
کتاب هندی قلابی
معرفی کتاب هندی قلابی
کتاب هندی قلابی نوشتهٔ عباس خضر و ترجمهٔ الهام مقدس است. ایران بان این رمان از ادبیات عرب را منتشر کرده است.
درباره کتاب هندی قلابی
کتاب هندی قلابی (der falsche Inder) رمانی از ادبیات عرب و دربارهٔ پناهندگان است. نویسنده در این اثر روایتی از از پناهجویی عراقی را بیان کرده كه از جنگ و استبداد صدام حسين میگريزد و سفری غيرقانونی به دور نيمی از دنيا را تجربه ميكند. این داستان در روزهای اول جنگ ايران و عراق میگذرد. در روزی از روزهای کودکی شخصیت اصلی، چند نفر از اعضای حزب بعث، پليسها و چند مأمور امنيتی، «سليم» را به حياط دبستان آوردند و در آنجا جلوی چشم همهٔ دانشآموزان به او شلیک كردند. این اثر نوعی زندگینامه در قالب یک رمان است. داستان از زمانی آغاز میشود که شخصیت اصلی در قطار سریعالسیر بینشهری شمارهٔ ۱۵۱۱ برلین - مونیخ است.
خواندن کتاب هندی قلابی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب هندی قلابی
«ما سه پسر نوجوان در سنین بین ۱۰ تا ۱۸ سال بودیم. با این وجود موفق نشدیم توپ را از دست این پیرمرد ۹۸ سالهٔ کور در بیاوریم. با بازوان بزرگ و نیرومنداش هر سهٔ ما را زمین زد. سپس قهقهه بلندی سرداد و به شوخی دستور داد:"بیا جلوتر پیش بابا بزرگ، جلوی دماغم، میخوام تورو بوکنم." اغلب این کار را میکرد. منظورم بوکردن من است. همیشه میگفت بوی من او را به یاد خیلیهایی که در طول زندگی پرحادثهاش با او سروکار داشتهاند، میاندازد. بوی من به خصوص او را به یاد برادرش جابر، عموی بزرگ ما، که من هرگز او را نشناخته بودم، میانداخت. وقتی حرف سر جابر بود، حسین، آن مرد قوی، ناتوانی بیش نبود. هنوز حرفی از جابر به میان نیامده بود، که حسین شروع میکرد به گریه کردن. هر روز برای جابر دعا میخواند: "خدایا، ای قادرمطلق، همانطور که یوسف را به پدرش برگرداندی، جابر را هم به ما برگردان." اما نمیخواست برای کسی تعریف کند، که چه بر سر جابر آمده است.
در خانواده میگفتند که جابر به هندوستان یا ایران رفته و برنگشته است. اما چرا؟ مدتها طول کشید تا من حداقل از بخشی از داستان باخبر شدم. گفته میشد، همه چیز در آغاز قرن بیستم، در جنوب عراق رخ داده است. جابر باید به زن خدمتکار سیاه پوستی دل باخته باشد، که کسی درست اصل و نسباش را نمیشناخت. نام او نرگس بود و گفته میشد که فوقالعاده زیبا بوده است. جد من، پدر جابر، در آن زمان بزرگ قبیلهمان بود و کاملاً مخالف ازدواج پسرش با یک کلفت سیاه پوست. اما جابر قصد نداشت، در برابر خواست پدرش سر خم کند و تصمیم گرفت بدون موافقت پدر با نرگس ازدواج کند. چند روز بعد صدای فریادهای گوشخراش زنانی که برای آوردن آب سر چشمه رفته بودند، به گوش رسید. نرگس را افتاده روی زمین کنار چشمه پیدا کردند. باید کسی او را کشته و جسدش را آنجا گذاشته باشد. و لابد جابر هم در همان روز سوار اسبش شده و با باد از آنجا پرکشیده و رفته است. از آن زمان دیگر کسی او را ندیده است. جابر به کجا رفته و چه کسی نرگس بیچاره را کشته است؟ از قبیلهٔ ما که هیچ کس حرفی در این باره نزده، چه رسد به این که قاتل را بازخواست کنند. اما من به سهم خودم کاملاً مطمئن هستم که فقط یک نفر است که این عمل فجیع را مرتکب شده است یعنی همان جد من.»
حجم
۱۲۹٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۵۶ صفحه
حجم
۱۲۹٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۵۶ صفحه