
کتاب خداحافظ مندلیف
معرفی کتاب خداحافظ مندلیف
کتاب الکترونیکی «خداحافظ مندلیف» نوشتهٔ رامین فروزنده در نشر ثالث چاپ شده است. این کتاب مجموعهای از چند داستان کوتاه ایرانی است و نام کتاب از یکی از داستانها گرفته شده است.
درباره کتاب خداحافظ مندلیف
این مجموعه از چند داستان کوتاه به نامهای آن دو پرندهٔ آبی، بهشت مادران، گاومیشها پرواز نمیکنند، اسبهای سعادتآباد، سر دیوید اتنبرو، خداحافظ مندلیف، حیالصاروج، در غارهای کانهری، بیبیلون، خرس و دریا و قضیهٔ کثافت گربه تشکیل شده است. در ادامه توضیح کوتاهی از هریک از این داستانها را میبینیم:
داستان «آن دو پرنده آبی» روایت زنی به نام نسترن است که در لحظهای از زندگیاش با پسری به نام داوود دیدار میکند. پس از یک تصادف که پای داوود را آسیب زده، نسترن چندین بار به ملاقات او میرود و در حالی که او به طور مرموزی به دنیای اطراف خود بیتوجه است، نسترن تلاش میکند او را درک کند. یک ماه پس از حادثه، نسترن تصمیم میگیرد داوود را در یک ملاقات کوتاه ببیند و بعد از مواجهه با شلوغی باغوحش و یک اتفاق غیرمنتظره، رابطه آنها به مسیری پیچیده میرود که در آن، انتخابها و احساسات عمیقتری نمایان میشود. نسترن در این داستان با چالشهای درونیاش در مواجهه با گذشته، احساسات و ابهامات جدید روبهرو میشود.
«بهشت مادران» داستانی تاثیرگذار و پر از جزئیات است که نشاندهندهٔ روابط پیچیده و حساس میان افراد است. نویسنده به طور ماهرانهای اضطراب و نگرانیهای شخصیتها را از طریق توصیف دقیق لحظات و محیط پیرامون آنها به تصویر میکشد. این داستان به طور ویژه بر روی روابط میان کیمیا، پروین، علی و سایر شخصیتها متمرکز است و چالشهایی که در روابط اجتماعی و خانوادگی وجود دارد را به نمایش میگذارد. همانطور که از نحوهٔ برخورد و صحبتهای پروین و علی مشخص است، هر کدام از آنها با مشکلات و مسائل خود دست و پنجه نرم میکنند که این موارد به طور مستقیم بر رفتار و تصمیمات دیگران تاثیر میگذارد.
در داستان «گاومیشها پرواز نمیکنند» روابط انسانی و تغییرات در زندگی افراد به شکلی عمیق و ملموس به نمایش گذاشته شده است. تغییرات در رفتارها و حسهای شخصیتها، به ویژه مهندس، بهطور برجستهای نشاندهنده تنشهای روانی و مشکلات زندگی آنهاست. مهندس که از ابتدا در کنار دو نفر دیگر در جاده آبادان به اهواز در حال سفر است، در نهایت به دلیل بیماری، وابستگیهای عاطفی و تغییرات زندگی، دچار مشکلات جدی میشود. این بخش از داستان به نوعی وضعیت اجتماعی و فرهنگی خاص در جنوب ایران و پیچیدگیهای عاطفی افراد در مواجهه با بحرانهای زندگی را به تصویر میکشد. ارتباطات انسانی که گاهی بدون کلمات، ولی با همدلی و مشکلات مشترک، از طریق تجربیات تلخ شکل میگیرد، در این داستان به زیبایی به تصویر کشیده شدهاند.
داستان «اسبهای سعادتآباد» فضاهای عاطفی و معانی انسانی را از طریق توصیفهای جزئیات زندگی شخصیتها و محیط پیرامون آنها به تصویر میکشد. در این بخش، داستان در جایی به اوج خود میرسد که پریسا در مواجهه با مشکلات عاطفی و اجتماعی خود، دچار سردرگمی و فشار روانی میشود. رابطهٔ پیچیدهاش با سینا و شقایق، همچنین تنشهای پنهان در میان همسایگان، همگی بهگونهای با تنشهای درونی او گره خوردهاند. فضای آشفته و فشردهای که در آن زندگی میکند، هم در محیط بیرونی (گرما، گردوغبار، قطع برق و مشکلات فنی) و هم در روابط شخصیاش به وضوح به تصویر کشیده میشود. با ورود شخصیتها و اتفاقات پیرامونی، یک جو بیثبات و غیرقابل پیشبینی ایجاد میشود که نشاندهندهٔ بحرانهای اجتماعی و درونی است.شخصیتها در مواجهه با یکدیگر از لحاظ عاطفی و روانی درگیر میشوند و هر کدام به نوعی در تلاش برای مواجهه با مشکلات خود هستند، چه در زندگی فردی و چه در تعامل با دیگران.
