کتاب سماور مادربزرگ
معرفی کتاب سماور مادربزرگ
کتاب سماور مادربزرگ نوشتهٔ دیدآخمت آشیمخانلی و ترجمهٔ علیرضا شفیعی نسب است. انتشارات کتابسرای نیک این مجموعه داستان کوتاه، معاصر و قزاقستانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب سماور مادربزرگ
کتاب سماور مادربزرگ که با پیشگفتاری به قلم «آبتین گلکار» آغاز شده، حاوی یک مجموعه داستان کوتاه از ادبیات معاصر قزاقستان است. اغلب داستانهای این مجموعه به ادبیات روستایی پهلو میزند و به نظر میرسد توصیف طبیعت بکر و دستنخورده در آنها در زمرهٔ هدفهای اساسیِ نویسندگانشان به شمار میآید. گفته شده است که خواننده بهراحتی درمییابد که شخصیتهای این داستانها گویی هنوز از لحاظ نگاه به طبیعت وارد عصر جدید نشدهاند که خود را مالک و ارباب و صاحباختیار طبیعت بدانند و به آن دستدرازی کنند و حرمتش را بشکنند. آنها ذهنیت اسطورهای خود را حفظ کردهاند و خود را جزئی از طبیعت میپندارند و زندگی خویش را در گرو ادامهٔ حیات عادی طبیعت و هماهنگی بشر با آن میدانند؛ حتی فجایعی همچون جنگ و انفجار هستهای، پیش از هر چیز بهواسطهٔ برهمزدن نظم طبیعت است که فاجعه به شمار میآید و زندگی مردم را مختل میکند. عنوان برخی از داستانهای این مجموعه عبارت است از «بوی خاراگوش»، «دردهای جانفرسا»، «پیگمالیون در کورهدهات»، «لانهٔ درناهای سفید» و «قزاقهای هامبورگ». این داستانها را نویسندههای گوناگونی نوشتهاند.
خواندن کتاب سماور مادربزرگ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر قزاقستان و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سماور مادربزرگ
«چنین وقتهایی، تلژان ساکت میماند، چون خوب میدانست چرا گلسان اینقدر دلخور است. اگر از کوره در میرفت، دلیلش این نبود که خسته شده از بس انتظار بکشد تا امکان ثبتنام در مهدکودک فراهم شود. اصلاً و ابداً. کل این قضیه چند ماه بیشتر طول نمیکشید و فقط باید دندان روی جگر میگذاشتند. چیز دیگری بود که حرصش را درمیآورد و عذابش میداد: دختر خودش نمیخواست او را مادر خود بداند و تازه هر روز که میگذشت بیشتر از او دوری میگزید. تلژان احساس همسرش را بهخوبی درک میکرد، چون همین افکار خودش را نیز آزار میداد. ابتدا، به خود دلداری میدادند که این وضعیت اصلاً غیرعادی نیست: بالاخره، بچه به جای جدیدی آمده؛ دیری نمیگذرد که خو میگیرد و به زندگی جدیدش عادت میکند. اما انگار اصلاً قرار نبود آیژان خو بگیرد یا واکنشی به محبت والدینش نشان بدهد. مدتها گذشته بود و هنوز با نگاهی سربهزیر و محتاطانه به آنها سلام میکرد و همیشه اخمو و دلخور بود. کم پیش میآمد پدر و مادر ببینند دخترشان سرگرم چیزی شده، بازی میکند یا حتی از اتاقی به اتاق دیگر میرود. سر میز غذا هم یک کلمه نمیتوانستند از زیر زبانش حرف بکشند؛ تکهنانی برمیداشت، کمی با چنگال با غذایش ور میرفت و بعد بیآنکه لامتاکام حرفی بزند یا سرش را بالا بیاورد راهش را میگرفت و میرفت. انگار میخواست کل روز تنها باشد؛ دوست نداشت از روی مبل اتاق نشیمن جنب بخورد. عجیب بود که حتی یک کلمه هم حرف نمیزد، مگر وقتی که چیزی از او میپرسیدند و او جوابی میداد؛ اگر از او میخواستند جابهجا شود، بیصحبت اطاعت میکرد. صبحها، تلژان متوجه سرخی چشمهای دخترک میشد. مشخص بود شبها نمیخوابد و در خلوتِ خود گریه میکند.
تلژان همین چند وقت پیش او را دید که زارزار اشک میریخت. آن شب، کمی بیشتر از همیشه سر کارش مانده بود. همین که وارد شد، صدای هقهق دخترش را شنید. کفشهایش را هولهولکی درآورد و به اتاق نشیمن دوید. آیژان دمر روی مبل دراز کشیده بود و طوری گریه میکرد که شانههایش میلرزید.
تلژان موهای دختر را نوازش کرد و گیج و سردرگم پرسید: «چی شده عزیزم؟ از چیزی ناراحتی؟» اما آیژان دستش را محکم پس زد و همانطور که دماغش را بالا میکشید، بلندتر از قبل گریه کرد.
تلژان ماتومبهوت مانده بود؛ برای اولین بار حس کرد چقدر در برابر دختر خودش ناتوان است. میخواست آرامش کند، اما دخترک دست برنمیداشت، کز کرده بود و نمیگذاشت پدر حتی نزدیکش شود. از بخت بد، گلسان هم معلوم نبود کجا غیبش زده بود. تلژان از اتاقی به اتاق دیگر میرفت، اما چون خبری از همسرش نبود بیقرار شد و بنا کرد دور مبل قدم بزند، مثل پروانهای که دور شمع بچرخد. عقلش به جایی قد نمیداد. بدتر از همه این بود که اصلاً نمیدانست دلیل گریهٔ تلژان چیست. اما کمی بعد یک کلمه از میان هقهق دخترک شنید: «شانه!» و بعد «شانهام!» تلژان هاجوواج وسط اتاق ماند که منظور این دختر چیست! اما همان لحظه صدای محکم بستنِ در آمد و گلسان با چهرهای وحشتزده به درون اتاق شتافت.»
حجم
۹۹۹٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۳۴۶ صفحه
حجم
۹۹۹٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۳۴۶ صفحه