
کتاب یک پاییز فاصله (جلد اول)
معرفی کتاب یک پاییز فاصله (جلد اول)
کتاب الکترونیکی یک پاییز فاصله (جلد اول) نوشتۀ پگاه رستمیفرد در انتشارات آراسبان منتشر شده است. این کتاب درباره تجربه احساسی دو نوجوان در مسیر عشق، فاصله و بلوغ است؛ داستانی عاشقانه با لحنی شاعرانه و دغدغه معنا و فاصله در جهان معاصر.
درباره کتاب یک پاییز فاصله
یک پاییز فاصله داستان ترلانی هفدهساله است که برای بازگشت بینایی به چشمهایش، در مسیر طولانی و پرچالش قرار میگیرد؛ سفری که نه فقط بدنی که روح او را نیز خواهد دید. ابتدای کتاب با لحنی ایمیلی-نامهای آغاز میشود: عاشق مخاطبی که بینشان فاصله است، از نالهها و تردیدها و امیدها مینویسد. لحن گفتوگومحور و روان است و فضای عاطفی غالب آن حسی است از دوری، انتظار و عشق. اثر با تاکید بر زبان حسی و تجریدی، کشمکش درونی شخصیت را به نمایش میگذارد؛ بحرانهایی مانند انتظار، فاصله احساسی، تجربههایی از دلتنگی و عشق زمستانی که مثلاً در جملاتی چون «میلاد من… فردا که پاییز برود» بازتاب مییابد. رابطه عاطفی شخصیتها بر محور زمان و مکان ساخته شده است؛ به شیوهای که فاصله فیزیکی و معنایی آنها را برجسته میسازد. ساختار متن شامل نامههای درونی و گفتوگوهایی است که خواننده را به مرکز احساسات شخصیت میبرد. واژهها و رمزها مانند «شهر هرت»، «تکنولوژی مهربان»، «بلای ماندن»، «درد پاییز و زمستان گرم بودنت» نشاندهنده لایههای معنایی عمیق و چندسویه اثر هستند. این کتاب با بهرهگیری از ساختاری شاعرانه، مخاطب را دعوت میکند تا در احساسات و خاموشیهای ذهنی دو جوان حضور یابد، و در باب عشق، انتظار، دلتنگی، آگاهی و گذر از خود بیندیشد.
کتاب یک پاییز فاصله (جلد اول) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب برای مخاطبانی مناسب است که به آثار عاشقانه، شاعرانه و دغدغهمند علاقهمندند؛ بهویژه کسانی که با ادبیاتی دروننگر، با محوریت فاصله، زمان و زبان احساسی ارتباط برقرار میکنند.
بخشی از کتاب یک پاییز فاصله (جلد اول)
«ترلان
پاییز به وقت تهران!
نیویورک!
صدای باز شدن درِ اتاق، مرا به خودم آورد. باز همه جا تاریک بود. باز همه چیز تیره. باز... خیره به بهتِ ماتم گرفتهٔ غرق در سیاهیِ مطلقی که سال ها پیش چشمهایم را دزدیده بود، گوش سپردم به اطراف. صدای قدمهای آرام و پیوستهای شروع کرد به پیچیدن در سر دردناکم. گوپ گوپ... پیچید در فضا. مثل پتک با قدمِ راستش یکی میکوبید به سمت راست مغزم و با برخورد پای چپش با زمین، کوبیده میشد به قسمت چپ مغز بیمارم تا از این له ترش کند. میشناختمش! حضورش همیشه سنگین بود. همیشه عادت داشت به پوشیدن کفشهای سخت و بزرگ. میشناختمش. حتی صدای نفسهای آرام اما ویران کنندهاش را. میشناختمش.
- صبح بخیر.
بوی الکل و بیمارستان در حلق دردناکم پیچید و حالم را به هم زد. انگار بغض بود که میپیچید در لا به لای زخمهای سینه ام. انگار بغض بود که سر باز میزد از رگهای کم خونِ زخمهای حاصل از جیغ کشیدن هایم. راستی جیغ کشیده بودم! چه شد که خوابم برد؟! چه شد؟ رسید به تخت. هم صدای قدمهای مردانهاش قطع شد و هم صدای نفسهای سنگینش نزدیک. دستم را بالا بردم و گذاشتم روی چیزی که پیچیده شده بود دور چشم هایم. هنوز آن را درست لمس نکرده بودم که مچ دستم را گرفت و پایین آورد.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۰۸ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۰۸ صفحه