بریدههایی از کتاب دختری که از چنگ داعش گریخت
۴٫۳
(۲۹۶)
پدرم نشانم داد که چطور بایستم.
𝘙𝘖𝘡𝘈
یکی از زنها که موهای خاکستریاش را بسته بود گفت: «دخترای بیچارهی ما...» او که دامن و بلوز سفید و روسریای به همان رنگ پوشیده بود مستقیم در چشمانم نگاه کرد اما طوری بود که انگار من آنجا نبودم. با تأسف گفت: «دخترای بیچارهی ما رو به لجن کشوندن... اونا هیچوقت دیگه نمیتونن ازدواج کنن. هیچ مردی دیگه اونا رو نمیگیره. زندگیشون برای همیشه نابود شد...»
مثل گربهای که فرار کند بهسرعت از کانتینر خارج شدم. مادر نورا بهسرعت به دنبالم آمد؛ «فریدا، صبر کن! چیزی دربارهی نورا یا خواهرش نشنیدی؟ اون جایی که بودی اونو ندیدی؟»
فریاد زدم: «نه.» و با عجله به طرف زنعمو هادیا رفتم. قلبم بهصورت دیوانهواری میتپید. نمیتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. زیر پتو خودم را مخفی کردم. نمیخواستم کسی را ببینم. حرفهایی که شنیدم دقیقاً چیزی بود که همه دربارهی ما فکر میکردند.
ابوذر
«هر اتفاقی که برام افتاد بعد از من به حرف مادرتون گوش کنید. من توی وجود اون زندگی میکنم.»
هاشمی
صبح روز بعد نگهبانها برایمان ساندویچ پنیر و آب آوردند. آنقدر گرسنه و تشنه بودیم که نتوانستیم غذا را دوباره رد کنیم. با نوشیدن آب تشنگی را برطرف کردیم و ساندویچ را هم بلعیدیم. این خاصیت بدن انسان است، درنهایت میخواهد زنده بماند و بنابراین غرور را فراموش میکند.
ابوذر
مردای شجاع موقع خطر فرار نمیکنن.»
راحله
«هر اتفاقی که برام افتاد بعد از من به حرف مادرتون گوش کنید. من توی وجود اون زندگی میکنم.»
fateme.s
بعد از آن برادر ۱۶ سالهام را دیدم. سرحد در چشمم نگاه نمیکرد و فقط در سکوت من را در آغوش کشید. میدانستم که او هم مثل من تجربهی تلخ و وحشتناکی را پشت سر گذاشته است. در فرهنگ ما در مورد موضوعاتی که باعث رنج و ناراحتی دیگران میشود، حرف نمیزنیم.
Hemmat
مردان بهراحتی دوباره ما را گرفتند و تا حد مرگ کتک زدند و با زنجیر به میلههای کابین وانت بستند سپس ماشین در تاریکی شب راه افتاد، وارد بیابان شد و رقه را ترک کرد. از پنجرهی نیمهباز باد میآمد و مردان درحالیکه از رادیوی ماشین سورههایی از قرآن پخش میشد به ناله و ضجههای ما بیتوجه بودند.
ramin3313
هیچ نوری نبود ولی صدای نزدیکشدن سگها را میشنیدیم. احتمالاً آزاد و بدون افسار بودند. بسما کوچولو لیز خورد اما بازوهایش را گرفتم و او را تقریباً به دنبال خودم کشیدیم. اگر عقب میافتادیم کارمان تمام بود.
