دانلود و خرید کتاب هناسه راضیه بهرامی راد
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب هناسه

کتاب هناسه

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب هناسه

کتاب هناسه نوشتهٔ راضیه بهرامی راد است. انتشارات سوره مهر این کتاب را منتشر کرده است.

درباره کتاب هناسه

کتاب هناسه دربارهٔ خانواده‌ای عراقی در زمان حکومت صدام بر عراق است. داستان کتاب در حلبچه، کوهستان‌های کردستان، شکارگاه پرور سمنان و شهر سمنان اتفاق می‌افتد. بهرامی‌راد در این رمان زندگی خانواده‌ای از اهالی حلبچه را در سال ۱۳۵۳ به تصویر می‌کشد که بر اثر حمله رژیم بعث به ایران مهاجرت می‌کنند و پدر به عنوان محیط‌بان در ایران مشغول به کار می‌شود. هناسه نام مادر خانواده است و داستان دربارهٔ اوست. این کتاب اولین جلد از سه‌گانه این مجموعه است و جلد دوم و سوم «بارام» و «بفرین» نام دارد. 

خواندن کتاب هناسه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب هناسه

«در باور خالورشید، خرس در آغاز انسان بود و به‌سبب گناهان فراوانش مسخ شد. اگر این را بدانید و خرسی را ببینید، نگاهتان به خرس فرق می‌کند؟ البته که باید در چنین شرایطی حواستان خیلی جمع باشد تا بتوانید هم‌زمان با دیدن چیزی که تهدیدتان می‌کند داده‌های ذهنی‌تان را هم تجزیه و تحلیل کنید. مگر اینکه ناخواسته به ناخودآگاه خود ایمان داشته باشید.

وقتی گروه سر ظهر با پاهای تا مچ در گِل فرورفته از بارش سنگین شب قبل برای چیدن سیب به باغ مینو می‌رفتند، آن لحظه که ابرها از کوه به سمت دامنه سرازیر شده بود، کمی بعد از پرواز شاهینی از بالای سر هَناسه، دو مرد نعره کشیدند. تنها چند قدم از گروه جلوتر بودند. هناسه سبد از سر گرفت و نگاه مردان را تا شیب ملایم دامنه، که نزدیک جاده بود، دنبال کرد. خرس سر قبر ام‌کلثوم تازه‌فوت‌شده ایستاده بود و دست زرد و نزار بیرون‌زده از قبرش را لیس می‌زد. نعرهٔ مردها خرس را نترساند. فقط برای لحظه‌ای سرش را بالا آورد، به اطراف چرخاند و مکث کرد. بعد انگار متوجه چیزی نشده باشد، بی‌خیال سرش را خم کرد؛ شاید می‌خواست دوباره طعم پوست آدمیزاد را بچشد. چند ثانیه نگذشت که شلیک تیری از جایی دور او را به سمت مردم کشاند. بوی کافور و نم خاک و برگ‌های پوسیده با هم قاتی شده بود؛ گویی مرگ در قالب خرسی سیاه فضا را تسخیر کرده بود.

هناسه مردم را دید که یک به یک با سرعتی عجیب از کنارش گذشتند. سبد از دستش افتاد. کَوای۳ آبی پولک‌دوزی‌اش گِلی‌تر شد. اولین‌بار بود که خرس می‌دید. پاهایش توان حرکت نداشت یا ترسیده بود؟ ترس! تنها دشمنی که آدمیزاد را از درون نابود می‌کند. هر کدام از اهالیِ «پرور» که می‌دویدند نام هناسه را صدا می‌زدند تا فرار کند، اما هناسه، که از بمب‌ها گریخته بود و رگبار تیرهای حزب بعث را پشت سر گذاشته بود، این بار نمی‌توانست قدم از قدم بردارد. خرس سیاه با اندام درشت و گوشتالویش به‌سرعت می‌دوید و گل‌ولای تپه از زیر پاهایش به هوا پرت می‌شد. از سرازیری که پایین می‌آمد گوشت تنش بالا و پایین می‌شد و موهای سیاهش در هوا تکان می‌خورد. خرس آمد و آمد. به جاده رسید. قدم‌هایش را آهسته کرد و با خرناسه‌ای ضعیف روبه‌روی هناسه ایستاد.

