کتاب مرگ تلخ کاس آقا
معرفی کتاب مرگ تلخ کاس آقا
کتاب مرگ تلخ کاس آقا نوشتۀ پویا پیرحسینلو در انتشارات ترعه به چاپ رسیده است. این داستان که بهصورت کوتاهنوشتهای شمارهبندیشده تألیف شده، تلفیقی از زندگیهای جاری و وقایع تاریخ معاصر ایران است.
درباره کتاب مرگ تلخ کاس آقا
داستان مرگ تلخ کاس آقا، شامل ۴۰ نوشتار کوتاه درباره وقایع جاری و روزمرۀ آدمها و تاریخ معاصر ایران است. نویسنده میگوید این داستان حقیقی است؛ اما تمامی رخدادها، اسامی، اعداد و تواریخ غیرواقعی و مطابقت آنها با واقعیت، گاهن اتفاقی و گاهن از روی یک شوخی تلخ است.
پیرحسینلو با تلفیق زندگی عادی و تاریخ معاصر ایران در کوتاهنوشتهای گسسته، درواقع شکافی را که امروز در جامعۀ ایران میان مردم و تاریخ وجود دارد نشان میدهد و آن را یکی از عوامل پیشرفت کُند فرهنگی و یا حتی حرکت رو به عقب فرهنگی میداند.
خواندن کتاب مرک تلخ کاس آقا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
به همۀ دوستداران داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مرگ تلخ کاس آقا
«خوندنش بغضم رو سنگینتر میکرد. اما «هیچکس از ما براش گریه نکرده بود.» و همین بود که نمیخواستم و نمیذاشت ادامه بدم، اما باید تمومش میکردم. خوندن هیچ داستانیرو نیمه تموم نذاشته بودم که این رو بذارم. -هیچ یعنی همهٔ ده، پونزده تا کتابی رو که تو این دو سال خونده بودم- و این که مهمترین داستان که نه مهمترین قصهٔ همهٔ عمرم بود، نیمه تموم افتاده بود روی میز.
آزارم میداد، ولی باز تنها چیزی بود که آرومترم میکرد. میخونمش. میخونمش. میخونمش. حرف همیشهٔ آرش بود «ایراندخت، کتابت رو تموم کن بعد از جات بلندشو. حداقل به یه جا برسونش، برس سر فصل» «ولی کتاب تو که فصل نداره؟»
توی دستم مرتبش کردم، تهشرو زدم روی پام و آروم کاغذها رو گذاشتم همونجا روی میز.
بلند شدم، دستم رو گرفتم به دیوار و رفتم تو اتاق، دامنم رو جمع کردم کنارم و دراز شدم، پلکهای سنگینم نزدیکهای هم میرفتن و کامل باز میشدن. سرم میپرید. انگار نباید میخوابیدم. سطر سطر کاغذها تو ذهنم میپیچیدن، و انگار صدای گرفتهٔ خودش بود که میخوند. میخوند و بوی سبزِ گسی که سینههاش میداد، تو هوا پر میشد.
"دنبالهٔ حرف را گرفتم: «کمی خستام. امکانش هست این کلت کمری را از من بگیرید و روی شقیقم بچکانید؟» درست متوجه چکاندن نشد. همین شد که اسلحهرا گذاشتم روی شقیقم، فشار دادم و باز آرام داد زدم: «این طور فشار دهید. فشار دهید و بعد ماشه را بچکانید.»
رویم را چرخاندم سمتش. اسلحهرا از لولهاش شل گرفتم بالا. گفتم «ماشه! ماشه! میتوانید فشارش دهید؟» خوشحال شد. لبخند نزد، فقط یککم لبانش نزدیک گونههایش شد، ولی میشد خوشحالی را راحت دید، شاید از نگاهش، شاید از رنگی که روی گونههایش نشست و شاید از نیم قدمی که به سمتم برداشت. به هر حال این کمترین کاری بود که میشد برای یک همشهری، حالا شاید همشهری که نه، ولی حداقل یک هم وطن انجام داد."
چشمهام سنگین و سنگین تر میشد. کلمههای آرش گم میشدن لای هم. چشمهام میپرید. «آرام داد زدم: این طوری فشار دهید. فشار دهید...» پلکهام رویهم میخورد. کجاش بودم. «و باز آرام داد زدم: این طور فشار دهید. فشار دهید...» سیاه میشد همهجا. سکوت میشد، پر از صدا میشد «و باز آرام داد زدم: این طوری فشار دهید. فشار دهید و بعدش...» صدای آرش گم میشد. آرش! بخون... بقیهاش رو بخون... آرش... «و باز آرام داد زدم: این طوری فشار دهید. فشار دهید و بعد ماشه را بچکانید...» صدای باد بلند شد و با زوزش چشمام از هم پرید. لنگههای پنجره میخورد به دیوار و باد تمام خونهرو پر کرد. پریدم، دستامرو تکیه دادم به چارچوب در. لنگههای پنجره باز به دیوار میخورد و برمیگشت، پرده تا صورتم موج میخورد و تمام کاغذها، توی هوا پرواز میکردن. پنجره کاغذها رو میبلعید.
پنجرهرو، بیخیال همهٔ صفحههایی که خورده بود بستم و شروع کردم جمع کردن. از زمین و هوا، اما کمترشون توی خونه مونده بود. دویدم از پلهها پایین. توی آسمون پر بود از نوشتههای آرش. با بغض جمع میکردم نوشتههاش رو. میپریدم. گوشههای درختها و بوتهها. لای شاخهها. و همهٔ اونایی که افتاده بودن روی سبزها. و روی خاکسترِ آتیشی که بارون دیشب به زور خاموشش کرده بود.
جمع کردم، و انگار به جز ورقهایی که گم شده بود، آخرین صفحه آروم نشسته بود روی سبزها. زانو زدم. و انگار کنار آرامش نشستنم، خستگی تمام وجودمرو گرفت و بغض چشمام سنگینتر شد و آب چشمم چکید، چکید روی کاغذها.»
حجم
۷۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۸ صفحه
حجم
۷۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۸ صفحه