آنقدر زیر باران دویدیم که دیگر توانی برای ادامه دادن نداشتیم. نمیدانم چقدر در راه بودیم اما بهاندازهی ابدیت طول کشید.
fateme.s
حالا در دنیایی بودم که سراسر در جنگ فرورفته بود، جایی که من یکی از قربانیان خشونت بودم. میدانستم همهی این چیزها اشتباهات مهلک انسانهاست. من به اینجا تعلق نداشتم. جسمم در این مکان به دام افتاده بود و توانایی فرار از آن را نداشتم.
ramin3313
طوری رفتار میکردم که انگار چیزی نمیفهمم و به آبپرتقال هم لب نزدم. چون دیدم مرد لیبیایی دارویی را با نوشیدنی مخلوط کرد. شاید داروی مخدری بود که ما را آرام کند. مثل جام زهری بود که نباید تحت هیچ شرایطی به آن دست بزنیم. درحالیکه دوستانم آرامآرام آن را میخوردند مغزم بهشدت درگیر بود که چطور میشد ازاینجا خارج شد. چون حالا کاملاً واضح بود نیتشان چیست. سرخوشی آن مردها بیشتر ما را میترساند.
jaVad
ترجیح میدادیم با شلیک گلوله کشته شویم؛ اما آنها این لطف را در حق ما نمیکردند.
• Khavari •
ما را به سمت راهپلهها هل دادند. به زنان و کودکان دستور دادند که به طبقهی دوم بروند، مردها هم طبقهی پایین ماندند. تا آن زمان هنوز نمیدانستم میخواهند چه کاری انجام دهند اما دوست نداشتم از برادرها و پدرم جدا شوم. حتی فرصتی برای خداحافظی نداشتیم. آخرین چیزی که از پدرم دیدم نگاه بسیار غمگینش بود. درحالیکه که دست برادرهایم دلان و سرحد را گرفته بود نگاهم کرد. این لحظه برای همیشه در خاطرم ثبت شد.
Nika
مرد برای خرید من مصمم بود. شنیدم که دوستم گفت: «ما باید با هم بریم چون من باید ازش مواظبت کنم.» مبهوت این ازخودگذشتگی اوین شدم. دوستم میخواست به خاطر محافظت از من خودش را به دست این اجنبیها بسپارد. همان زمان اندوه عمیقی من را فراگرفت. اگر آن مرد فقط چند ساعت دیگر آمده بود، من و دخترهای دیگر فرار کرده بودیم.
jaVad
پدر میگفت: «زنها هم باید یاد بگیرن چطور از اسلحه استفاده کنن. هر وقت پول دستم بیاد یک کلاشینکف دیگه میخرم که اگه لازم شد، هرکدوم از ما یه تفنگ داشته باشیم.»
Maryam Bagheri
افراح به ما گفت: «به خودتون اجازه ندید که این حرفا رو باور کنید، شما شرافت خودتون رو از دست ندادید بلکه برعکس شما شجاع بودید و میتونید با سری افراشته به زندگی خودتون نگاه کنید.»
وقتی این چیزها را میگفت در دلم احساس غرور و افتخار میکردم.
SARA
پدر باحالتی جدی گفت: «مراقب خودتون باشید و چیزایی که بهتون یاد دادم فراموش نکنید؛ ایمان مهمترین چیز توی زندگی ماست. از همه مهمتر میخوام مطمئن بشم درستون رو تموم میکنید.» بعد رو کرد به من و برادران کوچکترم؛ «هر اتفاقی که برام افتاد بعد از من به حرف مادرتون گوش کنید. من توی وجود اون زندگی میکنم.»
راحله
اوین شگفتزده پرسید: «یعنی توی تمام این مدت این در قفل نبوده؟»
گفتم: «آره. ما اصلاً حواسمون بهش نبود. میبینی ترس چطور آدم رو کور میکنه؟»
B3hNo0sH
پدر میگفت: «زنها هم باید یاد بگیرن چطور از اسلحه استفاده کنن. هر وقت پول دستم بیاد یک کلاشینکف دیگه میخرم که اگه لازم شد، هرکدوم از ما یه تفنگ داشته باشیم.» او بهطور مشخص نمیگفت که چه شرایط اضطراریای ممکن است پیش بیاید. من هم تصوری ازآنچه او میگفت نداشتم. قبل از آن هرگز به ذهنم خطور نمیکرد منظور پدرم میتوانست ارتباطی به این داشته باشد که ما ایزدی بودیم نه مسلمان.