داستان «سر دیوید اتنبرو» روایتی از بازگشت سپهر، شخصیت اصلی، به زادگاهش پس از مدتی دوری است. او که برای دیدار با خانواده به خانه بازگشته، با فضای آشنای کوچه، خانهها و خاطرات گذشتهاش روبهرو میشود. این داستان در فضایی واقعگرایانه و توأم با حس نوستالژی روایت میشود و روابط شخصیتها، تغییرات فیزیکی محیط، و تحولات درونی سپهر را به تصویر میکشد. روایت داستان خطی است و با توصیف ورود سپهر به کوچه و خانهاش آغاز میشود. از طریق تعامل او با مادر، پدر و فضای خانه، نویسنده بهتدریج وضعیت فعلی خانواده و محله را آشکار میکند. پدر که دچار بیماری است، همچنان به کارهای روزمره خود مشغول است، در حالی که مادر نقش ستون خانواده را ایفا میکند. داستان در خلال توصیفات روزمره، به گذشته و خاطرات سپهر نیز میپردازد، از جمله رابطهاش با نرگس، دوست قدیمیاش که سالها پیش از محله رفته است. داستان بر مفاهیمی همچون گذر زمان، تغییر، بازگشت به گذشته، و تلاش برای برقراری ارتباط با کسانی که زمانی بخش مهمی از زندگی شخصیت اصلی بودهاند، تمرکز دارد. آتش گرفتن درخت پرتقال در حیاط خانه، نمادی از تغییرات ناگزیر و فرسایش گذشته است، در حالی که پدر سپهر، با ساختن خانهای ضدآب برای گنجشکها، در تلاش است تا نوعی ثبات و امنیت در برابر این تغییرات ایجاد کند.
داستان «خداحافظ مندلیف» فضایی مستندگونه از زندگی کارگران دکلهای نفتی در خلیج فارس را به تصویر میکشد. این روایت، با توصیف جزئیات محیط، شخصیتها، و موقعیتهای کاری، تلاش دارد خواننده را به درون دنیایی ناشناخته ببرد؛ دنیایی که ترکیبی از هیجان، ترس، تنهایی، و روزمرگی است. قهرمان داستان، که همراه همکارش رضا در این محیط کار میکند، با ترسهای درونی خود و شرایط دشوار کار روی دکل مواجه است. رضا، که از سوی همکاران خارجیاش «مندلیف» لقب گرفته، دانشآموختهٔ شیمی است و نقش مهمی در عملیات دکل ایفا میکند. علاوه بر ماجراهای کاری، داستان به زندگی شخصی او نیز میپردازد؛ به ویژه رابطهاش با نامزدش، شیرین، که به دلیل وضعیت جسمانی پدرش، ازدواجشان به تعویق افتاده است.
داستان «حیالصاروج» روایتگر تجربهای شخصی و عاطفی است که در خلال اتفاقات پیچیدهای در فرودگاه مسقط و با مرور خاطراتی از گذشته، به تصویر کشیده میشود. شخصیت اصلی داستان که به مسافرتی ناخواسته رفته، در فرودگاه مسقط با تأخیر و تغییر مسیر پرواز مواجه میشود. او در حالی که نقشهای قدیمی از تهران که یادگاری از گذشته است را در دست دارد، درگیر جستجوی آدرسی در مسقط است و از رانندگان تاکسی در مورد هتل سافاری سؤال میکند. در داستان، فلاشبکهایی به گذشته نیز وجود دارد که لحظات خاصی از زندگی شخصیت اصلی را نشان میدهند. داستان در نهایت بر اهمیت خاطرات، جاهای خاص و روابط میان افراد تأکید میکند و فضای احساسی آن از طریق یادآوری گذشتهها و لحظات لحظهای در حال حرکت شخصیت اصلی در مسقط و جستجوهایش برای رسیدن به مقصد، به نمایش درمیآید. در پایان، نویسنده به شکل ظریفی از تضادهای فرهنگی و عاطفی بهره میبرد و نشان میدهد که افراد چگونه با گذشته خود ارتباط دارند و در عین حال به مواجهه با دنیای جدید و تغییرات آن میپردازند.
در داستان «در غارهای کانهری» راوی هر روز صبح در خیابانهای منظریه و پارک جمشیدیه میدود. او که به دلیل بیماری پدرش تصمیم گرفته سبک زندگی سالمی داشته باشد، پس از ورزش، به نمایشگاه ماشین خود میرود که با دو دوست قدیمیاش اداره میکند. در یکی از همین روزها، او با سارا، زنی که برای مراسم ختم مادرش از سوئد به تهران آمده، آشنا میشود. سارا همراه با دختر خردسالش، ناهید، در پارک قدم میزند و سؤالی دربارهٔ "کانهری" از راوی میپرسد. این آشنایی به دیدارهای مکرر و شکلگیری رابطهای عاطفی میان آن دو منجر میشود. سارا که در سوئد دکترای زبانشناسی میخواند و همسرش در آنجا فروشگاه لوازم کامپیوتری دارد، درگیر تصمیمی دشوار است: ماندن در ایران یا بازگشت به سوئد.
در داستان «بیبیلون» راوی در حال بیان زندگیاش است. داستان شامل اتفاقات مختلفی از جمله زندگی شخصی و حرفهای اوست که به طور غیرمستقیم به مسائل اخلاقی، اجتماعی و دینی اشاره دارد. راوی در ابتدا از تجربههای خود در زمینه تجارت و مسائل مالی صحبت میکند، اما در ادامه به موضوعات پیچیدهتر مانند ارتباطات انسانی، مشکلات فرهنگی و اجتماعی و دیدگاههای فلسفی و دینی خود میپردازد. وی به نوعی از نگرشهای خاص به زندگی و مشکلات انسانها میپردازد و همچنین از تجربیات خود در زمینههای مختلف زندگی (مانند تجارت، روابط انسانی، مشکلات اقتصادی و اخلاقی) صحبت میکند. یکی از بخشهای خاص داستان اشاره به «عطر» و رابطه آن با شخصیتها و احساسات انسانها دارد. همچنین، راوی در میان گفتوگوهایش به نوعی از قضاوتهای اجتماعی و باورهای مذهبی خود نیز میپردازد و نظرهای خاصی درباره مسائل مختلف زندگی، از جمله خانواده و تربیت بچهها، ارائه میدهد. در نهایت، داستان به مسائلی مانند رنجها و مشکلات انسانی، ترس از مرگ و سختیهای زندگی اشاره میکند و راوی به طور ضمنی از وضعیت اجتماعی و فرهنگی موجود انتقاد میکند.
راوی داستان «خرس و دریا» که به «خرس قطبی» تشبیه شده، با مشکلاتی در روابطش با همسرش دریا مواجه است. او خود را فردی متفاوت از استانداردهای همسرش میبیند، به خصوص در زمینه نیاز به خواب بیشتر و شیوه زندگیاش. دریا، همسر راوی، به دنیای بیرونی و مفاهیم روزمرهای مثل کار و فعالیت اجتماعی و روابط انسانی اهمیت زیادی میدهد. در حالی که راوی، در مقابل، گاهی با خواب و آسایش خود پیوندی عمیق برقرار میکند. این تضاد در سبک زندگی و نگرشها به طور فزایندهای به تفرقه در زندگی مشترکشان دامن میزند. از طرفی، راوی از تعارضات و ریزهکاریهای روابطشان صحبت میکند، مانند شرایط پیچیدهای که در جریان سفرشان به کیش تجربه کردهاند، و چالشهای بیشتری که به اختلافاتشان دامن زده است. اما در عین حال، بخشی از این داستان پیچیده و پر احساس، شکافهای عاطفی میان شخصیتها را آشکار میکند، همچنان که گاهی حتی شوخیهای مشترک و خاطرات خوش گذشته به سرعت تبدیل به دلخوری و مشاجره میشود. دنیای راوی و دریا، با جزئیات دقیق و اغلب کنایهآمیز، نشاندهنده اختلافات و تضادهای عاطفی است که در پی آنها حتی به دادگاه هم میرسند. با این حال، در نهایت این داستان، نه تنها درباره جدایی یا تلاقیهای عاطفی است، بلکه همچنین درباره احساسات پیچیدهی انسانی، نیاز به استقلال، و جستجوی آرامش در دنیای پرهیاهو است.
«قضیهٔ کثافت گربه» داستانی است که در آن یک گروه از همسایهها در یک ساختمان آپارتمانی، برای پیدا کردن علت خرابکاریهای مرتبط با حیوانات، تلاش میکنند. این خرابکاریها شامل فضلهٔ حیواناتی است که در مکانهای عمومی مانند راهپلهها و پارکینگها به جا گذاشته شده است. شخصیتها، به ویژه سمیرا، باور دارند که این خرابکاریها ممکن است نشانهای از نفرین یا شگون بد باشد، در حالی که دیگران بیشتر به دنبال دلیل واقعی آن هستند. این داستان دربارهٔ تعاملات پیچیدهای است که در بین همسایهها در فضای اجتماعی برج اتفاق میافتد. هر کدام از شخصیتها نگرانیها و نظرات خاص خود را دارند، از جمله اعتقاد به "نفرین" یا جستجو برای یک توضیح منطقی و ملموس. در این راستا، شخصیتها به طور مداوم در حال تحلیل و بررسی شواهد موجود هستند، به ویژه وقتی که یک "خرابکاری" جدید پیدا میشود. موضوع داستان به نوعی به دغدغهها و باورهای مردم در یک جامعه شهری اشاره دارد که چگونه هر فرد به طور متفاوت به مسائل مینگرد و چه تنشهایی ممکن است در روابط اجتماعی به وجود آید. این داستان در کنار بررسی یک مشکل جزئی مانند خرابکاری گربهها، به روابط انسانی، باورها و اختلافات میان افراد نیز پرداخته است.
کتاب خداحافظ مندلیف را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به دوستداران داستانهای کوتاه ایرانی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب خداحافظ مندلیف
«آبی شروع کرد به چراغ زدن و کارگرهای پشتش ایستادند به قر دادن. دو تا ماشین افتادند پشت ون و با ریتم منظم شروع کردن به بوق عروسی زدن. پسرهای صندلی جلو سرشان را با هم آورده بودند بیرون از شیشه و دست میزدند. به سمت خیابان اصلی محل برگشتیم. همه از ماشین پیاده شدند. علی چند آبکش کوچک پلاستیکی برداشت و به هر کدام از بچهها یکی داد. هر کدام دست کردند و قدری توت توی سبدشان ریختند. بچهها با هم خداحافظی میکردند و میرفتند سمت کوچهها و خانههایشان. کیمیا هم به سمت خانه راه افتاد. به پروین زنگ زدم و گفتم به کیمیا چیزی نگوید و چیزی هم ازش نپرسد. خودم راه افتادم پشت سر علی که داشت با آبکش توت به سمت میوهفروشی محمود پیاده میرفت. سمت دیگر خیابان ایستادم. علی سبد توت را گذاشت دم در و برگشت. بیآنکه حرفی بزند یا پولی بگیرد. پشت سرش دوباره راه افتادم. توی کوچهٔ کنار مدرسه پیچید. من بیرون کوچه ایستادم. مردد بودم. میخواستم به سراغش بروم. صدای پرندهای از توی درختهای مدرسه دخترانه میآمد. نفسم را توی سینه حبس کردم و ون علی را دور زدم و توی کوچه پیچیدم. علی زیر سایهٔ درختها نشسته بود و داشت به گربهٔ خردلیاش غذا میداد. «علی آقا خدا رحمت کنه مادرت رو. تازه خبردار شدم.» با مکث سر بلند کرد. دستش روی کمر گربه بود و داشت نوازشش میکرد. «چ چ چایی میخوری؟» بیآنکه منتظر جواب باشد، در فلاسک را چرخاند و توی لیوانی ریخت که قبلاً ظرف عسل بود. لیوان را گذاشت جلویم و پلاستیک قند را هل داد. توی پلاستیک چند دانه خرما و یک تکه نبات هم بود. سمت ون رفت. وقتی راه میرفت پاهایش را روی زمین میکشید. انگار تا آخر دنیا وقت داشته باشد. یک لیوان دیگر برای خودش آورد و چایی ریخت و شروع کرد به هورت کشیدن. لیوان چای را برداشتم و شروع کردم به خوردن. گرم بود، ولی میشد آرامآرام بالا داد. نمیدانستم چطور پی حرف را بگیرم. بوی برگ درختها با هل و دارچینی که قاتی چایی کرده بود توی دماغ و ریهام میپیچید. سراغ ون رفت و با یک قوطی بزرگ برگشت. قوطی را جلویم گذاشت. درش کلی سوراخ داشت. بازش کرد. داخل قوطی کلی حلزون بود. چراغقوهٔ گوشی را روشن کردم و روی قوطی گرفتم. حلزونهای سفید و خاکستری و کرم و قهوهای و سیاه زیر نور میدرخشیدند. بعضیشان چسبیده بودند به دیوار و بعضی دیگر کف قوطی، روی برگهای مو. چند حبه انگور کف قوطی بود. «اینهاشون. ت ت توی اَ اَ انگور بودن. اَ اَ انگور ث ث ث ثبز. ببین چ چ چه قشنگن.» پوستش سبزه بود و آفتابسوخته. وقتی دربارهٔ حلزونها میگفت، میخندید و تندتند پلک میزد و گوشهٔ چشمهاش چین میافتاد. اشاره کرد به لیوانم و گفت که «یه چ چ چایی دیگه بریزم؟» سر تکان دادم که یعنی آره. اما نگاهم به دیوار مدرسه بود. به شاخههای درخت توت که از مدرسه افتاده بودند بیرون، توی پیادهرو و هیچ توتی رویشان نبود و باد تکانشان میداد.»
حجم
۱۱۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۰۶ صفحه
حجم
۱۱۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۰۶ صفحه