کتاب جادوی جزیره بالادورا
معرفی کتاب جادوی جزیره بالادورا
کتاب جادوی جزیره بالادورا نوشتهٔ آر. ال. استاین و ترجمهٔ آذین حسین زاده است. نشر قطره این داستان ترسناک را برای نوجوانان منتشر کرده است.
درباره کتاب جادوی جزیره بالادورا
قصهها مزایای بیشماری دارند و برای همۀ افراد قابلدرک و فهم هستند. مطالعهٔ داستانها، چه خیالی باشند و چه واقعی، یکی از بهترین راههای انتقال دانش و تجربه، افزایش آگاهی و آموزش مهارتها برای زندگی موفقترند. کودکان از طریق داستانها رشد میکنند، موارد زیادی را یاد میگیرند و نسبت به مسائل آموزشی واکنش بهتری نشان میدهند. آموزش در حین خواندن آموزش غیرمستقیم نام دارد و کودکان بدون اینکه بدانند نکات زیادی را میآموزند. آموزشها میتواند مهارتهای زندگی، هنجارها و رفتارهای درست باشد یا مطالب و حقایق علمی دنیای اطراف. این آموزشها چون بهصورت داستان برای کودکان خوانده میشود، ضمن سرگرمکردن و پرکردن اوقات فراغتشان، در ذهنشان باقی میماند. کتاب جادوی جزیره بالادورا (Comment ma tête a rétréc) داستانی ترسناک برای نوجوانان است. آر. ال. استاین، نویسندهٔ آمریکایی، این اثر را در ۲۷ فصل نگاشته است.
خواندن کتاب جادوی جزیره بالادورا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به نوجوانانی که به خواندن داستانهای ترسناک علاقه دارند، پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب جادوی جزیره بالادورا
«اما صدایم در صدای غرش بلند ببر گم شد. نزدیک بود کله را رها کنم و پا به فرار بگذارم. اما قدرتی در تنم باقی نمانده بود و احساس میکردم که الان بیهوش میشوم. ناگهان شنیدم که زمین زیر پایم صدایی کرد. خواب نمیدیدم! صدا بیشتر شد، درست مثل وقتیکه زمینلرزه میآید، مثل صدای رعد. بعد زمین باز شد و من پایین افتادم. به زمین که خوردم صدای نالهای از حلقم خارج شد که بیشتر به نالهٔ حیوانات شبیه بود. با زانو به زمین خورده بودم و دستهایم کمک کرده بودند تا از شدت ضربه کاسته شود. سرم گیج میرفت. تمام تنم درد میکرد. خواستم بلند شوم، اما قادر نبودم. به پشت روی زمین دراز کشیدم و از فرصت استفاده کردم تا به اطرافم نگاه کنم. گودال بسیار بزرگ و عمیقی بود. اما هرچه بود، مرا از شر آن حیوان وحشی نجات داده بود! یک بار دیگر قدرت جادویی به دادم رسیده بود. کلهٔ جادویی از دستم رها شده و روی زمین افتاده بود. بلند شدم و آن را برداشتم و بغل کردم و محکم فشار دادم. آن بالا، هنوز ببر در حال غرش بود. معلوم بود که نیت چندان دوستانهای ندارد! به چشمهایش نگاه کردم که برق میزد و با حسرت و عصبانیت مرا میپایید. چنگالهای تیزش را درآورده بود و با خشم هرچه تمامتر به زمین پنجول میکشید.
اما مشکلات هنوز تمام نشده بود. با خودم گفتم اگر این ببر پایین بپرد تکلیفم چیست؟ اگر این کار را میکرد هیچ راه گریزی نداشتم. به دیوارهٔ گودال تکیه دادم و به ببر نگاه کردم. هنوز غرش میکرد و دستبردار نبود. تصمیمش را گرفته و گویا میخواست حمله کند.
ـ یاکا، یاکا، یاکاری!
صدای فریادم در گودال طنین انداخت. صدای غرش دیگری به گوش رسید. سعی کردم بر ترسم غلبه کنم و ملتمسانه گفتم:
ـ خواهش میکنم، خواهش میکنم حمله نکن!
چشمهای عسلی ببر میدرخشیدند. ناگهان یکی از تولهها به گودال نزدیک شد و با کنجکاوی به من نگاه کرد. برادرش هم به او ملحق شد. بهقدری محو تماشای من بودند که هر آن ممکن بود در گودال بیفتند. ببر با پوزهاش تولهها را دور کرد. سپس آنها را به دندان گرفت تا به جای امنی ببرد. روی زمین چمباتمه زدم. میدانستم که تا چند لحظهٔ دیگر برمیگردد. چه هراسی، چه دلهرهای!»
حجم
۷۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
حجم
۷۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه