کتاب سنگ هایی در جیبم
معرفی کتاب سنگ هایی در جیبم
کتاب سنگ هایی در جیبم داستانی بلند نوشتهٔ کئوتر ادیمی (کوثر عظیمی) و ترجمهٔ آذر نورانی است و انتشارات نیستان هنر آن را منتشر کرده است. این کتاب نگاهی تازه به مشکلات دختران الجزایر دارد.
درباره کتاب سنگ هایی در جیبم
کتاب سنگ هایی در جیبم داستان دختری است که پس از سالها از فرانسه به الجزایر، برمیگردد تا خانوادهاش را ببیند. برگشت او به الجزایر و دیدن خانواده و مشکلاتی که آنها و مردم الجزایر دارند ذهن او را درگیر میکند.
الجزایر هنوز درگیر بعضی رسم و رسوم و سنتهای گذشته است. اطرافیان دختر مدام از او میپرسند که چرا شوهر نمیکند؟ همین رفتارها باعث میشود دختر به این فکر کند که اگر شوهر داشت واقعا چه اتفاقی میافتاد؟
خواندن کتاب سنگ هایی در جیبم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای خارجی، بهویژه دختران و زنان پیشنهاد میکنیم.
درباره کئوتر ادیمی (کوثر عظیمی)
کوثر عظیمی متولد ۱۹۸۶، نویسندهٔ اهل الجزایر است. او فارغالتحصیل ادبیات مدرن و مدیریت منابع انسانی است. کوثر از سال ۲۰۰۹ در پاریس زندگی و کار میکند. او از ۴سالگی تا ۸سالگی با خانوادهاش در گرنوبل فرانسه زندگی میکرد. در این دوره او هر هفته با پدرش به کتابخانه عمومی میرفت و همانجا به مطالعه علاقهمند شد. در سال ۱۹۹۴، او به الجزایر بازگشت که در آن زمان در اشغال تروریسمها بود. کوثر با داشتن فرصتهای بسیار کم برای خواندن، شروع به نوشتن داستانهای خود کرد. هنگامی که کوثر در دانشگاه الجزیره تحصیل میکرد، وارد مسابقه نویسندگی برای نویسندگان جوان در فرانسه شد. داستان کوتاهی که وی ارائه داد، توجه هیئت داوران را جلب کرد و آن را در مجموعهای در کنار سایر برندگان جایزه منتشر کردند.
بخشی از کتاب سنگ هایی در جیبم
«بعد از کار، در خیابان پرسه میزدم که مامان زنگ زد و میخواست خبر نامزدی خواهرم را بدهد. چراغ تیرهای برق دیگر روشن شده بود و هوا هم سرد. قطرههای آب روی میدان کوچک چرخوفلک چکچک صدا میداد. کلوتیلد روی نیمکتش چرت میزد و دامن و بارانیاش به بدنش چسبیده بود. روی شاخهٔ درختها تک و توک برگهای زرد و قرمز تکان میخورد. شاید گردبادی میآمد و آنها را از روی شاخهها میکَند و زیر پایمان میانداخت. از بارانِ دیشب یا صبح زود، گُلهگُله روی زمین چالههای آب درست شده و با نور و سایه خیابانها را تزیین کرده بود.
زوج جوانی داشتند دختربچهٔ بوری را تشویق میکردند که با بارانی زرد، پشت ماشین برقی شهربازی نشسته بود. پدر و مادرها هم میخندیدند. سعی کردم بهشان زل نزنم؛ آخر میدانستم این نگاه لعنتی برایم پر از حرص و ولع است.
با سنگهای توی جیبم بازی میکردم. هر سنگ... یک برف. دلم برای امینه تنگ شده بود. همیشه زود به خانه برمیگردم تا با او حرف بزنم. ساعتها پشت کامپیوتر مینشینیم و با هم گپ میزنیم. بعضی وقتها بچههای دیگر هم به گفتوگوهای مجازیمان اضافه میشوند. جادوی اینترنت از یادمان میبرد که چقدر از هم دوریم. در بزرگسالی، آدمها نمیتوانند برای خودشان دوست واقعی پیدا کنند؛ آن هم در یک شهر خارجی. سنگها به زمین چسبیدند. کلوتیلد هم.
همان شب، مردی با موهای دَرهم بَرهم و ریش ژولیده روی نیمکت سوم نشسته بود. برعکس قیافهاش، پیراهن و شلوار اتوکشیده و تمیزی تنش بود. کفشهای سیاه واکسزدهاش برق میزد. چین و چروک کنار دهانش عمیق بود. همانطور روی نیمکت وارفته بود. نه کتاب میخواند و نه آهنگ گوش میداد. حتی با گوشی هم حرف نمیزد. اصلاً به دخترهای جذاب دورش توجهی نمیکرد. انگار فقط میخواست همانطور، همانجا بنشیند. حلقهٔ ازدواجش توی چشم میزد تا یکوقت کسی برایش خواب و خیالی نداشته باشد. همهٔ آرزوها در پاریس پرپر میشود.»
حجم
۷۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۷۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه