسیار غمگینش بود. درحالی‌که که دست برادرهایم دلان و سرحد را گرفته بود نگاهم کرد. این لحظه برای همیشه در خاطرم ثبت شد.
Nika
پدر می‌گفت: «زن‌ها هم باید یاد بگیرن چطور از اسلحه استفاده کنن. هر وقت پول دستم بیاد یک کلاشینکف دیگه می‌خرم که اگه لازم شد، هرکدوم از ما یه تفنگ داشته باشیم.»
Maryam Bagheri
مرد برای خرید من مصمم بود. شنیدم که دوستم گفت: «ما باید با هم بریم چون من باید ازش مواظبت کنم.» مبهوت این ازخودگذشتگی اوین شدم. دوستم می‌خواست به خاطر محافظت از من خودش را به دست این اجنبی‌ها بسپارد. همان زمان اندوه عمیقی من را فراگرفت. اگر آن مرد فقط چند ساعت دیگر آمده بود، من و دخترهای دیگر فرار کرده بودیم.
jaVad
اوین شگفت‌زده پرسید: «یعنی توی تمام این مدت این در قفل نبوده؟» گفتم: «آره. ما اصلاً حواسمون بهش نبود. می‌بینی ترس چطور آدم رو کور می‌کنه؟»
B3hNo0sH
پدر باحالتی جدی گفت: «مراقب خودتون باشید و چیزایی که بهتون یاد دادم فراموش نکنید؛ ایمان مهم‌ترین چیز توی زندگی ماست. از همه مهم‌تر می‌خوام مطمئن بشم درستون رو تموم می‌کنید.» بعد رو کرد به من و برادران کوچک‌ترم؛ «هر اتفاقی که برام افتاد بعد از من به حرف مادرتون گوش کنید. من توی وجود اون زندگی می‌کنم.»
راحله
افراح به ما گفت: «به خودتون اجازه ندید که این حرفا رو باور کنید، شما شرافت خودتون رو از دست ندادید بلکه برعکس شما شجاع بودید و می‌تونید با سری افراشته به زندگی خودتون نگاه کنید.» وقتی این چیزها را می‌گفت در دلم احساس غرور و افتخار می‌کردم.
SARA
استدلال پدرم این بود: «دقیقاً به همین دلیل باید از مرزها محافظت کنیم. مردای شجاع موقع خطر فرار نمی‌کنن.»
بی‌دل
اما من نمی‌خوام باهات ازدواج کنم. نمی‌خوام با هیچ کدوم از شما خوکا ازدواج کنم. من متعلق به شما نیستم. به سمت اسلحه‌ای که کنارش بود خیز برداشتم. این فکر ناگهان به ذهنم رسید و آزاد هم کاملاً غافلگیر شده بود و بنابراین نتوانست واکنش سریعی نشان بدهد. تفنگ را به سمتش گرفتم و چون پدرم به من یاد داده بود چطور تفنگ دست بگیرم برای شلیک آماده شدم.
fateme.s

حجم

۱۸۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۸۰ صفحه

حجم

۱۸۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۸۰ صفحه

قیمت:
۶۵,۰۰۰
۳۲,۵۰۰
۵۰%
تومان