کتاب سی و نه سرنخ (جلد هفتم؛ لانه افعی)
معرفی کتاب سی و نه سرنخ (جلد هفتم؛ لانه افعی)
کتاب سی و نه سرنخ (جلد هفتم؛ لانه افعی) نوشتهٔ پیتر لرنگیس و ترجمهٔ بهشته خادم شریف است. نشر ویدا این داستان فانتزی کودک و نوجوان را منتشر کرده است.
درباره کتاب سی و نه سرنخ (جلد هفتم؛ لانه افعی)
پیتر لرنگیس کتاب سی و نه سرنخ (جلد هفتم؛ لانه افعی) را برای نوجوانان و در ۲۷ فصل نگاشته است. این داستان در ردهٔ داستانهای فانتزی قرار میگیرد. این رمان با شرحی از وضعیت «ایمی کاهیل»، یکی از شخصیتهای رمان آغاز شده است؛ او به نشانهها اعتقادی نداشت، ولی برف سیاه میبارید، زمین زیر پاهایش میغرید، برادرش میومیو میکرد، و عمو «آلیستر» با پیژامهٔ صورتی در ساحل ورجهوورجه میکرد. آیا ای نشانهها امیدوارکننده بودند؟ «ایمی» دانهٔ سیاه برف را از گونهاش پاک کرد؛ خاکستر بود. آیا باقیماندهٔ آتش دیشب بود؟ برای اینکه بفهمید چه اتفاقاتی رخ داده و رخ خواهد داد، این کتاب را بخوانید.
خواندن کتاب سی و نه سرنخ (جلد هفتم؛ لانه افعی) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به نوجوانانی که به خواندن داستانهای فانتزی علاقه دارند، پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سی و نه سرنخ (جلد هفتم؛ لانه افعی)
«یک لحظه بعد کسی از پشت او را هُل میداد. آنها یکسره راه رفتند. وقتی هواپیمایی که در ارتفاع پایین پرواز میکرد، عبور کرد موجی از باد پایین پیراهن دن را بلند کرد.
احساس کرد او را هُل دادند و از دری رد کردند. سپس دو دست او را به پایین، روی صندلی هُل داد. او میتوانست در یک طرفش صدای ایمی و غُرغُر نلی را از زیر دهانبند بشنود.
«یک... دو... سه... همه حاضرن. بذارین دراینمورد متمدن باشیم، باشه؟» صدا مثل اسید تمام وجود دن را خورد.
کیسه را از سر او درآوردند و او به صورت ایزابل کابرا خیره شد.
ایزابل کابرا روی صندلی پلاستیکی نشسته بود و ناخنهایش را سوهان میزد و به بیرون نگاه میکرد، گفت: «الماس. شما به آفریقای جنوبی اومدین و سرنخ رو که الماس بود، پیدا کردین. اونا بچههای باهوشی هستن.»
ناتالی پوزخندی زد و گفت: «امیدوارم خیلی براتون... ام، سخت نبوده باشه.»
یان ادامه داد: «افسوس که خیلی به خودت فشار آوردی، اون هم وقتی ما خیلی راحت میتونستیم بهت بگیم.»
مرد سبیلو پشت ایمی، دن و نلی چمباتمه زد و پاهای آنها را به صندلی بست. ایزابل، یان و ناتالی در انباری که کَفَش سیمانی بود، روبهروی آنها بودند. طبقهها پُر از کنسرو، قوطی، ابزار و وسایل بود. پشتسر یان یک ملخ هواپیمای قُرشده یکوری با تسمه پروانه روی یک ماشین گذاشته شده بود.
ایمی طنابهایش را کشید. ایزایل دربارهٔ سرنخ میدانست. بهنظر میرسید که او ردّ آنها را پیدا کرده بود. اما دیگر ایمی از دست ایزابل متعجب نمیشد. دیگر از او نمیترسید. در این مرحله، تمام کاری که او میتوانست انجام دهد یک چیز بود.
پیشیگرفتن از او.
دن بریدهبریده گفت: «چطور میدونستی؟ چطور میدونستی که این سرنخ توماسه؟»
ایزابل از ته دل خندید و گفت: «عزیزم، چرچیل یه لوسین بوده. اون سرنخ توماس رو صد سال پیش پیدا کرد. واقعاً فکر میکنی ما این رو نمیدونستیم؟»
یان پرید وسط و گفت: «دقیقاً. به نکتهٔ خوبی اشاره کردی مادر.»
ایزابل نگاهی به یان کرد و او دهانش را بست.
نلی گفت: «خُب... اگر شما از قبل میدونستین، پس ما اینجا چیکار میکنیم؟»
ایزابل جواب داد: «دلم براتون تنگ شده بود عزیزم. بعد از گفتوگوی وحشتناک ما با اون حقهبازها ــ ایمی برای اون ازت عذرخواهی میکنم ــ کمی سرحال شدم. نگران سلامتتون بودم.»
ایمی گفت: «وقتی اونجا رو آتیش زدی، خیلی نگران این قضیه نبودی، حیوان!»
دن به او چشمغرّه رفت، صورتش از خشم گره خورده بود.
اما ایزابل فقط سرش را با ناراحتی تکان داد. «حیوان. این کلمه برای کسی که ایرینا اسپاسکی رو به قتل رسونده، خیلی سفتوسخته.»
ایمی فریاد زد: «من؟ قاتل؟ تو بودی!» ایزابل گفت: «واقعاَ؟ این چیزی نیست که روزنامهها میگن. مگه نه بچهها؟»
یان گفت: «دقیقاً.»
ایزابل با پرخاش گفت: «تنها چیزی که بلدی بگی همینه؟» سپس دوباره بهسوی ایمی و دن برگشت. «میدونین، فراری بینالمللی بودن چندان آسون نیست. مردم میخوان شما تو زندان باشین، شما دوست ندارین. اگرچه، فکر کنم این تو ژنِتونه. بعد از این حرفا، آقا و خانم نودلمان ارباب هستند.»
ایمی حس کرد دلپیچه دارد. «یه دروغ دیگه!»
ایزابل درحالیکه میخندید، گفت: «آه، چه نمایشی! میبینم که اسامی رو میشناسین!»
ایمی پرسید: «از ما چی میخواین؟»
ایزابل به جلو خم شد. «میدونم که چه احساسی به من داری، و سرزنشت نمیکنم. اما من به ذهنهای جوان خوب نیاز دارم. و شما، عزیزانم، به چیزهای مهمتری نیاز دارین.» او شانهای بالا انداخت. «یک خانواده.»
اما دن با ناباوری به او نگاه کرد. «تو میخوای ما رو به فرزندی بگیری؟»
«یه جرعه از یه چیز عالی میخوای؟» ایزابل بهسمت کیفش رفت و یک شیشه مایع سبز بیرون آورد. «اینجا رو نگاه کنین!»
ایمی گفت: «بچههات اونو از ما دزدیدن. تو پاریس!» »
حجم
۵۲۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۹۴ صفحه
حجم
۵۲۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۹۴ صفحه