کتاب دیدار با مولانا
معرفی کتاب دیدار با مولانا
کتاب دیدار با مولانا نوشتهٔ مهشاد فولادی است. انتشارات چوپان این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است؛ رمانی عرفانی.
درباره کتاب دیدار با مولانا
کتاب دیدار با مولانا حاوی یک رمان معاصر و ایرانی و عرفانی است که چند فصل دارد. عنوان برخی از این فصلها عبارت است از «از کجا آمدهام؟»، «بودن یا نبودن»، «عمل و عکسالعمل»، «تلخ و شیرین» و «کَر و لال». این رمان میتواند موجب خودشناسی شود. نویسنده، این اثر را به سالکین راه حقیقت و عارفین بیادعا و به افرادی که خود میجویند و حقیقت میطلبند، تقدیم کرده است.
خواندن کتاب دیدار با مولانا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان عرفانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دیدار با مولانا
«هر چه به حوالی قیصریه نزدیک میشدم، دلشورهای وصف نشدنی وجودم را غرق در خودش میکرد. حالم دست خودم نبود. دائماً با خودم فکر میکردم که دوباره قرار است اتفاقی برایم بیفتد. بهخصوص اینکه مدتی بود از جلال خبری نداشتم و بیخبری از او همیشه برایم بهمعنای اتفاقی جدید بود. دائماً با خودم تکرار میکردم که باید به تمام وقایع اطرافم آگاه باشم، باید نشانهها را درک کنم. باید مراقب باشم تا اتفاق جدیدی برایم پیش نیاید. در ذهنم همه درسهایی را که در این مدت آموخته بودم مرور میکردم. به امید اینکه شاید بتوانم کمی از اضطراب خودم بکاهم. هر چه بیشتر رکاب میزدم، به شهر هم نزدیکتر میشدم. تمام انرژی از بدنم رفته بود و خسته بودم. روزهای زیادی را در سفر بوده و استراحت چندانی نداشتم. درست است که در هر شهری ممکن بود چند روز اقامت کنم؛ اما کمکم داشتم ضعیف و ضعیفتر میشدم.
بیش از یک ماه از شروع سفرم میگذشت. این مدت سفر و رکاب زدن خسته و ضعیفم کرده بود؛ اما شیرینی و لذتی داشت که حاضر نبودم با هیچ چیز آن را عوض کنم. کمکم داشتم به پایان سفر نزدیک میشدم. به پایان هر آنچه شروع کرده بودم. سفری که به امید دیدار مولانا آغاز شده بود. هنوز هم منتظرش بودم و هنوز هم به دیدارم نیامده بود. دیگر حتی نمیدانستم اگر او را ببینم باید چه بگویم و یا چه سؤالی از او بپرسم. چراکه هرروز و هرروز رؤیای دیدنش را در سرم پرورانده و تمام سؤالها و جوابهایمان را در ذهنم مرور میکردم. آنقدر انتظارم به درازا کشید که دیگر تکتک سؤالها و جوابها در ذهنم تبدیل به واقعیت شده بود. دیگر خیال میکردم که پاسخ سؤالهایم را گرفتهام. نمیدانم چرا چنین حسی داشتم اما شور و هیجان رسیدن به این حقیقت که روزبهروز در سفرم چه چیزهایی آموختهام به من انرژی میداد تا همچنان به راه خود ادامه دهم. با خود می گفتم این کار را خواهم کرد تا سرانجام به مقصد خود برسم...
به شهر رسیدم و به سراغ یکی از کافههای خلوت رفتم. خیال داشتم اندکی در آنجا استراحت کنم و غذایی بخورم.
به محلهای خلوت رسیدم و در نبش خیابان کافهای یافتم. پس به سمت آن رفتم. نزدیکی آن که رسیدم، سه جوان بیست و چند ساله را دیدم که در آن سمت خیابان ایستادهاند و باهم صحبت میکنند. زیرچشمی به من نگاه کردند و همچنان به صحبتشان ادامه دادند. هرچه نزدیکتر میشدم بیشتر به من نگاه میکردند و سرشان را تکان میدادند. گویی که بو برده بودند من غریب هستم. نزدیک در کافه که رسیدم، به دنبال جایی گشتم تا دوچرخه خود را به آن زنجیر کنم. درختی را پیدا کردم و به سمت آن رفتم. بهمحض اینکه خواستم دوچرخهام را به آن ببندم، یکی از جوانها به سمتم آمد و مانع از بستن دوچرخه در آنجا شد. با زبان بیزبانی به او گفتم که من مسافرم و میخواهم به داخل این کافه بروم.»
حجم
۱۷۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۴۵ صفحه
حجم
۱۷۵٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۴۵ صفحه
نظرات کاربران
این کتاب یک رمان خودشناسی جذاب است. قلم روانی داره و بسیار مخاطب را جذب خودش میکند.
کتاب داستان روانی دارد ولی در مجموع اطالاعات و داده های زیادی را به خواننده منتقل نمیکند. تو این سبک کتاب ها ملت عشق واقعا حرف های بیشتری واسه گفتن داره