ابوذر
اما من نمیخوام باهات ازدواج کنم. نمیخوام با هیچ کدوم از شما خوکا ازدواج کنم. من متعلق به شما نیستم.
به سمت اسلحهای که کنارش بود خیز برداشتم. این فکر ناگهان به ذهنم رسید و آزاد هم کاملاً غافلگیر شده بود و بنابراین نتوانست واکنش سریعی نشان بدهد. تفنگ را به سمتش گرفتم و چون پدرم به من یاد داده بود چطور تفنگ دست بگیرم برای شلیک آماده شدم.
fateme.s
استدلال پدرم این بود: «دقیقاً به همین دلیل باید از مرزها محافظت کنیم. مردای شجاع موقع خطر فرار نمیکنن.»
بیدل
پدرم در سن پانزدهسالگی تیراندازی با کلاشینکف را یادم میدهد.
Maryam Bagheri
در فرهنگ ما در مورد موضوعاتی که باعث رنج و ناراحتی دیگران میشود، حرف نمیزنیم.
ramin3313
گاهی وقتا مردم به تجربههای بد نیاز دارن تا قدر اون چیزی که کمتر بَده رو بدونن.»
ali
به افراح در مورد شایعات بیاساسی که در کمپ دربارهی ما وجود داشت گفتم. گفت: «به اونا گوش نکن. اگر به این افکار اجازه بدید که ناتوانتون کنه مثل اینه که به جنایتکارای داعش اجازه داده باشید دوباره ازتون سوءاستفاده کنن.»
اول معنای این حرف را نفهمیدم اما بعد متوجه حرفش شدم. نباید به شکنجهگرانمان این قدرت را بدهیم که بقیهی زندگیمان را نابود کنند و الان هم باید با آنها مقابله کنیم. هر روز باید از خودمان در برابر این نیروهای مخرب دفاع کنیم که حتی بیش از گذشته میتوانستند ما را به داخل سیاهچال بکشانند.
فهمیدن این موضوع گام بسیار مهمی برایم بود. نه، نباید به خودم اجازه میدادم در اسارت بمانم؛ بنابراین نباید اهمیتی به حرفهای مردمی میدادم که فکر میکردند من "شرافتم" را از دست دادهام
SARA
واقعیت اینه که اونا همهشون میرن موصل چون سنیها اونجان. همونایی که درها رو به روی این راهزنا، باز کردن.»
R.R
پیش خودمان فکر میکردیم که آنها در قلبشان باید از اینکه مرتکب گناهی شدهاند، آگاه باشند. چراکه نه اسلام و نه هیچ مذهب دیگری ربودن و دادوستد زنان را مجاز نمیداند.
R.R
با خودم فکر کردم خدا را شکر
Nika
به مرد ریشویی فکر میکردم که دلان در آن ویدئو نشانم داده بود. آن زمان به خونسردی و تکبرش میخندیدیم اما همان مرد زندگی ما را نابود کرده بود. حالا برادر عزیزم کجا بود؟ آیا دلان هنوز زنده بود؟ پدر چطور؟ سرحد؟ مامان و دوتا پسرها را کجا برده بودند؟
fateme.s
بعضیها بهویژه جوانترها که عقاید داعشی بسیار جدی داشتند، واقعاً خشکهمقدس بودند و فقط برای یک دلیل میجنگند. باور داشتند که اسلامی که خودشان به آن معتقد بودند بهترین دین است و همه باید طرفدار آن باشند. این پسران جوان کاملاً ساده و کور بودند. حتی وقتیکه ما را کتک میزدند باور داشتند که دارند بهفرمان خدا عمل میکنند و کار درستی انجام میدهند. دوست دارم بدانم آیا روزی به خودشان میآیند یا نه؟
ramin3313
حجم
۱۸۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۸۰ صفحه
حجم
۱۸۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۸۰ صفحه
قیمت:
۶۵,۰۰۰
تومان