جملات زیبای کتاب هناسه | طاقچه
تصویر جلد کتاب هناسه

بریده‌هایی از کتاب هناسه

دسته‌بندی:
امتیاز
۴.۱از ۸ رأی
۴٫۱
(۸)
مهاجرت خودخواسته آسان نیست چه برسد به اینکه مجبور باشی وطنت را ترک کنی. برای هر از دست دادنی سوگی است. حلبچه سوگوار مردمانش بود و مردمانش سوگوار حلبچه. چه سیاه‌ها که پوشیده نشد، چه اشک‌ها که ریخته نشد. وقتی مام میهن عزادار است، وقتی دامن‌دامن فرزندانش را از دست می‌دهد چگونه می‌تواند گریه کند، فریاد بزند، یا فراموش کند؟ همه چیز انگار مثل روز اول تازه است. شوکی که پایانی برایش نیست. چشم‌ها بهت‌زده به آتشی که بر شهر ریخته شده و تن‌ها حیران از مسیری که سوی وطن نیست. هجرت آغاز سرگردانی است.
مهسا حامدیان
ناگهان صدای شکستن چیزی آمد. هناسه از اتاق بیرون رفت و دید پسرهایش وسط سفره خوابیده‌اند و استکان‌ها هم شکسته‌اند. نفسش بند آمد. گفت از جایشان تکان نخورند و همان طور بی‌حرکت بمانند. به بچه‌ها نزدیک شد و خُرده‌های شکستهٔ استکان را از اطرافشان جمع کرد و توی تشت ریخت. بچه‌ها چپ‌چپ به دستان گِلی مادرشان نگاه می‌کردند و از ترس جرئت پرسیدن نداشتند. هیژا گفت دستش می‌سوزد و هیمن فقط به انگشتان گِلی مادر خیره شده بود. استکان‌های شکستهْ هناسه را به حلبچه برد. یاد خالورشید افتاد که گفته بود: «ما کُردها مثل استکان چایی هستیم که هنگام تعارف به دنیا از دست خدا افتاده‌ایم و شکسته‌ایم، زخمی، مکسور، کَه‌م ئَه‌ندام.»
مهسا حامدیان
به سمت پنجره رفت و از پشت شیشهٔ بخارگرفته بارام را دید که دور می‌شد. دورش دایره کشید و لبخند زد؛ یک دایره که انگار مرکز خوشبختی بود، مرکز مهربانی. میان دایره چوب کشید و آتش زد. بارام بیشتر مواقع کنار آتش «ام‌کلثوم» می‌خواند و «حسن زیرک». هناسه به یاد خالورشید افتاد که در اردوگاه اَنزَل کنار آتش همراه بارام گورانی کوچباری سر می‌دادند. مردم دورشان جمع می‌شدند و کنارشان می‌نشستند و به فرداها فکر می‌کردند. به حلبچه که غریب مانده و خالی شده بود. به خودشان که در اردوگاهی بزرگ و دورافتاده از قبیله‌شان، روستایشان، شهرشان، و کشورشان جدا مانده بودند. خالورشید می‌گفت مثل هبوط آدم و حوا. می‌گفت همه انگار از بهشت رانده شده‌ایم؛ آن‌ها از آسمان هفتم و ما از حلبچه. فرقی نمی‌کند. غریب همیشه غریب است.
مهسا حامدیان
گاهی اوقات آدمی از پس صفت‌ها برمی‌آید و گاهی هم صفت‌ها ریشهٔ آدمی را می‌زند. قدرت همان کار را با صدام کرد که بمب با درخت چنار خانهٔ گلاویژ؛
کاربر ۹۹۱۸۸۶۹
شاید اگر بشر ذهن هر آدمی را می‌توانست ببیند، به جای خشم‌ها، کینه‌ها، و نفرت‌ها، جنگل‌های فراموش‌شده را می‌دید یا آبگیرهای پُر از مرغابی یا چاله‌های پُرشده از باران، که سگ‌های نگهبان باغ میانشان پرسه می‌زدند و شلپ‌شلپِ پاهایشان و تکاندن خیسی تنشان منظره‌ای ایجاد می‌کرد که فقط صاحب باغ و مزرعه می‌توانست با دیدنش لبخند بزند. چیزهایی می‌دید که دلش می‌خواست ببیند به جای همهٔ تصاویر و اتفاقات ناخوشایندی که حافظهٔ تاریخی‌شان را پُر می‌کرد و قلبشان را به درد می‌آورد. به جای همهٔ نبودن‌ها، از دست دادن‌ها، فقدان‌ها. به قول خالورشید، بالاخره چیزی درون ذهن خواهد آمد بهتر از چیزی که از دست رفته است.
کاربر ۹۹۱۸۸۶۹

حجم

۲۱۹٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۲۸۴ صفحه

حجم

۲۱۹٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۲۸۴ صفحه

قیمت:
۸۵,۰۰۰
تومان