کتاب اگر برگشتم
معرفی کتاب اگر برگشتم
کتاب اگر برگشتم نوشتۀ مرضیه قائمیزاده و ویراستۀ مژگان علیزاده در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. این کتاب، روایت زندگی شهید محمدحسین حسنزاده، عضو رسمی سپاه پاسداران است که در عملیات والفجر مقدماتی در ۱۳۶۱ با سمت فرماندهی گردان به شهادت رسید.
درباره کتاب اگر برگشتم
کتاب دربارۀ زندگی یکی از شهیدان جنگ ایران و عراق با نام محمدحسین حسنزاده است. سردار محمدحسین حسنزاده ۱ تیر ۱۳۳۷ در فیروزآباد میبد چشم به جهان گشود. او فرزند چهارم حاج عباس و بیبیزهرا بود. محمدحسین حسنزاده در خانوادهای متدین و سختکوش پرورش یافت و از همان دوران کودکی با همراهی پدر و در هیئت، عشق به امام حسین(ع) در وجودش نهادینه شد. محمدحسین دوران دبستان خود را در مدرسهٔ فیروز گذراند و بعد از طی ۳ سال راهنمایی، وارد دبیرستان مفید میبد شد.
حسنزاده، بعد از اخذ مدرک دیپلم در رشتهٔ طبیعی، در شرکت راهسازی به کار مشغول شد. همزمان با انقلاب و فرمان امام خمینی مبنی بر تشکیل بسیج،بههمراه دوستانش بسیج میبد را پایهگذاری کرد. با آغاز جنگ تحمیلی کار را رها کرد و راهی جبهه شد. در ۲۰ مرداد ۱۳۶۰ عضو رسمی سپاه شد و از آن پس در تمام عملیاتها شرکت کرد. وی در عملیات فتحالمبین از ناحیهٔ شکم و چشم چپ مجروح، اما بهمحض رسیدن به بهبودی نسبی، بار دیگر راهی جبهه شد و در عملیاتهای مختلف شرکت کرد. حسنزاده سرانجام در ۱۹ بهمن ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی، با سمت فرماندهی گردان، در منطقهٔ فکه به شهادت رسید. پیکرش، دی ۱۳۶۹ به زادگاهش بازگردانده و در گلزار شهدای فیروزآباد به خاک سپرده شد.
کتاب اگر برگشتم جزو مجموعهای است که حوزهٔ هنری استان یزد در ۱۳۹۹ به تولید آنها اقدام و زندگی برخی از رزمندگان و فرماندهان دوران جنگ را مطالعه و تدوین کرده است. نویسندۀ کتاب نیز عضو این مرکز است. آنچه در این کتاب خواهید خواند بازخوانی و بازآفرینی وقایعی است که در ذهن همرزمان، دوستان و خانوادهٔ محمدحسین حسنزاده به جا مانده و نویسنده تلاش کرده است روایتها بهشکل داستانی پردازش شوند تا مخاطب راحتتر با حالوهوای خاطرات ارتباط برقرار کند.
خواندن کتاب اگر برگشتم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
به همۀ دوستداران زندگینامهها و ادبیات جنگ پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب اگر برگشتم
«خورشید سر صبح خودنمایی میکرد و در میبد دیگر از سرمای زمستان سال ۱۳۶۰ خبری نبود. بیبیزهرا حیاط را آب و جارو کرد و آبی به ریشههای درخت توت رساند که تازه داشت رنگ میگرداند. با دست چند قطره آب روی سبزههای گندم پاشید و بشقاب سبزه را برگرداند توی اتاق. چادر سر کرد، کیفش را برداشت و از خانه بیرون زد. کوچه و بازار شلوغ بود. مغازهها پر بود از پارچه و لباسهای رنگارنگ. یک پارچهٔ چادری گلدار چشمش را گرفت. چادرش را درست کرد و از بین مردهایی که جلوی مغازه ایستاده بودند رد شد. مغازه شلوغ بود. چند نفر جلوی پیشخان ایستاده بودند و فروشنده برایشان پشت هم توپ پارچه باز میکرد. یک قواره چادر گلدار سبز برای عقد، پارچهٔ پیراهنی صورتی برای مراسم پاتختی، و یکی برای کت و دامن مجلسی. دل بیبیزهرا غنج رفت برای عروسی پسر دومش. چند دقیقه بعد، وقتی از مغازه بیرون میآمد، یک قواره پارچهٔ فاستونی قهوهای پیچیده لای تکهای روزنامه توی کیفش بود. بقیهٔ مغازهها را بیخیال شد و راهش را کج کرد سمت خیاطی حسین آقا و پارچه را داد دستش.
ـ پارچه باشه پیش شما، انشاءالله عید که برگشت، میفرستمش مغازه که اندازههاش رو بگیرید.
ـ باشه. معلومه کی میآد؟ من هفتهٔ دوم عید شاید نباشم.
ـ نه والله. انشاءالله همین روزا میآد. دیگه سفارش نکنم حسین آقا، کت و شلوار دامادیه ها!
ـ چشم حاج خانوم. انشاءالله.
بقیهٔ راه بین دخترهای فامیل و همسایه، دنبال عروسی باب میل پسرش میگشت و چنان مشغول بود که حاجیفیروز و دایرهاش هم نتوانست توجهش را جلب کند.
اینطرف کشور، در شوش، محمدحسین هم متوجه صداهای اطرافش نبود ـ البته نه به آن دلیلِ مادرش. صدای تیر و خمپاره جزء جدانشدنی منطقه شده بود و حساسیت گوشها به آن کم؛ طوری که صدای سرفهٔ رزمندهٔ سنگر بغلی برای محمدحسین شنیدنیتر از صدای تیربار عراق میآمد. همین صدا هم وادارش کرد به سنگر کناری سری بزند و بعد کاسهبهدست بین بقیهٔ سنگرها بگردد. به هر سنگر که میرسید، سرش را داخل میبرد و میپرسید: <بچهها، نشاسته دارید؟> و باز با کاسهٔ خالی کارش را ادامه میداد. دشمن کمی آنطرفتر سنگرها را زیر آتش گرفته بود و پشت هم خمپاره میزد. جادهای از دود و خاک درست شده بود. محمدحسین چشم دوخت به جادهٔ دودی تا ببیند چه کسی از آن بیرون میآید»
حجم
۸۴۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۴۸ صفحه
حجم
۸۴۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۴۸ صفحه