ایستادنِ خرس را هر کسی نمی‌تواند ببیند، اما آن روز دوشنبهٔ پاییزی سال ۱۳۵۴، هناسه و خرس رودرروی همدیگر ایستادند و به هیبت هم نگاه کردند. انگار زمان از حرکت ایستاده باشد، نفس‌های هیچ جنبده‌ای از کالبدش بیرون نیاید و صدایی جرئت بلند شدن به خود ندهد، در سکوتی وهمناک به چشمان سیاه هم خیره شدند. هناسه زمزمه کرد: «چَه‌ن جؤوانی!»۴ خرس انگار آه بلندی کشید و بخار از دهانش بیرون آمد. هناسه هام بلندی کشید و لبخند زد. خرس دست‌های رو به آسمانش را به زمین آورد؛ معلوم نبود می‌خواهد بغلش کند یا بخوردش. هناسه چشمانش را بست. در تاریکی و سکوت، صدای نفس‌های خش‌دار خرس را شنید. گرمی نفس‌هایش را کنار صورتش احساس کرد. خس‌خسی در گوشش پیچید. قلبش انگار هنوز دویده باشد تند می‌زد. صورتش که سرد شد صدای حرکت پاهای خرس را شنید. چشم باز کرد. خرس چند قدم آن‌طرف‌تر ایستاده بود و نگاهش می‌کرد. هناسه بغض کرد. خرس سر چرخاند و به‌آرامی پشت درختان اُرس از دامنه بالا رفت.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
مهاجرت خودخواسته آسان نیست چه برسد به اینکه مجبور باشی وطنت را ترک کنی. برای هر از دست دادنی سوگی است. حلبچه سوگوار مردمانش بود و مردمانش سوگوار حلبچه. چه سیاه‌ها که پوشیده نشد، چه اشک‌ها که ریخته نشد. وقتی مام میهن عزادار است، وقتی دامن‌دامن فرزندانش را از دست می‌دهد چگونه می‌تواند گریه کند، فریاد بزند، یا فراموش کند؟ همه چیز انگار مثل روز اول تازه است. شوکی که پایانی برایش نیست. چشم‌ها بهت‌زده به آتشی که بر شهر ریخته شده و تن‌ها حیران از مسیری که سوی وطن نیست. هجرت آغاز سرگردانی است.
مهسا حامدیان
ناگهان صدای شکستن چیزی آمد. هناسه از اتاق بیرون رفت و دید پسرهایش وسط سفره خوابیده‌اند و استکان‌ها هم شکسته‌اند. نفسش بند آمد. گفت از جایشان تکان نخورند و همان طور بی‌حرکت بمانند. به بچه‌ها نزدیک شد و خُرده‌های شکستهٔ استکان را از اطرافشان جمع کرد و توی تشت ریخت. بچه‌ها چپ‌چپ به دستان گِلی مادرشان نگاه می‌کردند و از ترس جرئت پرسیدن نداشتند. هیژا گفت دستش می‌سوزد و هیمن فقط به انگشتان گِلی مادر خیره شده بود. استکان‌های شکستهْ هناسه را به حلبچه برد. یاد خالورشید افتاد که گفته بود: «ما کُردها مثل استکان چایی هستیم که هنگام تعارف به دنیا از دست خدا افتاده‌ایم و شکسته‌ایم، زخمی، مکسور، کَه‌م ئَه‌ندام.»
مهسا حامدیان
به سمت پنجره رفت و از پشت شیشهٔ بخارگرفته بارام را دید که دور می‌شد. دورش دایره کشید و لبخند زد؛ یک دایره که انگار مرکز خوشبختی بود، مرکز مهربانی. میان دایره چوب کشید و آتش زد. بارام بیشتر مواقع کنار آتش «ام‌کلثوم» می‌خواند و «حسن زیرک». هناسه به یاد خالورشید افتاد که در اردوگاه اَنزَل کنار آتش همراه بارام گورانی کوچباری سر می‌دادند. مردم دورشان جمع می‌شدند و کنارشان می‌نشستند و به فرداها فکر می‌کردند. به حلبچه که غریب مانده و خالی شده بود. به خودشان که در اردوگاهی بزرگ و دورافتاده از قبیله‌شان، روستایشان، شهرشان، و کشورشان جدا مانده بودند. خالورشید می‌گفت مثل هبوط آدم و حوا. می‌گفت همه انگار از بهشت رانده شده‌ایم؛ آن‌ها از آسمان هفتم و ما از حلبچه. فرقی نمی‌کند. غریب همیشه غریب است.
مهسا حامدیان

حجم

۲۱۹٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۲۸۴ صفحه

حجم

۲۱۹٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۲۸۴ صفحه

قیمت:
۸۵,۰۰۰
تومان