کتاب هناسه
معرفی کتاب هناسه
کتاب هناسه نوشتهٔ راضیه بهرامی راد است. انتشارات سوره مهر این کتاب را منتشر کرده است.
درباره کتاب هناسه
کتاب هناسه دربارهٔ خانوادهای عراقی در زمان حکومت صدام بر عراق است. داستان کتاب در حلبچه، کوهستانهای کردستان، شکارگاه پرور سمنان و شهر سمنان اتفاق میافتد. بهرامیراد در این رمان زندگی خانوادهای از اهالی حلبچه را در سال ۱۳۵۳ به تصویر میکشد که بر اثر حمله رژیم بعث به ایران مهاجرت میکنند و پدر به عنوان محیطبان در ایران مشغول به کار میشود. هناسه نام مادر خانواده است و داستان دربارهٔ اوست. این کتاب اولین جلد از سهگانه این مجموعه است و جلد دوم و سوم «بارام» و «بفرین» نام دارد.
خواندن کتاب هناسه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب هناسه
«در باور خالورشید، خرس در آغاز انسان بود و بهسبب گناهان فراوانش مسخ شد. اگر این را بدانید و خرسی را ببینید، نگاهتان به خرس فرق میکند؟ البته که باید در چنین شرایطی حواستان خیلی جمع باشد تا بتوانید همزمان با دیدن چیزی که تهدیدتان میکند دادههای ذهنیتان را هم تجزیه و تحلیل کنید. مگر اینکه ناخواسته به ناخودآگاه خود ایمان داشته باشید.
وقتی گروه سر ظهر با پاهای تا مچ در گِل فرورفته از بارش سنگین شب قبل برای چیدن سیب به باغ مینو میرفتند، آن لحظه که ابرها از کوه به سمت دامنه سرازیر شده بود، کمی بعد از پرواز شاهینی از بالای سر هَناسه، دو مرد نعره کشیدند. تنها چند قدم از گروه جلوتر بودند. هناسه سبد از سر گرفت و نگاه مردان را تا شیب ملایم دامنه، که نزدیک جاده بود، دنبال کرد. خرس سر قبر امکلثوم تازهفوتشده ایستاده بود و دست زرد و نزار بیرونزده از قبرش را لیس میزد. نعرهٔ مردها خرس را نترساند. فقط برای لحظهای سرش را بالا آورد، به اطراف چرخاند و مکث کرد. بعد انگار متوجه چیزی نشده باشد، بیخیال سرش را خم کرد؛ شاید میخواست دوباره طعم پوست آدمیزاد را بچشد. چند ثانیه نگذشت که شلیک تیری از جایی دور او را به سمت مردم کشاند. بوی کافور و نم خاک و برگهای پوسیده با هم قاتی شده بود؛ گویی مرگ در قالب خرسی سیاه فضا را تسخیر کرده بود.
هناسه مردم را دید که یک به یک با سرعتی عجیب از کنارش گذشتند. سبد از دستش افتاد. کَوای۳ آبی پولکدوزیاش گِلیتر شد. اولینبار بود که خرس میدید. پاهایش توان حرکت نداشت یا ترسیده بود؟ ترس! تنها دشمنی که آدمیزاد را از درون نابود میکند. هر کدام از اهالیِ «پرور» که میدویدند نام هناسه را صدا میزدند تا فرار کند، اما هناسه، که از بمبها گریخته بود و رگبار تیرهای حزب بعث را پشت سر گذاشته بود، این بار نمیتوانست قدم از قدم بردارد. خرس سیاه با اندام درشت و گوشتالویش بهسرعت میدوید و گلولای تپه از زیر پاهایش به هوا پرت میشد. از سرازیری که پایین میآمد گوشت تنش بالا و پایین میشد و موهای سیاهش در هوا تکان میخورد. خرس آمد و آمد. به جاده رسید. قدمهایش را آهسته کرد و با خرناسهای ضعیف روبهروی هناسه ایستاد.
ایستادنِ خرس را هر کسی نمیتواند ببیند، اما آن روز دوشنبهٔ پاییزی سال ۱۳۵۴، هناسه و خرس رودرروی همدیگر ایستادند و به هیبت هم نگاه کردند. انگار زمان از حرکت ایستاده باشد، نفسهای هیچ جنبدهای از کالبدش بیرون نیاید و صدایی جرئت بلند شدن به خود ندهد، در سکوتی وهمناک به چشمان سیاه هم خیره شدند. هناسه زمزمه کرد: «چَهن جؤوانی!»۴ خرس انگار آه بلندی کشید و بخار از دهانش بیرون آمد. هناسه هام بلندی کشید و لبخند زد. خرس دستهای رو به آسمانش را به زمین آورد؛ معلوم نبود میخواهد بغلش کند یا بخوردش. هناسه چشمانش را بست. در تاریکی و سکوت، صدای نفسهای خشدار خرس را شنید. گرمی نفسهایش را کنار صورتش احساس کرد. خسخسی در گوشش پیچید. قلبش انگار هنوز دویده باشد تند میزد. صورتش که سرد شد صدای حرکت پاهای خرس را شنید. چشم باز کرد. خرس چند قدم آنطرفتر ایستاده بود و نگاهش میکرد. هناسه بغض کرد. خرس سر چرخاند و بهآرامی پشت درختان اُرس از دامنه بالا رفت.»
حجم
۲۱۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۸۴ صفحه
حجم
۲۱۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۸۴ صفحه